بریدههایی از کتاب تفریحگاه خانوادگی
۳٫۳
(۶۳)
«آدمهای زیادی را نمیشناختم
و هیچکس را هم دوست نداشتم.»
ولادیمیر ناباکوف، چشم
zohreh
«آدمهای زیادی را نمیشناختم
و هیچکس را هم دوست نداشتم.»
ولادیمیر ناباکوف، چشم
zohreh
پدرهایی که وقتی سرحال بودند سکوت کردند، حق ندارند دَم مرگ چیزی بگویند...»
کاربر ۲۶۶۱۴۲۶
. مادربزرگت گفته بود: «کمتر از همه به کسی اعتماد کن که مدام ادعا میکند بهترین دوست توست.»
star_s2006
او شعری بود که دلت میخواست تا ابد به آن گوش بسپاری و من چرکنویس یک رمان بودم!
star_s2006
دیرزمانی است گذر کسی به آنجا نیفتاده است. لابهلای کاکتوسهای بنفش، پر بود از علفهای هرز و برگهای خشک. نگهبان دستبهکار شد. علفها را کند و برگها را کناری جمع کرد.
گفتم: «نوشتههای روی سنگ محو شده.»
آب دبّه را روی سنگ قبر ریخت و جواب داد: «پیش میآید. دفعهٔ بعد که اوستا بیاید، میگویم دستی به سروروی این سنگ بکشد. زمان نوشتهها را پاک میکند. انگار نمیخواهد کسی بفهمد کی زیر این سنگ خوابیده است. شاید هم از سر احترام این کار را میکند.»
Toobakiani
«اُزلم میگوید برای بازیگر سیاهیلشکر خیلی سخت است جملهاش را بگوید. او ساعتها در صحنه میماند، سراپا گوش، غرق در گفتار بازیگران اصلی و مشهور، آنقدر که صدای خودش را از یاد میبرد. قرار است جملهای کوتاه بگوید، جملهای که تماشاگر را مبهوت کند و ادامهٔ نمایش را برای نقش اصلی ممکن سازد. اگر آن جمله را اشتباه بگوید یا نتواند آن را با لحن درستی ادا کند یا زمانی بگویدش که باعث خشم بازیگران مجرب شود، شانس دومی نخواهد داشت. اما اگر بازیگر نقش اصلی در یکی از جملات طولانیاش اشتباهی کند، آنقدرها مهم نیست، چون فرصت آن را دارد که در جملههای بعد رفع ورجوعش کند. اما سیاهیلشکر فقط یک شانس دارد، یک جملهٔ پنج شش ثانیهای. برای همین است که من در پایان همهٔ نمایشها فقط برای آنها دست میزنم، چون کارشان از همه سختتر است!»
|نستوه|
پنتیمنتو. باز هم پنتیمنتو. هملت جمجمهٔ یوریک را در دست میگرفت و تورگوت نجواکنان به اورلیک میگفت: «اورلیک! هرچه میتراشم فقط پنتیمنتوست!»
|نستوه|
خاموش ماندیم. این سکوتی از سر استیصال نبود، بلکه ناشی از لمس بیواسطهٔ زندگی بود، بیآنکه اسیر تشبیهات و جملات پرزرق وبرق شویم. آرامش خاص جانداری میرا بود ایستاده در باغچهٔ نیک و بد، بیآنکه آن دو را مقابل هم بگذارد.
|نستوه|
«طبیعت عاقلتر از آن است که فریب جملات پرزرق وبرق و آنچنانیای را بخورد که برای مظلومنمایی و برانگیختن ترحم بر زبان میآیند. خودت هم این را خوب میدانی. نه خودت را فریب بده و نه من را. برای بدیهایی که در درونت موج میزند دنبال بهانه نگرد. ما حلزونها میلیونها سال است که با این بدیها میجنگیم. ما طعم زبان چسبندهٔ قورباغه را از همان لحظهای میآموزیم که پا به این دنیا میگذاریم. خوب میدانیم وقتی گرفتار پرندهای شویم، چطور ما را به صخرهها میکوبد، صدفمان را خُرد میکند و با خیال راحت گوشتمان را در شکمش فرومیبرد. سعی نمیکنیم خود را پشت جملهای خوشآب ورنگ پنهان کنیم و برای بلاهایی که سرمان میآید دنبال دلیل و توجیه بگردیم. وقتش است که تو هم با خودت روبهرو شوی. مطمئن باش موجودات بد بدتر از موجودات دورویی نیستند که سعی میکنند خود را خوب جلوه دهند. سعی کن با خودت روراست باشی، مزین!»
|نستوه|
به درخت انجیر پیش رویم نگریستم. از ته دل فحشی نثار آدمهایی کردم که نام درختان و پرندگان را نمیدانند. نام آن چیز درخت نیست؛ چنار است، زیتون است، سیب یا سپیدار... آن چیز هم پرنده نیست؛ کبوتر است، گنجشک، کلاغ یا مرغ عشق... نام ما هم انسان نیست؛ دروغگو است، قاتل، دورو، پست...
|نستوه|
نمیداند آن حس رهایی را که خیسشدن زیر باران به آدم میدهد نمیتوان جور دیگری تجربه کرد. در آن لحظات احساس میکنی از انسانبودنت خجل نیستی، چرا که تو هم مثل درختان، گلها، سگها، پرندگان، گربهها و مثل همهٔ حیواناتی که میشناسی یا نمیشناسی خیس میشوی. حس میکنی تو هم جزئی از طبیعتی. برخلاف آن دسته از انسانها که با تکبر از پشت پنجره به منظره مینگرند، تو بخشی از آن منظره میشوی.
|نستوه|
مادران باقی بچههای شهرک از گلبازی آنها عصبانی میشدند. اما مادربزرگ اعتراضی نمیکرد. میگفت: «بازی با خاک مفید است! کسی که خاک را دوست داشته باشد، انسان را هم دوست دارد!»
|نستوه|
دلم میخواست همانجا بمانم. دوست داشتم زمان را به حال خود رها کنم تا اول نوشتهها را پاک کند و بعد هم مرا، طوری که تنها دو سه حرف بر سنگ قبر بماند و خاطراتی زنده در یاد من.
|نستوه|
چیزی را که با دست خودت جایی گذاشته باشی، هروقت لازم شود میتوانی پیدا کنی.
|نستوه|
اُزلم به اندازهٔ تمام فیلمهایی که تماشا میکردم، کتابهایی که میخواندم و ترانههای قشنگی که گوش میکردم خوشگل بود.
|نستوه|
آن روز سهشنبه، مادرم برای آخرین بار دست تکان داد و رفت.
|نستوه|
با ترسمان زمان را میکشیم. اما ثانیهشمار، بدون ترس، به دویدن ادامه میدهد.
🍃نــہـــالــــے🍃
تا بر فراز خروارها خاطرات بیمعنی، بر برگبرگِ خاطرات حکشده در ذهنم، تنها زمان تو باقی بماند.»
Ailin_y
نباید میفهمید که من حتی در ایمنترین بندرها هم نمیتوانم کشتی خود را در امان بدانم.
Ailin_y
حجم
۱۲۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۲۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان