بریدههایی از کتاب سیدارتها
۴٫۰
(۵۳)
واژهها را دوست ندارم. به همین سبب از هر مکتبی بیزارم. آنها نه سفتند نه نرم، نه رنگ دارند نه لبهٔ تیزی، نه بویی نه طعمی، چیزی نیستند جز حرف. چهبسا همین است که مانع دستیافتن به آرامش میشود.
a2sa
من با تن و روح خود بهتجربه دریافتم که به گناه احتیاج داشتم و شهوترانی برایم لازم بود، چنانکه حرص و خودپسندی. باید به ورطهٔ شرمآورترین نومیدیها فرومیافتادم تا رستاخیز را بیاموزم و دنیا را دوست بدارم و آن را با هیچ دنیای دیگری در آرزوها یا تصورات خود یا با دنیایی برساخته از کمال آرمانی خود برابر ننهم، بلکه آن را چنانکه هست بپذیرم و دوست بدار
a2sa
دنیا در هر لحظه کامل است. هر گناهی برائت را هماکنون در خود دارد. پیر هماکنون در هر کودکی حاضر است، طفل شیرخوار مرگ را هماکنون با خود دارد و ابدیت هماکنون با همهٔ فانیان است.
a2sa
هیچ آدمی را پیدا نمیکنی که کاملا معصوم یا پاک گناهکار باشد. اگر در نظر ما جز این است، از خطای تشخیص ماست که زمان را چیزی واقعی میپنداریم. اما زمان واقعی نیست،
a2sa
در انتظار ماند. این را از رود آموخته بود. آموخته بود که چشمانتظار بماند و شکیبا باشد و گوش بسپارد.
a2sa
اگر گمان کنی که او را مجبور یا مجازات نمیکنی، سخت در اشتباهی. آیا تو دست وپایش را با بند عشق نمیبندی؟ آیا هرروز با مهربانیها و شکیباییات او را خجل نمیکنی و بار وجدانش را سنگین نمیسازی؟
a2sa
«چنین است. و چون به این راز پی بردم، به زندگی خود نگریستم و آن را نیز رودی
a2sa
رود درعین حال همهجا هست، از سرچشمهاش تا دریا، هم آنجا که آبشاری میشود و هم جایی که کلک را بر پشت میگیرد. آنجا که شتابان و خروشان است و نیز در دریا و کوهستان. همهجا در آنِ واحد جاری است. فقط روشنی حال را میشناسد، نه سایهٔ آینده را.»
a2sa
اما بیش از آنچه واسودِوا میتوانست به او بیاموزد رود به او میآموخت. هرلحظه از رود چیزی میآموخت. بیش از همهچیز گوشدادن را از رود آموخت، گوشسپردن با دلی آرام و با روحی جویا و گشوده، بیشور و شتاب، بیآرزو یا داوری و بیعقیدهای از خود.
a2sa
امروز اما از رازهای بسیارِ رود فقط به یکی پی برد و همان نیز جانش را تسخیر کرد. دید که رود پیوسته روان است و پیوسته برجا. همیشه و همیشه همان رود است و بااینهمه هرلحظه رودی دیگر.
a2sa
بیشتر مردم به برگی فروافتان میمانند که در هوا موج میزند و میچرخد و نوسان میکند و رقصان به اینسووآنسو بر زمین مینشیند. انگشتشمارند آنها که به ستارگان میمانند و بر مسیری ثابت روانند. هیچ بادی نیست که به آنها دست یابد. قواعد زندگی و مسیر سلوک خود را در خود دارند.
a2sa
چون سیدارتها از او رخصت رفتن خواست، به او گفت: «بخت با تو یار بود. درها یکیک پیش پایت باز میشوند. راز این کار چیست؟ آیا افسونی در کار کردهای؟»
سیدارتها گفت: «دیروز به تو گفتم که میتوانم فکر کنم و شکیبا باشم و گرسنه بمانم. اما تو گمان میکردی این هنرها به کاری نمیآیند. اما ای کمالا، این توانمندیها به هزار کار میآیند.
Ali zakizade
«بر آن شدم که جنگ هفتادودو ملت را عذر بنهم و ببینم سهم خود من در این آشفتگی و گناه همهگیر چیست... زیرا اگر انسان به گناه خود معترف و از رنج خود آگاه باشد و به جای انداختن تقصیر به دوش دیگران بار گناه خود را تا به آخر بر دوش بکشد، دامن خود را از پلیدی گناه میپالاید... من در خود فرورفته بودم و به سرنوشت خود میاندیشیدم. گاهی احساس میکردم سرنوشت من چیزی نیست جز سرنوشت همهٔ مردم. ستیزهجویی و امیال جنایتکارانهٔ جهان را در خود بازمییافتم، با تمام سبکی و بزدلی نهفته در آن.
MEHRAN
هسه یکی از معدود روشنفکران اروپایی است که بیدرنگ به نابهنجاری و هولانگیزی این ستیز و حقارت کینهتوزی ملیگرایانه و نیرنگهای تبلیغات سیاسی پی برد. حتی رومن رولان باور داشت او تنها کسی است که «در این جنگ دیوصفتانه رفتاری گوتهوار در پیش گرفته است».
