بریدههایی از کتاب قلب نارنجی فرشته
۴٫۱
(۹۵)
درِ سلول باز میشود ولی کسی نمیآید تو. فقط دستی دراز میشود. یکی کاسهای غذا برایم آورده و لیوانی آب. دلم میخواهد جای آب، دستهایش را بگیرم و جای غذا، صدایش را بشنوم. تنهاییْ آدم را گرسنهٔ آدمیزاد میکند. بیکسی از شکنجه هم بدتر است. زیر شکنجه خوب میدانی که یک نفر لابد دارد تلاش میکند که تو حرف بزنی. برایش مهم است که توی دلت نگفتهای نماند، چیزی سرِ دلت سنگینی نکند، شنیدن رازهایت را دوست دارد.
نیکام
دیوارها صدا دارند. بلندبلند حرف میزنند. یکریز و پشتِ هم تعریف میکنند. از گذشته، از آنهایی که آمدهاند، از آنها که رفتهاند، از بعضیها که آزاد شدهاند و بعضی دیگر که آزاده. از آنهایی که درست آمدند و اشتباهی شدند. از آنهایی که اشتباهی آمدند، ولی اشتباهی نماندند.
نیکام
من را اینطوری نگاه نکن. ما نویسندهها آنقدر در داستانهایمان آدم کشتهایم که اگر توی زندگی واقعی هم پایش بیفتد، لحظهای تردید نمیکنیم. فهمیدی؟
razieh.mazari
آدمیزاد یه وقتها کارهایی میکنه که خودش هم حیرون میمونه. ما هم تو حال خودمون نبودیم.
هفتصد و چهل و نه
نگاهم میکند، میگوید «یعنی تو اینهمه سال، نباید یه خبری به این مادرت میدادی؟»
صدایش، صدای مامان است. سرم را میاندازم پایین و آهسته میگویم «شرمنده مامان. دستهام بسته بود.»
هفتصد و چهل و نه
من هم بغضم گرفت، ولی نه آنقدر که بخندم.
هفتصد و چهل و نه
یکی کاسهای غذا برایم آورده و لیوانی آب. دلم میخواهد جای آب، دستهایش را بگیرم و جای غذا، صدایش را بشنوم. تنهاییْ آدم را گرسنهٔ آدمیزاد میکند.
کاربر ۱۱۲۸۲
سلول عین قبر است. زمینش سرد، دیوارها بلند. به دیوارها که نگاه میکنی انگار دارند به سمتِ هم میآیند. و تو نمیدانی، نمیدانی که چه میشود؛ حالا، فردا، یک سال بعد...
ahmadi
دیوارها صدا دارند. بلندبلند حرف میزنند. یکریز و پشتِ هم تعریف میکنند. از گذشته، از آنهایی که آمدهاند، از آنها که رفتهاند، از بعضیها که آزاد شدهاند و بعضی دیگر که آزاده. از آنهایی که درست آمدند و اشتباهی شدند. از آنهایی که اشتباهی آمدند، ولی اشتباهی نماندند.
ahmadi
یاد قولهات بیفت! قبل از اینکه خرت بشم!
هزاربار گفتم آدم باش جای خر. دنیا پُرِ خره. کو آدم؟
Fatima
«ما خودمون آدمها رو بزرگ میکنیم، بالوپر میدیم بهشون. باید کوچیکشون کنی دختر.»
Fatima
سلام عزیزم. خوبی؟
واژهها طعم دارند. سلام یکطور، عزیزم و خوبی یکطور دیگر. جمعشان کنی کنار هم، عطر میگیرند. عطر لیموی جاافتاده توی قرمهسبزی. انگار منتظر بود. منتظر همین چند کلمهٔ کنار هم. منتظر طعمش، عطرش، ترکیبش. جوری که دیگر چیزی نمینویسد. انگار خیالش راحت میشود.
Fatima
پریشب تو بغلم خوابیده بود. سفت بغلش کرده بودم. داشت میگفت امسال پنجمین سال زندگیمونه. گفت عمر زندگی هر زوجی به پنج سال برسه، دیگه بخوان هم نمیتونن از هم جدا شن. بهش گفتم من هیچوقت ازت جدا نمیشم.
Fatima
سلول عین قبر است. زمینش سرد، دیوارها بلند. به دیوارها که نگاه میکنی انگار دارند به سمتِ هم میآیند. و تو نمیدانی، نمیدانی که چه میشود؛ حالا، فردا، یک سال بعد... نمیدانی که قرار است پای چوبهٔ دار بایستی یا زیر برج شهیاد عکس یادگاری بگیری. نمیدانی که فردا، صبح میشود یا همیشه همینطور شب میماند. نمیدانی که عشقت انتظارِ تو را میکشد یا درست همان لحظه دارد انگشت عسلزدهٔ ماهداماد را میگزد. نمیدانی که چرا فکرت آنجاست و خودت اینجا. بعد یادت میافتد که چهقدر کار عقبافتاده داری، چهقدر باید میدویدی، چهقدر باید زندگی میکردی. هی با خودت حرف میزنی و حرف. مُرده و زندهات را میآوری جلوِ چشمت. روزهایی را به خاطر میآوری که سالهاست از یاد بردهای. کسانی به ملاقات خیالت میآیند که کفنشان هم پوسیده، ولی کلامشان هنوز بوی تازگی دارد.
Fatima
بیکسی از شکنجه هم بدتر است. زیر شکنجه خوب میدانی که یک نفر لابد دارد تلاش میکند که تو حرف بزنی. برایش مهم است که توی دلت نگفتهای نماند، چیزی سرِ دلت سنگینی نکند، شنیدن رازهایت را دوست دارد.
اما توی انفرادی، فقط خودت هستی. تنها. میدانی که دیگر کسی نازت را نمیکشد، رفیقت نمیشود، حتا به خوابت نمیآید. کمی بعد میفهمی که بعضی وقتها یک نفر میآید و لحظهای از سوراخ دایرهایشکلِ در نگاهت میکند. اما حرف نمیزند. نگاهش که میکنی، میرود. انگار یکی هوایت را دارد. منتظرْ چشم به همان سوراخ میدوزی تا دوباره او را ببینی. آرامآرام عادت میکنی. دچار میشوی؛ دچار اینکه کسی بیاید و نگاهت کند.
Fatima
توی برگهٔ بازپرسی نوشته بود «دیوانه است، عشق کورش کرده. علیایحال، تحتالحفظ نگهش دارید.» زیر برگه هم اثر انگشت بود.
Fatima
داییمشاکبر راست میگفت. عشق درمان است. درد را میکُشد و سرِ غصه را میبُرد. جوری که اشک عاشق شور نیست، شیرین است. روی زخم که میریزد، گز نمیزند. مورمور نمیکند. اصلاً همین که یکی انتظارت را میکشد، مزهٔ خونِ توی گلو را شبیه سکنجبین میکند. جای برگهای کوچک کاهو خالی!
Fatima
در مورد تلفن هم ــ نمیدانم چرا ــ احساس خوبی ندارم. یعنی وقتی اینها را مینویسم بهتر میتوانم حرفهایم را بزنم تا اینکه صدایت را بشنوم و دلم هُری بریزد و هر چه بگویی بلافاصله قبول کنم.
Fatima
«نیش مگس، اسب راهوار را از حرکت وا نمیدارد»
Fatima
من را اینطوری نگاه نکن. ما نویسندهها آنقدر در داستانهایمان آدم کشتهایم که اگر توی زندگی واقعی هم پایش بیفتد، لحظهای تردید نمیکنیم. فهمیدی؟
Fatima
حجم
۱۱۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
حجم
۱۱۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
قیمت:
۳۱,۵۰۰
۱۵,۷۵۰۵۰%
تومان