بریدههایی از کتاب ضد
۴٫۴
(۱۵۲)
پیشکش
این هدیه را اگر نپذیری کجا برم
جان است جان! اگر تو نگیری کجا برم
یار عزیز! یوسف من کمتحمل است
این برده را برای اسیری کجا برم
بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه
موی سفید را سر پیری کجا برم
ای قلب زخمخوردهٔ بیمار، من تو را
گر پیش پای دوست نمیری کجا برم
جان هدیهایست پیشکش آورده از خودت
این هدیه را اگر نپذیری کجا برم
احمد زرگانی
قصهٔ فرهاد
خانهٔ قلبم خراب از یکهتازیهای توست
عشقبازی کن که وقت عشقبازیهای توست
چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازیهای توست
تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودناست
دلبری کردن یکی از بینیازیهای توست
قصهٔ شیرین نیفتادهاست هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانهسازیهای توست
میهمان خستهای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش شب مهماننوازیهای توست
احمد زرگانی
بیابانگرد
همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه میسازد
زمانی از حقیقتهای ما افسانه میسازد
سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه میسازد
مرنج از بیش و کم چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی بهقدر تشنگی پیمانه میسازد
مپرس از من چرا در پیلهٔ مهر تو محبوسم
که عشق از پیلههای مرده هم پروانه میسازد
به من گفت: ای بیابانگرد غربت! کیستی؟ گفتم:
پرستویی که هرجا مینشیند لانه میسازد
مگو شرط دوام دوستی دوریاست باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه میسازد
احمد زرگانی
خطبه
بهار پشت زمستان بهار پشت بهار
دلم گرفت؛ ازاین گردش و ازاین تکرار
نفس کشیدن وقتی که استخوان به گلو
نگاه کردن وقتی که در نگاهت خار
اگر به شهر روی طعنههای رهگذران
اگر به خانه بمانی غم در و دیوار
نمانده است تو را در کنار همراهی
که دوستان تو را میخرند با دینار
نه دوستان؛ صفحاتی ز هم پراکنده
که جمع کردنشان در کنار هم دشوار
به صبرشان که بخوانی؛ به جنگ مشتاقاند
به جنگشان که بخوانی؛ نشستهاند کنار
تو از رعیت خود بیمناکی و همهجا
رعیت است که تشویش دارد از دربار
کتاب کهنهٔ تاریخ را نخوانده ببند
دلم گرفت ازاین گردش و ازاین تکرار
احمد زرگانی
خود
ای عشق! دل دوباره غبار هوس گرفت
از من گلایه کرد و تو را دادرس گرفت
دل باز هم بهانهٔ رفتن گرفت و باز
تا بال و پر گشود سراغ از قفس گرفت
گفتم به هیچکس دل خود را نمیدهم
اما دلم برای همان هیچکس گرفت
افسردگی به خستهدلی از زمانه نیست
افسرده آن دلیاست که از همنفس گرفت
لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
هرکس هرآنچه داد به آیینه پس گرفت
احمد زرگانی
رفتن
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبیاست
صدبار تو را دیدهام ای غم به گمانم؟!
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایهٔ سنگین تو من کمترم آیا؟!
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق! مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
احمد زرگانی
رنگ
هرچه خواندم نامههایت را نیفتاد اتفاق
میروم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق
بیسبب دست تمنا تا درختان میبری
سیبها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق
رفتنت چون بودنت تکرار رنج زندگیاست
مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق
از دورویی تلختر در کام اهل عشق نیست
تا دلت با من دورنگی کرد شیرین شد فراق
کافرم در دیدهٔ زاهد، ولی در دین عشق
آفرین بر کفر باید گفت و نفرین بر نفاق
احمد زرگانی
آه ۳
اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن
دل از اعماق دریای صدفهای تهی بردار
همینجا در کویر خویش مروارید پیدا کن
چه شوری بهتر از برخورد برق چشمها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن
من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ میآید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسا کن
خطر کن! زندگی بی او چه فرقی میکند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن
احمد زرگانی
هرکه آن خورشید را در خون شناور دید گفت
حکم قتل نور از شام بلا برگشته است
از بد و نیک جهان جای شکایت هست و نیست
خوب یا بد هرچه هست از ما به ما برگشته است
احمد زرگانی
عاشقان ۲
می فروشی در لباس پارسا برگشته است
آه از این نفرین که با دست دعا برگشته است
پینههای دست و پا سر زد به پیشانی عجب!
کفر با پیراهن زهد و ریا برگشته است
داد از این طرز مسلمانی که هرکس در نظر
قبله را میجوید اما از خدا برگشته است
خیمه خورشید را «دیندارها» آتش زدند
آه معنای حقیقت تا کجا برگشته است
ای دل غمگین به استقبال زیبایی بیا
کاروانی را که روی نیزهها برگشته است
چندبار آخر به استقبال یک تن میروند
سر جدا بازور جدا پیکر جدا برگشته است
جاءَ نورٌ اشبهُ النّاسُ بِخَیر الاولیاء
گوییا پیغمبر از غار حرا برگشته است
احمد زرگانی
جدایی
پشت روز روشنم، شام سیاهی دیگر است
آنچه آن را کوه خواندم، پرتگاهی دیگر است
شاید از اول نباید عاشق هم میشدیم
این درست اما جدایی اشتباهی دیگر است
در شب تلخ جدایی عشق را نفرین مکن
این قضاوت انتقام از بیگناهی دیگر است
روزگاری دلسپردنها دلیل عشق بود
اینک اما دلبریدنها گواهی دیگر است
درد دل کردن برای چشم ظاهربین خطاست
آنچه با آیینه خواهم گفت آهی دیگر است
احمد زرگانی
آونگ
طاووس من! حتی تو هم در حسرت رنگی!
حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی!
یک روز دیگر کم شد از عمرت، خدا را شکر
امروز قدری کمتر از دیروز دلتنگی
از «خود» گریزانی چرا ای سنگ! باور کن
حتی اگر در کعبه باشی باز هم سنگی
عمریست در نی شور شادی میدمی، اما
از نی نمیآید بهجز اندوه آهنگی
دنیا پلی دارد که در هرسوی آن باشی
در فکر سوی دیگری! آوخ چه آونگی
احمد زرگانی
مپرس از من چرا در پیلهٔ مهر تو محبوسم
که عشق از پیلههای مرده هم پروانه میسازد
reyhaneh
دنیا پلی دارد که در هرسوی آن باشی
در فکر سوی دیگری!
reyhaneh
برکهای گفت به خود، ماه به من خیره شدهاست
ماه خندید که من چشم به «خود» دوختهام
من زنده ام و غزل فکر میکنم
کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است
من زنده ام و غزل فکر میکنم
خدا کسیاست که باید به عشق او برسی
خدا کسی که از آن سخت میهراسی نیست
آسمان :)
حجم
۴۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۴۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۱۳۰,۰۰۰
۶۵,۰۰۰۵۰%
تومان