بریدههایی از کتاب وحشی
۴٫۳
(۲۲۱)
فقط میخواستم تنها باشم. تنهایی همیشه برایم یک مکان واقعی بود، انگار تنهایی یک موقعیت نبود، بلکه بیشتر شبیه به اتاقی بود که میتوانستم در آن خلوت کرده و خود واقعیام را پیدا کنم.
شیوا
وقتهایی که شبها بهتنهایی در چادرم دراز میکشیدم از خودم با صدای بلند میپرسیدم: چه کسی از من سرسختتره؟
پاسخ همیشه یک چیز بود، و حتی وقتهایی که با اطمینان میدانستم که هیچجوره این پاسخ حقیقت ندارد، بههرحال میگفتم: هیچکس.
شیوا
حقیقتاً اجازه نمیدادم تا ترس بر من غلبه کند. ترس موجب ترس میشود. قدرت موجب قدرت. خودم را مجبور کردم که موجب قدرت باشم. و طولی نکشید که دیگر نترسیدم.
ZAHRA
ترس، تا حد زیادی، زادهٔ داستانهایی است که برای خودمان تعریف میکنیم، بنابراین تصمیم گرفتم تا به خودم داستانی متفاوت از داستانی که به یک زن گفته میشود، بگویم. به خودم حکم کردم که من در امان هستم.
ZAHRA
میدانستم که اگر اجازه دهم ترس بر من غلبه کند، سفرم نابود میشود. ترس، تا حد زیادی، زادهٔ داستانهایی است که برای خودمان تعریف میکنیم، بنابراین تصمیم گرفتم تا به خودم داستانی متفاوت از داستانی که به یک زن گفته میشود، بگویم. به خودم حکم کردم که من در امان هستم. من قوی هستم. من باهوش هستم. هیچچیزی نمیتواند مرا شکست بدهد. پافشاری روی این داستان نوعی کنترل کردن ذهن بود، ولی در بیشتر مواقع، جواب میداد.
شیوا
در عرض پنجاه دقیقه، صدایی در سرم فریاد میزد که، خودم رو توی چه دردسری انداختم؟ کوشیدم تا صدا را نادیده بگیرم، تا در هنگام پیادهروی زمزمه کنم، هرچند که زمزمهکردن کار خیلی سختی بود
شیوا
همیشه وقتی از چیزی عصبی میشدم با گفتن آن یک واژه، میکوشید تا متقاعدم کند که باید اوضاع را همانطور که هست، بپذیرم.
شیوا
وقتهایی که در برابر سربالاییها یا سرپایینیها مکث میکردم؛ وقتهایی که پوست پاهایم درون جورابم کنده میشدند، وقتهایی که شبها بهتنهایی در چادرم دراز میکشیدم از خودم با صدای بلند میپرسیدم: چه کسی از من سرسختتره؟
پاسخ همیشه یک چیز بود، و حتی وقتهایی که با اطمینان میدانستم که هیچجوره این پاسخ حقیقت ندارد، بههرحال میگفتم: هیچکس.
Hanane Parsa
هیچجوره نمیشود فهمید که چه چیزی باعث میشود یک اتفاق رخ دهد و اتفاق دیگر نه. چه چیزی منجر به چه چیزی میشود. چه چیزی باعث نابودی چه چیزی میشود. چه چیزی باعث شکوفایی یا مرگ یا تغییرِ مسیر یک چیز میشود.
بیتا
مشخص شد، که خیلی شبیه به راه رفتن نیست. مشخص شد، که در واقع، کمتر راه میروی و بیشتر زجر میکشی.
ZAHRA
میدانستم که اگر اجازه دهم ترس بر من غلبه کند، سفرم نابود میشود. ترس، تا حد زیادی، زادهٔ داستانهایی است که برای خودمان تعریف میکنیم، بنابراین تصمیم گرفتم تا به خودم داستانی متفاوت از داستانی که به یک زن گفته میشود، بگویم. به خودم حکم کردم که من در امان هستم. من قوی هستم. من باهوش هستم. هیچچیزی نمیتواند مرا شکست بدهد.
Hanane Parsa
کمکم این فکر به ذهنم خطور کرد که شاید بهتر بود که روزهایم را در مسیر پاسیفیک کِرِست صرف فکر کردن به غم و اندوهم نمیکردم، اینکه شاید مجبور شدن برای تمرکز روی صدمات جسمانیام، مقداری از صدمات احساسیام را کاهش دهد. در پایان هفتهٔ دوم، متوجه شدم که از وقتی پیادهروی را آغاز کردهام، یک قطره اشک هم نریختهام.
یاور
آهسته راه میروم،
ولی هیچگاه به عقب بازنمیگردم.
آبراهام لینکُلن
به من بگو،
میخواهی با زندگی پُرفرازونشیب و گرانبهایت چه کنی؟
ماری اولیور (روز تابستانی)
سادات
ولی هیچکس نخندید. هیچکس. یاد گرفتم که دنیا هرگز با کسی شوخی ندارد. هرچیزی را بخواهد میگیرد و دیگر هیچگاه آن را بازنمیگرداند.
بهراستی فقط یک چکمه داشتم.
سادات
در زندگی معمولیام، پیش از پاسیفیک کِرِست، عاشق کتابهایم بودم، ولی در مسیر، حتی کتابها برایم معنای والاتری پیدا کرده بودند. آنها دنیایی بودند که وقتی بهراستی خیلی تنها بودم یا شرایط سخت بود یا تحمل کردن دشوار، میتوانستم خودم را در آنها گم کنم.
سادات
پیادهروی تکنفرهٔ سه ماههام آغازهای بسیاری داشت. اولین آغاز؛ تلنگر تصمیم انجام دادنش، و در پیاش دومین آغاز؛ که مصممتر شدم عملاً انجامش دهم، و سپس سومین آغاز طولانی؛
سادات
بیشتر از یک ماه بود که در مسیر پاسیفیک کِرِست بودم. مدت زمان زیادی بهنظر میرسید، همچنین بهنظر میرسید که سفرم را بهتازگی آغاز کردهام. انگار تازه داشتم کندوکاو میکردم. انگار هنوز زنی بودم با حفرهای درون قلبش، ولی حفرهای که بیاندازه کوچک شده بود.
یلدا
لحظهای، توانستم خودم را از بالا ببینم: ذرهای کوچک در میان تودهٔ بزرگی از سبزی و سفیدی، نه پُراهمیتتر و نه کماهمیتتر از پرندههای بینامی که روی شاخهٔ درختها بودند. اینجا میتوانست چهارم ژوئیه باشد یا دهم دسامبر. این کوهها حساب روزها از دستشان در رفته بود.
فریبا
درحالیکه در مورد مادرم فکرهای بیرحمانهای میکردم با سرعتی بیشتر از همیشه راه میرفتم. مُردن در چهلوپنج سالگی بدترین کار او بود.
n re
۱۸ اوت بود. روز تولدش. آن روز پنجاه ساله میشد، اگر زنده بود.
همانطور که در زیر خورشید سرد و پرفروغ اوت پیادهروی میکردم با خودم میگفتم که، اون زنده نموند. اون پنجاه ساله نشد. اون هیچوقت پنجاه ساله نمیشه. همانطور که راه میرفتم با خشمی شدید فکر میکردم که، پنجاه ساله شو مامان.
n re
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
۴۳,۰۰۰۵۰%
تومان