بریدههایی از کتاب سیدارتها
۴٫۰
(۵۳)
گوش سیدارتها هرگز به غمهای کاماسوامی شنوا نبود و کاماسوامی غم بسیار داشت. یک جا معاملهای کرده بود که احتمال ناکامی در آن میرفت، جای دیگر محمولهای به مقصد نرسیده و چهبسا مفقود شده بود، یا گمان میرفت بدهکاری نتواند بدهی خود را بپردازد. در هیچ حال کاماسوامی نمیتوانست به همکار خود بقبولاند که ناله و شکایت یا تندزبانی و ابراز خشم بیفایده نیست و سیدارتها نمیپذیرفت که چین برجبین انداختن و خواب آرام را آشفتن ممکن است دردی را دوا کند.
Shamini
بدین سبب، ای دوست، بهتر است خرسند باشی و خود را با نکوهش بیهوده نیازاری.
Shamini
اگر من کاماسوامی نام داشتم، همین که دیدم در کار خرید برنج ناکام شدهام، خشم میگرفتم و بیدرنگ شتابان بازمیگشتم. بدینسان وقت و پولم بهراستی به هدر میرفت. اما اکنون بهعکس، چند روز بهخوشی به سر آوردم و چیزها آموختم و شاد بودم و از شادی دیگران لذت بردم و زندگی را با ترشرویی و شتاب نابجا بر خود و خلق خدا تلخ نکردم. اگر بار دیگر، چهبسا باز به قصد خرید محصول یا کار دیگری، به آن روستا بروم، مردمانی مهربان دوستانه و با خوشرویی مرا پذیرا خواهند شد و من به خود آفرین خواهم گفت که آن بار تندخویی نکردم و در بازگشتن نشتابیدم. بدین سبب، ای دوست، بهتر است خرسند باشی و خود را با نکوهش بیهوده نیازاری.
Shamini
«نوشتن نیکوست، اما نه به اندازهٔ اندیشیدن؛ خردمندی ارزنده است، اما نه به قدر شکیبایی!»
ℳℴℎ𝒶𝓂𝒶𝒹𝒾
سیدارتها گفت: «اندیشههایی از سرم گذشته است. بله، دربارهٔ بعضی چیزها بارها نورهایی در دلم تابیده است. گاهی به قدر ساعتی یا حتی روزی احساس بصیرت کردهام، چنانکه انسان در دل احساس زندگی میکند. پارهای افکار به ذهنم آمده است، اما دشوار میتوانم آنها را برایت بیان کنم. ببین گویندای عزیز، یکی از اندیشههایم این است: بصیرت را نمیتوان برای غیر بیان کرد. اگر خردمندی بخواهد بصیرت خود را برای دیگری شرح دهد، گفتهاش نابخردانه مینماید.»
دُن اِتیس
هرچند به کمال نزدیک شده و همچنان دلخون بود، چنین میپنداشت که این جاهلان برادران اویند و خودبینیها و حرص و جلوههای مضحک شخصیتشان در نظرش از میان میرفت. این صفات در نظرش فهمپذیر و دوستداشتنی و حتی سزاوار احترام میشد.
دُن اِتیس
«میبینی رفیق، رود صداهای بسیار دارد، بسیار بسیار! چنین نیست؟ آیا در آن صدای شاهی یا خروش جنگاوری را نمیشنوی؟ آیا غرش گاو نری و آوای مرغ شبخوانی و نالهٔ رنجوری و هزاران صدای دیگر در آن نیست؟
دُن اِتیس
به زندگی خود نگریستم و آن را نیز رودی دیدم و دیدم که سیدارتهای کودک و سیدارتهای بالغ و سیدارتهای پیر جز با سایهای از هم جدا نبودند و فاصلهای واقعی از هم جداشان نمیکرد.
دُن اِتیس
هرلحظه از رود چیزی میآموخت. بیش از همهچیز گوشدادن را از رود آموخت، گوشسپردن با دلی آرام و با روحی جویا و گشوده، بیشور و شتاب، بیآرزو یا داوری و بیعقیدهای از خود.
