بریدههایی از کتاب خانه لهستانی ها
۳٫۹
(۱۷۵)
یکبار مینوشتم میخواهم بزرگ که شدم دلقک بشوم و مردم را بخندانم؛ چون مردم احتیاج دارند که بخندند و شاد باشند. چون زندگی به اندازهٔ کافی دمار از روزگارشان درمیآورد و باید کسی باشد که آنها را بخنداند، تا بتوانند با روحیهٔ بهتری به جنگ مشکلاتشان بروند و اینکه مردم را بخندانی و به آنها روحیه بدهی، کار بزرگی است.
میم صاد
دلشادخانم همیشهٔ خدا میخندید و برای این کارش منتظر بهانه نبود. دلشادخانم تنها کسی بود که اسمش به خودش میآمد.
Alireza2027
چه کسی میتواند فکرش را بکند که کبوترِ نر وقتی عاشق جفتش شد زمینگیر میشود؟ یعنی بدجوری عاشق میشود. کبوترِ نر بعد از اولین جفتگیری با ماده، عاشقش میشود و دیگر نمیتواند از آن دل بکند.
طوری که اگر از آغُل بیاوریدش بیرون فکر فرار به سرش نمیزند. فکر کنم توی عشقوعاشقی وضعشان از آدمها بهتر باشد. کفترباز هم از عاطفهٔ کبوتر استفاده میکند و جَلدش میکند. دو هفته بعد از اولین جفتگیری با کبوتر ماده، کبوتر نر را وِل میکند توی آسمان. بعد از اینکه کبوتر نر رفت بالای پشتبام، مادهاش را به او نشان میدهد و کبوتر نر از عشقی که به جفتش دارد خیلی زود برمیگردد پایین.
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
«گفت من همیشه ترسیدم. تو نترس!»
Yasaman
از آنجا بود که مادرم شروع کرد به درک کردن خالهپری، و همهٔ ما شروع کردیم به درک کردن خالهپری، و اوضاع بهتر شد و خانواده تازه شد یک چیزی که بشود بهش گفت خانواده. تا قبل از آن فکر کنم ما داشتیم ادای خانواده بودن را درمیآوردیم. برای همین است که میگویند علم بهتر از ثروت است. چون در آن زمان که ما هم فقیر بودیم، هم بدبخت، اگر یک کیسه پول از آسمان خدا میافتاد توی دامن ما، رابطهٔ مادرم و خالهپری بهتر نمیشد، ولی علم دکتر اشکان رابطهٔ مادرم و خالهپری را بهتر کرد و این چیزی است که به خاطرش از علم ممنونم.
fati
حرف زدن یک چیز است و عمل کردن یک چیز دیگر. مثلن بهجتخانم خوب بلد بود بگوید حرمت همسایه واجب است، ولی کو؟ کجا؟ کی دیده بود که بهجتخانم حرمت نگه دارد؟ یا سُرخابی بیپدر سرِ صف حرف از عدالت و دوستی میزد.
مثل طوطی که یکسری حرفها را از بر کرده، برای ما سخنرانی میکرد، ولی وقتی منوچهر ملاکی توی مدرسه به بقیه زور میگفت و هر آتشی میخواست میسوزاند، به خاطر رفاقتش با پدرِ منوچهر، زیرسبیلی رد میکرد و به روی خودش نمیآورد که این منوچهر چه آدم بیپدرومادری است. بله آدمها اینطوریاند.
زهرا۵۸
جلالِ من وقتی داشت میرفت به دادخواهی، از همین مردم پرسید، اگر من از پسشون بربیام، شماها پشتم درمیآین؟ میدونی چی گفتن؟ همهشون گفتن چه حرفها! معلومه که درمیآیم، ولی وقتی جلالِ منو مثل یک کفترِ معصوم گیر انداختن و فرستادنش زندون، همین مردم قلّاش تو سوراخموش قایم شدن و جیکشون درنیومد. درِ هر خونهای رفتم که بیاین شهادت بدید که برای چی جلال این بابا رو نفله کرد، یه مرد پیدا نشد شهادت بده. حالام جلال از همهشون جیگرش خونه. روزی میرسه که وایسه جلوشون، تو روشون بگه چه نامردایی هستن! آره بچهجون. مرد باهاس جور این کلمه رو بکشه. میم ـ ر ـ دال، وگرنه تو حیوونام نر و ماده هست. مرد باهاس مَشتی باشه و باوجود. مثل جلالِ من.»
زهرا۵۸
دلشادخانم میگفت آدمیزاد باید قدرشناس باشد و وقتی خدا بهش چیزی بخشید، او هم به مردم ببخشد. یکی از چیزهایی که دلشادخانم به مردم میبخشید خندههای بلند و از تهِ دلش بود.
naqme
دلشادخانم همیشه خاطرهای داشت که تعریف کند. خاطرههایی از جوانیاش، وقتی که هنوز موهای پُرپشتی داشت و خیلی زیبا بود. از لای چینوچروک صورتش و رنگولعابی که به خودش میمالید نمیشد فهمید که چهقدر خوشگل بوده. بانو میگفت اگر هم قشنگ نبوده، روحش قشنگ بوده، مثل همین حالا که قشنگ است و روح قشنگ از روی قشنگ خیلی بهدردبخورتر است
naqme
دلشادخانم همیشه خاطرهای داشت که تعریف کند. خاطرههایی از جوانیاش، وقتی که هنوز موهای پُرپشتی داشت و خیلی زیبا بود. از لای چینوچروک صورتش و رنگولعابی که به خودش میمالید نمیشد فهمید که چهقدر خوشگل بوده. بانو میگفت اگر هم قشنگ نبوده، روحش قشنگ بوده، مثل همین حالا که قشنگ است و روح قشنگ از روی قشنگ خیلی بهدردبخورتر است،
naqme
خالهپری گفت «شما وجدان نداری؟ بچهٔ خودت بیاد خونه ببینی یکی اینطوری زده ناقصش کرده چیکار میکنی؟»
«بچهٔ من گُه خورده مدرسه رو با طویله عوضی بگیره!»
خالهپری گفت «ولی شما میتونی مدرسه رو با طویله عوضی بگیری. مگه نه؟ چون چوب دستته باید فکر کنی تو طویلهای؟»
hosseini
مردم همه دم از معرفت میزنند، چون حرف زدن خرجی ندارد، ولی عمل کردنش را به قول بانو میکوبند به تاق نسیان.
hosseini
آنقدر کم است مثل اینکه اصلن پیدا نشود
دایه مکفی
چه کسی میتواند فکرش را بکند که کبوترِ نر وقتی عاشق جفتش شد زمینگیر میشود؟ یعنی بدجوری عاشق میشود. کبوترِ نر بعد از اولین جفتگیری با ماده، عاشقش میشود و دیگر نمیتواند از آن دل بکند.
طوری که اگر از آغُل بیاوریدش بیرون فکر فرار به سرش نمیزند. فکر کنم توی عشقوعاشقی وضعشان از آدمها بهتر باشد.
میس سین
گفت «بابای تو اهل هیچ فرقهای نبود. نه عرق میخورد، نه سیگار میکشید، نه حشیش، نه شیره. بابای تو فقط آه میکشید. اونقدر آه کشید تا دِق کرد و مُرد.»
«برای چی آه میکشید؟»
«بگو برای چی آه نمیکشید؟ بابای تو از خروسخون آه میکشید تا خود شب. برای همهچی آه میکشید. طفلی غصهخور بود. بعضیا اینجوری درمیآن. به جای اینکه کاری صورت بِدن، فقط غصه میخورن.»
بهم برخورد. گفتم «داری دروغ میگی.»
«دروغم چییه پسرجون؟ بابای تو، تو کُل زندگیش فقط غصه خورد. گِل بابای تو و بابای منو از یه جا برداشته بودن. هر جفتشون علیغصهخور بودن. این دنیا هم جای آدمای اینریختی نیست. یعنی حوصلهٔ اینجور آدما رو نداره. واسهٔ همین براشون جفتپا میگیره. کلاهشون پس میافته و بعدشم به جای اینکه کلاهشونو بردارن و بتکونن و بذارن سرشون، غصهٔ کلاهشونو میخورن. اینقدر غصه میخورن تا بمیرن.»
z.gh
دلشادخانم میگفت آدمیزاد باید قدرشناس باشد و وقتی خدا بهش چیزی بخشید، او هم به مردم ببخشد. یکی از چیزهایی که دلشادخانم به مردم میبخشید خندههای بلند و از تهِ دلش بود. دلشادخانم با خندههاش دل مردم را شاد میکرد و من عاشق روزهایی بودم که دلشادخانم با آن لباس گُلدار و روسری حریر و بوی عطری که میداد، به خانهٔ لهستانیها میآمد.
z.gh
مادام گفته بود به هوای دریا نمیشود اعتماد کرد و یک دقیقه آفتابی است و یک دقیقه بارانی و باید چتر همراهتان باشد. مادرم رفته بود از زیر بازارچه برای من یک چتر خریده بود که عکس دوچرخه داشت، چون من عاشق دوچرخه بودم. مادرم به تلافی اینکه پول دوچرخه خریدن نداشت، هر چی برای من میخرید عکس دوچرخه داشت.
Zara Asd
بچهٔ آدم، یاد آدم میآره که بیخودی زندگی نکرده. بیخودی پاشو توی این دنیا نذاشته. بیخودی این روزگار رو پشتِسر نذاشته
Mahdi Hoseinirad
از دو چیز باید ترسید: یکی دیوارِ شکسته، یکی زن سلیطه؛
Mahdi Hoseinirad
مادرم به تلافی اینکه پول دوچرخه خریدن نداشت، هر چی برای من میخرید عکس دوچرخه داشت.
رها
حجم
۱۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
حجم
۱۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
قیمت:
۶۷,۵۰۰
۳۳,۷۵۰۵۰%
تومان