بریدههایی از کتاب خانه لهستانی ها
۳٫۹
(۱۷۵)
گِل آدمو با غم درست کردهن. هر جا باشی و هر کی باشی، غموغصه تو جیبته.
fatemeh
«تو کُلِ عالم، سه رقم آدم داریم؛ زورگو، بزدل، جیگردار، ولی این آخری خیلی کمه. اینقدر کمه که باهاس با فانوس دنبالش گشت.»
زهرا۵۸
بیست و پنج سالم بود، بیوه شدم. خواهرم به این خوشگلی! یه محله خاطرخواهش بود. یه عطسه میکرد، همهٔ تهرون بهش میگفتن عافیت باشه. حالا چی؟ مدام با خودش حرف میزنه و منتظره یه روز عشقش بیاد دنبالش. همهمون توی این چاردیواری گیر افتادیم. از دیوارش معجزه رد نمیشه.
سیّد جواد
بدبختی مثل سنگهای لب ساحل اندازهها و شکلهای جورواجور دارد
Judy
خالهپری چشمش که از بالا به راحلهخانم افتاد گفت «این چرا گیسشو کرده عینهو کاکُل بلال؟»
Yasaman
گفتم «از شما که حتمن مینویسم. از شما چیزای خوبخوب مینویسم مادام. مثلن اینکه خوب شعر میخونین، یا خوب آواز میخونین.»
خندید. «آره سهرابجان، بنویس که من چهقدر تنها بودم، بیچاره بودم، بیوطن بودم!»
«ولی شما که الان وطن دارین. مگه اینجا وطن شما نیست؟»
«نه سهرابجان، هیچ جا دیگه وطن من نیست.
Yasaman
همهمون توی این چاردیواری گیر افتادیم. از دیوارش معجزه رد نمیشه.
میس سین
روی سینه، طرف قلبش خالکوبی کرده بود: سلطانِ غم مادر.
سیّد جواد
کفترهاش مثل خانوادهاش بودند و اگر از من بپرسید میگویم مهمتر از خانواده و کسوکارش.
سیّد جواد
کارهای خدا به قول بانو بیحکمت نیست. من که میگویم خدا کارش را بلد است.
Judy
«میرسد مردی که زنجیرِ غلامان بشکند.»
Judy
باد موهای آنا اوچیم را تکان داد و من عاشقش شدم. به همین راحتی.
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
مادام گفت «اِی داد بیداد! از این حرفا نداریم. شماها چه میدونید بدبختی چییه. اگر ساعت چهار صبح توی بلندگو زنگ بیدارباش بزنن، توی سرمای پنجاه درجه زیر صفر، از توی سولههای یخزده بیای بیرون، سوار کامیونت کنن، بفرستنت توی معدن و تا پنج عصر یکنفس کار کنی، به اون چی میگی؟ اولش احساس بدبختی میکنی، احساس میکنی توی چاهِ دنیا افتادی. امیدتو از دست میدی و مثل گیاه میشی. بعد یواشیواش حتا به اون زندگی هم عادت میکنی، یادت میره یک روزی، یک زندگی دیگه داشتی. یادت میره آزاد بودی. خانوادهتو از یاد میبری. حتا اسم خودتم یادت میره. ما اینشکلی زندگی کردیم جانم. همهمون فقط یه شماره بودیم ــ یه عدد. پس به این چیزا نگو بدبختی. تو پیش بچههاتی، پیش خانوادهتی، توی خونهٔ خودتی.»
z.gh
راحلهخانم گفت «رعنا چه کار خوبی کردیم اومدیم! میدونی چند سال بود پامو از تهرون بیرون نذاشته بودم؟»
مادرم گفت «بانو اگر بود، میگفت آسمون خدا همهجا یک رنگه.»
راحلهخانم گفت «چیکار کنه بندهٔ خدا؟ با اون پادرد اینو میگه که به خودش دلداری بده.»
Aysan
مریضی که آدمها را سوا نمیکند. یکدفعه میآید و دخلت را میآورد. مرض شعور ندارد. اسمش روش است، مرض دارد. توی مسیرش یکدفعه پاچهٔ تو را میگیرد. جاخالی هم نمیتوانی بدهی، چون از قبل خبر نداشتی. اتفاقن بدش نمیآید زورآزمایی کند و برود سراغ آدمهای قوی که بهشان ضربِ شست نشان بدهد و نشان بدهد که از همه قویتر است، حتا از آدمهای قوی.
Judy
شب یلدا بود و مادرم، مادام و راحلهخانم را دعوت کرده بود. هر سال شب یلدا مادرم مادام را صدا میکرد و مادام هم برای ما حافظ میخواند. مادام با خودش آجیل و مسقطی آورده بود. راحلهخانم هم مثل مادام تنها بود و هنوز آنقدری پول جمع نکرده بود که برود پاریس پیش خواهرش. میگفت وقتی میرود پاریس که اگر تا پنج شش ماه کار پیدا نکرد محتاج خواهرش نشود. راحلهخانم آن شب لباس مهمانی پوشیده بود و آرایش کرده بود و یک هندوانه هم با خودش آورده بود. بانو آش رشته پخته بود و مامانهمه از لواشکهایی آورده بود که تابستان درست کرده بود. مادرم انارها را دانه کرده بود و گذاشته بود روی مجمعهٔ مسی، روی کرسی. بساط خوشگذرانی بهراه بود و خالهپری هم آن شب شادوشنگول بود و شوخی میکرد و میخندید. خالهپری مادام را دوست داشت و کنار مادام سرخوش بود. خلاصه دورهمی زنهای بیشوهر از سرِ شب شروع شد و مَرد جمع فقط من بودم.
کاربر ۱۵۴۲۸۴۷
. مردم همه دم از معرفت میزنند، چون حرف زدن خرجی ندارد، ولی عمل کردنش را به قول بانو میکوبند به تاق نسیان. چون که حرف زدن یک چیز است و عمل کردن یک چیز دیگر.
mary
فقط همین را کم داشتیم که خالهپری با ارواح ارتباط برقرار کند. یک روز گفت روح یکی از لهستانیها آمده سراغش و با او حرف زده و گفته نمیتواند از این خانه دل بکند و همهاش دلش اینجاست.
مادرم گفت «خدا به دادمان برسد! روحِ لهستانی کم داشتیم. آقجلال کم بود، حالا کلکسیونمان تکمیل شد.»
nb.mehraji
بانو همیشه میگفت از دو چیز باید ترسید: یکی دیوارِ شکسته، یکی زن سلیطه؛ چون هر دو ممکن است سرت خراب بشوند.
نعنا
«از کدوم معجزه حرف میزنی؟ معجزه چه کوفتییه تو زندگیِ ما؟ به دوروبرمون نگاه کن! به این بچه نگاه کن! سه سالش بود، بیبابا شد. منو نگاه کن! بیست و پنج سالم بود، بیوه شدم. خواهرم به این خوشگلی! یه محله خاطرخواهش بود. یه عطسه میکرد، همهٔ تهرون بهش میگفتن عافیت باشه. حالا چی؟ مدام با خودش حرف میزنه و منتظره یه روز عشقش بیاد دنبالش. همهمون توی این چاردیواری گیر افتادیم. از دیوارش معجزه رد نمیشه.»
مرسده مستقل
حجم
۱۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
حجم
۱۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
قیمت:
۶۷,۵۰۰
۳۳,۷۵۰۵۰%
تومان