دُن اِتیس
سیدارتها اکنون بهحدس درمییافت که چرا زمانی که برهمن بود و در راه استغفار و به طمع صفایافتن از پلیدی گناه تنآزاری میکرد و با این «من» خود میجنگید، رنجاش بیهوده بود.
دُن اِتیس
آیا من رفتهرفته و از بیراهههای بسیار از بلوغ به کودکی واپس نرفتهام؟
دُن اِتیس
خندان با خود گفت: «زندگیات رو به زوال است!» چون این را بر زبان آورد، چشمش به رود افتاد و دید آب نیز بر سراشیبی جاری است و پیوسته نیز چنین بوده است. پیوسته بر شیب میرود و با اینهمه زمزمهاش چه فرحبخش است. از این حال خشنود شد و دوستانه به رود درود گفت.
دُن اِتیس
اندوهگین و درعین حال شادمان به آن زمان بازمینگریست. به زمانی بازاندیشید که در محضر کمالا به سه هنر خود بالیده بود. سه هنر والا داشت که همچون زرهی شکستناپذیر حفظش میکرد. هنرهایش روزهداشتن بود و صبرکردن و اندیشیدن. در این سه هنر توانا بود و این قدرتش بود و عصای استوارش.
دُن اِتیس
اندوهگین و درعین حال شادمان به آن زمان بازمینگریست. به زمانی بازاندیشید که در محضر کمالا به سه هنر خود بالیده بود. سه هنر والا داشت که همچون زرهی شکستناپذیر حفظش میکرد
دُن اِتیس
اکنون چنین به نظرش میآمد که علت بیماریاش، علت آنکه هیچکس را نمیتوانست دوست بدارد، همین دوری از اُم بوده است.
دُن اِتیس
قماربازی قهار شده بود، چنانکه در دل حریفان وحشت میانداخت. کمتر کسی جرئت داشت با او روبهرو شود، زیرا پولی که او به بازی میگذاشت گستاخانه کلان بود. برای تسکین سوز دلش بازی میکرد و باختن و بهدورریختن پولِ حقیر دلش را خنک میکرد و لذت آمیخته به غیظی در آن پدید میآورد.
دُن اِتیس
سیدارتها بیحرکت ایستاد و لحظهای، به قدر دَمبرآوردنی، سینهاش فسرد. چون تنهایی بیپایان خود را دریافت، همچون جانور کوچکی، همچون پرنده یا خرگوشی، احساس کرد قلبش فسرده و از تپش بازایستاده است. سالها بیخانمان بود، اما بیخانمانی را احساس نکرده بود. اما اکنون آن را احساس میکرد
دُن اِتیس
سیدارتها با خود میگفت: «بودا بسیاری چیزها را از من ربود، بسیاری چیزها را، اما بیش از آنچه ربود به من بخشید. او دوست مرا از من ربود، کسی را که به من ایمان داشت و اکنون به او ایمان دارد، کسی را که سایهٔ من بود و اکنون سایهٔ اوست. اما سیدارتها را به من بخشید. خودم را به من بازگرداند.»
دُن اِتیس
ای دوست، فقط یک دانش هست که همهجا را فراگرفته و آن آتمان است. آتمان در من هست و در تو هست و در همهٔ موجودات هست و کمکم دارم به اینجا میرسم که هیچ چیزی نیست که به قدر میل به آموختن و خودآموختن با آتمان مغایر باشد.»
دُن اِتیس
به باور من، عشق اصل همهچیز است. نفوذ در اسرار عالم و شرح آن یا حقیردانستن آن ممکن است کار متفکران و حکما باشد. برای من مهم فقط آن است که بتوانم دنیا را دوست بدارم و آن را خوار نشمارم، به آن و خودم کینه نورزم و دنیا و خود و همهٔ موجودات را با شگفتی و احترام و عشق نگاه کنم.»
a2sa
حجم
۱۲۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۷۴ صفحه
حجم
۱۲۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۷۴ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان