بریدههایی از کتاب ضد
۴٫۴
(۱۵۲)
رقیب
بسکه آن لبخند سِحر دلفریبی ساختهاست
آدمی مثل من از دنیا به سیبی ساختهاست
خاکیان بالاتر از افلاکیان میایستند
عشق از انسان چه موجود غریبی ساختهاست
دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است
اعتماد از من برای من رقیبی ساختهاست
«زهر» مینوشاند و من «شهد» میپندارمش!
عقل ظاهربین، چه تردید عجیبی ساختهاست
هرچه میبارد بر این صحرا نمیروید گلی
چشم شور از من چه خاک بینصیبی ساختهاست
من دوای درد خود را میشناسم! روزگار
از دل بیمار من دیگر طبیبی ساختهاست
دل به شادیهای بیمقدار این عالم مبند
زندگی تنها فرازی در نشیبی ساختهاست
احمد زرگانی
موسیقی
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این «هست و نیست» کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنیاست
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
احمد زرگانی
تزویر
باز در خود خیره شو انگار چشمت سیر نیست
درد خودبینیاست میدانم تو را تقصیر نیست
کوزه دربسته در آغوش دریا هم تهیاست
در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست
شیر وقتی در پی مردار باشد مردهاست
شیر اگر همسفره کفتار باشد شیر نیست
اولین شرط معلم بودن انسان بودن است
شیخ این مجلس کهنسال است اما پیر نیست
در پشیمانی چراغ معرفت روشنتر است
توبه کن! هرگز برای توبه کردن دیر نیست
همچنان در پاسخ دشنام میگویم سلام
عاقلان دانند دیگر حاجت تفسیر نیست
باز اگر دیوانهای سنگی به من زد شاد باش
خاطر آیینه ما از کسی دلگیر نیست
احمد زرگانی
خیانت ...
تو سراب موج گندم، تو شراب سیب داری
تو سر فریب – آری!– تو سر فریب داری
لب بیوفای او کی به تو شهد میچشاند
چه توقعی است آخر که از این طبیب داری
شب دل بریدن ماست چه اتفاق خوبی
چمدان ببند بیمن سفری غریب داری
پس از این مگو خیانت به حکایت یهودا
که مسیح نیست آن کس که تو بر صلیب داری
چه شکایتیاست از من که چرا به غم دچارم
تو که از سرودههای دل من نصیب داری
احمد زرگانی
قرص ماه
تنگ آب از روزهای قبل خالیتر شدهاست
زندگی در دوستی با مرگ عالیتر شدهاست
هر نگاهی میتواند خلوتم را بشکند
کوزهٔ تنهایی روحم سفالیتر شدهاست
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شبها هلالیتر شدهاست
گفت تاکی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالیتر شدهاست
زندگی را خواب میدانستم اما بعد از آن
تازه میبینم حقیقتها خیالیتر شدهاست
ماهی کمطاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالیتر شدهاست
احمد زرگانی
ناگهان
فوارهوار سربههوایی و سربهزیر
چون تلخی شراب دلآزار و دلپذیر
ماهی تویی و آب من و تنگ روزگار!
من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر
مرداب زندگی همه را غرق کرده است
ای عشق همّتی کن دست مرا بگیر
ای مرگ میرسی به من اما چقدر زود
ای عشق میرسم به تو اما چقدر دیر
شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر
چشمانتظار حادثهای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر
احمد زرگانی
صندوقچه
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه و کشیدیم رسیدیم به معراج
ای کشتهٔ سوزاندهٔ بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصهٔ حلاج
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچهای را که رها گشته در امواج
احمد زرگانی
تکرار
نمیداند دل تنها میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریهام فهمید مدتهاست مدتهاست
بهجای دیدن روی تو در «خود» خیرهایم ای عشق!
اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست
جهان بیعشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست
من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل میکنم هرچند جانکاه است و جانفرساست
در این فکرم که در پایان این تکرار پیدرپی
اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست
احمد زرگانی
حسرت
اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟
یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟
از مضحکهٔ دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را میدهم اما به چه قیمت؟
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟
احمد زرگانی
زاویه
تمامش کن ای عشق و آغاز کن
دگر فرصتی نیست! کم ناز کن
اگر سحر باید کنی، سحر کن
اگر باید اعجاز، اعجاز کن
شب عزلتم گوشهٔ چشم توست
در مسجد بسته را باز کن
شب وصل ما با شکایت گذشت
مرا محرم بوسهٔ راز کن
فقط بیوفایی مکن با خودت
نه بنشین به بامی، نه پرواز کن
احمد زرگانی
غار افلاطونی
حیرتم را بیشتر کن تا بپرسم کیستم
آنکه در آیینه میبیند مرا من نیستم
سایهای رقصنده بر دیوار پشت آتشم
جز گمانِ هست، چیزی نیست هست و نیستم
خاطرات رفته را چون خواب میبینم ولی
کاش در جایی بهجز کابوس خود میزیستم
در مقامات تحیر جای استدلال نیست
عقل میخواهد که من هرگز نفهمم چیستم
آسیابی در مسیر رود عمرم! صبر کن
روزی از تکرار این بیهودگی میایستم
احمد زرگانی
شب
شور دیدارت اگر شعله به دلها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیهاست به شب، اما نه!
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل، یکدل شده با عشق، فقط میترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگریاست
باش تا کار من و عقل به فردا بکشد
زخمی کینهٔ من! این تو و این سینهٔ من
من خودم خواستهام کار به اینجا بکشد
حال با پای خودت سر به بیایان بگذار
پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد
احمد زرگانی
دایره
چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه میگیرد
از این بیآبرویی نام ما آوازه میگیرد
من از خوشباوری در پیلهٔ خود فکر میکردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه میگیرد
به روی ما به شرط بندگی در میگشاید عشق
عجب داروغهای! باج سر دروازه میگیرد
چرا ای مرگ میخندی؟ نه میخوانی! نه میبندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه میگیرد
ملالآورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه میگیرد
احمد زرگانی
آزادگی
امروز هم به رخوت بیبادگی گذشت
آری گذشت! مستی دلدادگی گذشت
در آتش خیال تو با خود قدم زدم
دوران عاشقی به همین سادگی گذشت
میدانم ای فرشته که باور نمیکنی
شبهای قصهگویی و شهزادگی گذشت
روزی ز چشم مردم و روزی به پای تو!
عمر مرا ببین که به افتادگی گذشت
شرمندهٔ توایم و سرافراز از اینکه عمر
- گر دین نداشتیم – به آزادگی گذشت
احمد زرگانی
بی
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصهها، این هم غمی نیست
دلبستهٔ اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست
چشمی حقیقتبین کنار کعبه میگفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
آن قلّهٔ قافی که میگویند، عشق است
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست
احمد زرگانی
آسمان ۳
ای ابر دلگرفتهٔ بیآسمان بیا
باران بیملاحظهٔ ناگهان بیا
چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا
مگذار باخبر شود از مقصدت کسی
حتی به سوی میکده وقت اذان بیا
شُهرت در این مقام به گمنام بودن است
از من نشان بپرس ولی بینشان بیا
ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بیآنکه دلبری کنی از این و آن بیا
قلب مرا هنوز به یغما نبردهای!
ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا
احمد زرگانی
شیشهٔ عطر ۲
بگیر از من این هر دو فرمانده را
«دل عاشق» و «عقل درمانده» را
اگر عشق باماست، این عقل چیست؟
بکُش! هم پدر هم پدرخوانده را
تو کاری کن ای مرگ! اکنون که خلق
نخواهند مهمان ناخوانده را
در آغوش خود «بار دیگر» بگیر
من این موج از هر طرف رانده را
شب عاشقی رفت و گم کردهام
در شیشهٔ عطر وامانده را
احمد زرگانی
سنگ
پلنگ سنگی دروازههای بستهٔ شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن، فکر کن من هم
یکی از سنگهای کوچک افتاده در نهرم
تفاوتهای ما بیش از شباهتهاست باور کن
تو در تلخی شراب کهنهای، من تلخی زهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمیبخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشتهای سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازههای بستهٔ شهرم
احمد زرگانی
آه ۲
با قلب من، ای عشق! کاری کن که باید
کاری که دل بردارم از امّا و شاید
کاری که تنها خود بدانی چیست! یا نه!
کاری که حتی از خودت هم برنیاید
ای دل جلایی تازه پیدا کن که این عشق
چون آه در «آیینه» خود را مینماید
باید که بر دیوار زندان سر بکوبم
آه مرا گر بشنود در میگشاید
رفتم که برگردم به آغوش تو ای عشق!
تا جان به جای خستگی از تن درآید
احمد زرگانی
عاشقان ۱
با لبان تشنه آن ساعت که افتادی به خاک
لَم تَقُل شَیءً سِوَا قُم یا أخا أدرِک أخاک
مشک دور از دست گریاناست و قدری دورتر
مانده بر صحرا لبی خندان و جسمی چاکچاک
عِندمَا کُلٌ یَرَونَ المَوتَ اَحلی مِن عَسل
خاک گلگون را نمیشویند جز با خون پاک
کلُّ مَن فِی الموکبِ قالَ خُذینی یا سُیوف
تشنگان عشق را از جان فدا کردن چه باک
یَلمعُ النُّور الذّی سُمّاهُ مصباحَ الهُدی
تا قیامت میدرخشد این چراغ تابناک
داوری عادلتر از تاریخ در تاریخ نیست
نور هرگز در شب ظلمت نمیگردد هلاک
احمد زرگانی
حجم
۴۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۴۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۱۳۰,۰۰۰
۶۵,۰۰۰۵۰%
تومان