بریدههایی از کتاب وحشی
۴٫۳
(۲۲۱)
هیچچیزی، هیچگاه نمیتوانست مادرم را بازگرداند یا باعث شود مرگش را بپذیرم. هیچچیزی نمیتوانست کاری کند تا به لحظهای که او مُرد بازگردم و در کنارش باشم. مرگش مرا بههم ریخت. خُرد کرد. باعث شد سقوط کنم.
کاربر mim_ alf
آهسته راه میروم،
ولی هیچگاه به عقب بازنمیگردم.
میشه گفت کتابخوان
ترس، تا حد زیادی، زادهٔ داستانهایی است که برای خودمان تعریف میکنیم،
میشه گفت کتابخوان
«میتونید. باید بتونید، هرکسی میتونه.»
Mersana
هیچجوره نمیشود فهمید که چه چیزی باعث میشود یک اتفاق رخ دهد و اتفاق دیگر نه. چه چیزی منجر به چه چیزی میشود. چه چیزی باعث نابودی چه چیزی میشود. چه چیزی باعث شکوفایی یا مرگ یا تغییرِ مسیر یک چیز میشود.
Mersana
مادرم چهلوپنج ساله بود. سالم بهنظر میرسید. سالهای بسیاری را تقریباً گیاهخوار بود. او در اطراف باغچهاش گلهای جعفری کاشته بود تا حشرات از آنجا دور شوند و از آفت جلوگیری کند. وقتی من و خواهر و برادرم سرما میخوردیم، مجبورمان میکرد تا حبههای سیرِ خام را ببلعیم.
کاربر ۱۹۲۳۵۰۳
هر روز احساس میکردم که انگار از اعماق یک چاه به بالا نگاه میکنم، ولی از درون آن چاه، تصمیم گرفتم مسافری تنها در طبیعت وحشی بشوم
Parastoo
دیگر نمیخواستم با فکر کردن به او خودم را آزار دهم، به این فکر کنم که با ترک کردنش کار اشتباهی انجام دادهام یا نه، به تمام کارهای اشتباهی که در حقش کرده بودم فکر کنم و عذابوجدان بگیرم. با خودم فکر کردم که، اگه خودم رو ببخشم چی؟ اگه خودم رو برای کاری که نباید انجام میدادم ببخشم چی؟ اگه دروغگو و خیانتکار بودم، ولی برای کارهایی که انجام دادم دلیلی بهجز اینکه دوست داشتم و میخواستم انجامشون بدم نداشته باشم چی؟
muhammad shirkhodaei
من رسیده بودم. تمام شده بود. بهطور همزمان هم چیزی کوچک و هم چیزی عظیم بهنظر میرسید، همچون همهٔ رازهایی که همیشه به خودم میگفتم، هرچند که هنوز معنای آن را نمیدانستم. چند دقیقهای آنجا ایستادم و ماشینها و کامیونها از کنارم عبور کردند. انگار میخواستم گریه کنم، هرچند که این کار را نکردم.
راه زندگی
«بهت دلیل اومدنم رو میگم. این آرزوی دیرینهٔ من بود. وقتی دربارهٔ این مسیر شنیدم، با خودم فکر کردم که حالا قبل از اینکه برم پیش خدا، یه کاری وجود داره که دوست دارم انجامش بدم.»
مهری
تجربیاتی که هر روز در مسیر کسب میکردم تنها راه ممکن آمادگی برای روز بعد بود
مصطفی
کتاب دَه هزار چیز
مژده
در راهروها بالا و پایین رفتم و به چیزهایی که نمیتوانستم داشته باشم نگاه کردم و از وفور نعمت مدهوش شدم. چطور تابهحال قدردان چنین چیزهایی نبودم؟ شیشههای خیارشور، باگتهای تازه در کیسههای کاغذی، بطریهای آبپرتقال، بستههای شربت و مهمتر از همه، میوههایی که روی میز بودند. با دیدن آنها تقریباً چشمهایم چیز دیگری را نمیدید. وقت تلف کردم و آنها را بوییدم؛ گوجهفرنگیها و کاهوها، شلیلها و لیموها
مژده
متوجه شدم که اطرافم را هزاران گُل آزالیای صورتی و نارنجی کمرنگ احاطه کرده است. تعدادی از گلبرگهایشان بهعلت باد روی زمین ریخته بود. آنها برایم مانند هدیه بهنظر میرسیدند، همچون هلو، و شعر «درهٔ رودخانهٔ سرخ» که کایل برایم خواند. با وجود روزهای طاقتفرسا و دیوانهکنندهای که در مسیر وجود داشت، بهندرت یک روز بدون وجود یک هدیه پیش میرفت؛
مژده
ترس، تا حد زیادی، زادهٔ داستانهایی است که برای خودمان تعریف میکنیم
مژده
به مناظر طولانی و بیپایان عادت کرده بودم؛ با پیادهروی کردن روی زمینی که از همهسو آسمان محاصرهاش کرده بود، خو گرفته بودم. با راه رفتن روی قلهها.
ZAHRA
برای اولین مرتبه به ذهنم خطور کرد که فقیر بزرگ شدنم بهدردم خورده است. اگر بدون پول بزرگ نمیشدم احتمالاً به اندازهٔ کافی شجاعت نداشتم تا با این پول کم به چنین سفری بیایم. همیشه در مورد وضعیت اقتصادی خانوادهام و چیزهایی که بهدست نیاورده بودم فکر میکردم: اردو، سفر، شهریهٔ دانشگاه و سهولتی فراوان که لازمهاش این است که به کارت اعتباریای دسترسی داشته باشی که برای فردی دیگر است. ولی حالا میتوانستم مرز میان این و آن را ببینم؛
شیوا
روزی پس از آنکه متوجه شده بود در حال مُردن است، با گریه گفت: «هیچوقت فرمون زندگیم دست خودم نبود. من همیشه چیزی بودم که دیگران میخواستن. من همیشه دختر یا مادر یا همسر کسی بودم. هیچوقت خودم نبودم.»
شیوا
دیگر احساس نمیکردم که یک خیکی احمق هستم. و احساس نمیکردم که یک ملکهٔ جانسختِ لعنتی شیردل هستم. در درونم اشتیاق و فروتنی و همبستگی را احساس میکردم، انگار من نیز در این دنیا جایم امن بود.
شیوا
وقتی سرپناهی نداشتم
جسارتم را سرپناهم کردم.
رابرت پِنکسی (آهنگ سامورایی)
شیوا
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
۴۳,۰۰۰۵۰%
تومان