معضلات اخلاقی برآمده از جنگ به ناگواریهای زندگی خصوصی او دامن میزد. رفتهرفته همهچیز در اطراف و در درون او فرومیریخت.
MEHRAN
«وقتی کسی چیزی را میجوید، بسیار پیش میآید که چشمش جز به مطلوب خود باز نیست و به این سبب نمیتواند چیزی بیابد و به دل راه دهد، زیرا جز به آنچه میجوید فکر نمیکند. مقصودی پیش نظر دارد و در بند افسون آن است. جویندگی همان داشتن مقصود است. حال آنکه یافتن زمانی محقق میشود که از هدف آزاد باشی و دل را گشوده بداری
rain_88
«میخواستم "من" را بشناسم و به معنا و ماهیتش پی ببرم. در پی خلاصی از "من" بودم. میخواستم بر آن چیره شوم و نتوانستم. فقط توانستم فریبش دهم. فقط توانستم از آن بگریزم و خود را از آن پنهان کنم. بهراستی که هیچچیز در این دنیا به قدر این "من" اندیشهام را اسیر خویش نداشته بود؛ این معما که من زندگی میکنم و یگانهام و از دیگران دور و جدایم و سیدارتهایم. و بهراستی که هیچچیز در دنیا نیست که تا این پایه از آن بیخبر باشم و آن را به کمی سیدارتها بشناسم.»
ساکورا
همیشه رودها ترانه سروده و زنبوران آواز نوشین خود را خوانده بودند. اما اینها در گذشته در چشم سیدارتها جز پردهای ناپایدار و فریبنده نبود و او با بدگمانی به آنها نگریسته و دل در آنها نبسته بود. پوشَنهای بود که باید با تیغ اندیشه دریده و نابود میشد، زیرا جز مَجاز نبود و حقیقت در آن سوی پردهٔ دیدنیها نهان گشته بود. اکنون اما نگاه رهایییافتهاش در این سو درنگ میکرد. دیدنی را میدید و بازمیشناخت و وطنش را در همین جهان میجست. کاری با ذات چیزها نداشت و در بند نفوذ به آن سو نبود. اگر به این چشم به جهان مینگریست، بیجویایی و سادهدلانه همچون کودکان، جز زیبایی نمیدید.
ترانه
همیشه رودها ترانه سروده و زنبوران آواز نوشین خود را خوانده بودند. اما اینها در گذشته در چشم سیدارتها جز پردهای ناپایدار و فریبنده نبود و او با بدگمانی به آنها نگریسته و دل در آنها نبسته بود. پوشَنهای بود که باید با تیغ اندیشه دریده و نابود میشد، زیرا جز مَجاز نبود و حقیقت در آن سوی پردهٔ دیدنیها نهان گشته بود. اکنون اما نگاه رهایییافتهاش در این سو درنگ میکرد. دیدنی را میدید و بازمیشناخت و وطنش را در همین جهان میجست. کاری با ذات چیزها نداشت و در بند نفوذ به آن سو نبود. اگر به این چشم به جهان مینگریست، بیجویایی و سادهدلانه همچون کودکان، جز زیبایی نمیدید.
ترانه
از خود میپرسید: «چه بود که میخواستی از معلمان بیاموزی و آنها که اینهمه چیزها به تو آموختند از درآموختنش به تو درماندند؟» و دریافت که: «میخواستم "من" را بشناسم و به معنا و ماهیتش پی ببرم. در پی خلاصی از "من" بودم. میخواستم بر آن چیره شوم و نتوانستم. فقط توانستم فریبش دهم. فقط توانستم از آن بگریزم و خود را از آن پنهان کنم. بهراستی که هیچچیز در این دنیا به قدر این "من" اندیشهام را اسیر خویش نداشته بود؛ این معما که من زندگی میکنم و یگانهام و از دیگران دور و جدایم و سیدارتهایم. و بهراستی که هیچچیز در دنیا نیست که تا این پایه از آن بیخبر باشم و آن را به کمی سیدارتها بشناسم.»
zahrratta
«اینکه من دربارهٔ خود هیچ نمیدانم و سیدارتها برایم چنین بیگانه و ناشناخته مانده است علتی دارد، علتی یگانه، و آن این است که من از خود میترسیدم و از خود میگریختم! من آتمان را میجستم و در پی وصال برهمن بودم. میخواستم "منِ" خویش را پارهپاره کنم و بشکافم و پوستههای بسیار آن را یکیک بگشایم تا در درونیترین کنج ناشناختهٔ آن، مغز همهٔ پوستهها را بیابم که آتمان است و زندگی است و خدایگونگی است و بعد از آن هیچ نیست. اما دریغ که خودم را در این سلوک از دست دادم.»
Tony Soprano
حجم
۱۲۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۷۴ صفحه
حجم
۱۲۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۷۴ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان