بریدههایی از کتاب وحشی
۴٫۳
(۲۲۱)
روزی پس از آنکه متوجه شده بود در حال مُردن است، با گریه گفت: «هیچوقت فرمون زندگیم دست خودم نبود. من همیشه چیزی بودم که دیگران میخواستن. من همیشه دختر یا مادر یا همسر کسی بودم. هیچوقت خودم نبودم.»
S.Abolqasem
میخواستم دوباره خانواده داشته باشم، تا درون چیزی که باور داشتم مرا در برابر ویرانی محافظت میکند آمیخته شوم.
n re
یکی از بدترین چیزها در مورد از دست دادن مادرم در سنی که من بودم آن بود که از رفتارهایی که با او داشتم، پشیمان بودم. چیزهای کوچکی که حالا آزارم میدادند: تمام وقتهایی که مهربانیاش را با نگاهم مسخره میکردم
n re
میدانستم که اگر اجازه دهم ترس بر من غلبه کند، سفرم نابود میشود. ترس، تا حد زیادی، زادهٔ داستانهایی است که برای خودمان تعریف میکنیم، بنابراین تصمیم گرفتم تا به خودم داستانی متفاوت از داستانی که به یک زن گفته میشود، بگویم. به خودم حکم کردم که من در امان هستم. من قوی هستم. من باهوش هستم. هیچچیزی نمیتواند مرا شکست بدهد. پافشاری روی این داستان نوعی کنترل کردن ذهن بود، ولی در بیشتر مواقع، جواب میداد. هرمرتبه که صدایی ناشناخته از جایی میشنیدم یا چیزی وحشتناک را در ذهنم تصور میکردم، نادیدهاش میگرفتم. حقیقتاً اجازه نمیدادم تا ترس بر من غلبه کند. ترس موجب ترس میشود. قدرت موجب قدرت. خودم را مجبور کردم که موجب قدرت باشم. و طولی نکشید که دیگر نترسیدم.
n re
برخلاف مبارزههایم، سرانجام مجبور شدم تا بپذیرمش: بدون مادرم، ما دیگر مثل گذشته نبودیم؛ ما چهار نفر بودیم که بهطور جداگانه میان تختهپارهٔ غم و اندوهمان شناور بودیم، متصل به یکدیگر با طنابی بسیار نازک.
n re
میتوانستم که در کنار خانوادهام باشم، هرچند که نزدیکی من به خانوادهام در یک سالِ پس از مرگِ مادرم تعریفی نداشت. مشخص شده بود که دیگر قادر به نگهداشتن خانوادهام درکنارِ هم نیستم. من مادرم نبودم. فقط پس از مرگش متوجه شدم که او چهکسی بوده است: یک نیروی جادویی بدیهی در مرکز خانواده که بهطور ناپیدایی همهمان را در مدار قدرتمند اطرافش نگه میداشت.
n re
فرقی نداشت که نامه چه میگفت، همهٔ آنها برایم ناممکن شده بود. مادرم مُرده بود. مادرم مُرده بود. مادرم مُرده بود. همهچیزهایی که دربارهٔ خودم تصور کرده بودم، همراه با آخرین نفس او ناپدید شده بود.
n re
همهٔ اینها را آن زمان، که پس از اتمام پیادهروی روی نیمکت سفید نشسته بودم، نمیدانستم. هیچچیز، جز این واقعیت که مجبور نیستم چیزی را بدانم. همینکه به کاری که انجام داده بودم اطمینان داشتم کافی بود. اینکه معنایش را درک کنم بدون آنکه بدانم دقیقاً چه چیزی است، همچون سطرهایی از کتاب رؤیای زبان مشترک که روزها و شبها به ذهنم خطور میکردند. اینکه باور کنم لازم نیست دیگر دستهایم را دراز کنم. فهمیدم که دیدن ماهی از سطح آب کافی بود. همهچیز بود. این زندگی من بود؛ همچون تمام زندگیها، اسرارآمیز و بدون بازگشت و مقدس. خیلی خیلی نزدیک، بینهایت قابل لمس، تماماً متعلق به من.
چهقدر فوقالعاده بود که به حال خود رهایش کنم.
Lily
ادامه دادن هیچ ارتباطی به وسایل یا کفش یا کولهپشتی یا زمان یا حتی رفتن از نقطهای به نقطهای دیگر نداشت.
ادامه دادن فقط بهدلیل آن بود که متوجه شوی حضور در طبیعت وحشی چگونه احساسی دارد. متوجه شوی اینکه مایلها بیهیچ دلیلی مگر تماشا کردن تجمع درختها و چمنزارها، کوهها و بیابانها، نهرها و صخرهها، رودخانهها و علفها، غروب و طلوع خورشید پیادهروی کنی چگونه احساسی دارد. تجربهای دشوار و اساسی بود.
Lily
برخلاف استفاده از هروئین بود. ماشهای که با هر قدم در برف میکِشیدم، باعث میشد که بیشتر از همیشه احساس زنده بودن کنم. به همان اندازه که از ادامه دادن نامطمئن بودم، احساس میکردم که کار درستیست، انگار کوشیدن خود به معنای چیزی بود. شاید بودن در میان زیبایی طبیعت ویراننشده به معنای آن بود که من نیز میتوانم ویران نشوم، بیاعتنا به چیزهایی که از من گرفته شده بود، بیاعتنا به کارهای تأسفآوری که نسبت به دیگران و یا خودم انجام داده بودم. با وجود تمام شکهایی که داشتم، دربارهٔ این شک نداشتم: طبیعت نظم و ترتیبی داشت که من نیز شاملش میشدم.
Lily
بهراستی، تابهحال گستردگی جهان را متوجه نشده بودم -حتی متوجه نمیشدم که گستردگی یک مایل چهقدر میتواند باشد- تا اینکه گستردگی هر مایل در حین پیادهروی برایم مشهود شد. و درعینحال، با وجود گسترگی، صمیمیت عجیبی را با مسیر احساس میکردم، کاجها و گلهای میمونیای که آن صبح از کنارشان عبور میکردم، نهرهای کمعمقی که از میانشان میگذشتم، برایم آشنا بودند و میشناختمشان، هرچند که پیشتر، هیچگاه از کنار یا میانشان عبور نکرده بودم.
Lily
اگر شهامتت سد راهت شد
پایت را از شهامتت فراتر بگذار
امیلی دیکِنسون
Lily
انگار بهنوعی، بهدلیل بیتجربگیام، نخواندن حتی یک صفحه از نوشتههای رِی جارداین، سرعت خندهدارم در پیادهروی، و اعتقادم برای معقول بودن حمل یک ارهٔ تاشو، در واقع من از تِهاچِپی تا چمنزار کِنِدی پیادهروی نکرده بودم، بلکه در عوض جان کنده بودم.
Lily
پیش از آنکه پیادهروی را آغاز کنم، تصور میکردم که فقط اوقاتی که باران میبارد داخل چادر میخوابم، که بیشتر شبها را در زیر آسمان پُرستاره به خواب میروم، ولی در این مورد هم، مانند بسیاری از چیزهای دیگر، اشتباه کرده بودم. هرشب، مشتاق بودم که به داخل چادرم بروم، برای این ناچیزترین احساس که چیزی از من در برابر دنیا محافظت میکند، مرا سالم نگه میدارد، نه از خطرش، بلکه از پهناوریاش.
Lily
کولهپشتیام، با همان سنگین بودنش، برایم مانند همراهی جاندار بهنظر میرسید. دیگر او فولکسواگن بیتلی که در اتاق مُتل موهاوی بر دوشم انداختم، نبود. حالا کولهپشتیام دارای نام بود: هیولا.
آن نام را به بهترین شکل ممکن برایش برگزیدم. از اینکه چیزهایی که برای زنده ماندن لازمشان داشتم میتوانست روی دوشم باشد شگفتزده شده بودم. و، از همه شگفتانگیزتر آن بود که میتوانستم حملشان کنم. چنین چیز تحملناپذیری را تاب آورم. تحقق یافتن چنین چیزی بهعلت توانایی جسمی و مادی نبود، بلکه از قلمرو احساسی و معنویام سرچشمه میگرفت.
Lily
در آن بازی فردی که «کی هستم» بود شخصی را مدِنظر میگرفت، مشهور یا نامشهور، و فرد دیگر با تعداد بیشمار پرسشهای بله و نه حدس میزد شخص موردنظر کیست: مَرد هستی؟ آمریکایی هستی؟ فوت کردی؟ چارلز مَنسِن هستی؟
sumit
همهٔ اینها را آن زمان، که پس از اتمام پیادهروی روی نیمکت سفید نشسته بودم، نمیدانستم. هیچچیز، جز این واقعیت که مجبور نیستم چیزی را بدانم. همینکه به کاری که انجام داده بودم اطمینان داشتم کافی بود. اینکه معنایش را درک کنم بدون آنکه بدانم دقیقاً چه چیزی است، همچون سطرهایی از کتاب رؤیای زبان مشترک که روزها و شبها به ذهنم خطور میکردند. اینکه باور کنم لازم نیست دیگر دستهایم را دراز کنم. فهمیدم که دیدن ماهی از سطح آب کافی بود. همهچیز بود. این زندگی من بود؛ همچون تمام زندگیها، اسرارآمیز و بدون بازگشت و مقدس. خیلی خیلی نزدیک، بینهایت قابل لمس، تماماً متعلق به من.
چهقدر فوقالعاده بود که به حال خود رهایش کنم.
صدف
با خودم بارها و بارها گفتم، ممنونم. ممنونم. نه فقط بهخاطر پیادهروی طولانی، بلکه برای همهٔ چیزهایی که سرانجام میتوانستم گردهماییاش را در وجودم احساس کنم؛ برای همهٔ چیزهایی که مسیر به من آموخته بود و تمام چیزهایی که آن زمان هنوز نمیدانستم، هرچند که احساس میکردم بهنوعی از پیش درونم رخنه کردهاند.
صدف
سرانجام متوجه شده بودم که هروئین چه بوده است: اشتیاقی برای رها شدن، وقتی در واقع چیزی که میخواستم پیدا کردن راه درست بود. راهی که حالا در آن بودم. یا در نزدیکیاش.
صدف
برای اولین مرتبه به ذهنم خطور کرد که فقیر بزرگ شدنم بهدردم خورده است. اگر بدون پول بزرگ نمیشدم احتمالاً به اندازهٔ کافی شجاعت نداشتم تا با این پول کم به چنین سفری بیایم. همیشه در مورد وضعیت اقتصادی خانوادهام و چیزهایی که بهدست نیاورده بودم فکر میکردم: اردو، سفر، شهریهٔ دانشگاه و سهولتی فراوان که لازمهاش این است که به کارت اعتباریای دسترسی داشته باشی که برای فردی دیگر است. ولی حالا میتوانستم مرز میان این و آن را ببینم؛ میان حالا و دوران کودکیام که در آن مادر و ناپدریام را بارها و بارها با یک عدد دو پِنی در جیبهایشان دیده بودم. احساسی داشتم که من نیز میتوانم با دو پِنی سر کنم.
صدف
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
۴۳,۰۰۰۵۰%
تومان