بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تفریحگاه خانوادگی | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب تفریحگاه خانوادگی

بریده‌هایی از کتاب تفریحگاه خانوادگی

نویسنده:یکتا کوپان
انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۶۳ رأی
۳٫۳
(۶۳)
پرونده را به‌راحتی و در همان‌جایی که انتظارش را داشتم پیدا می‌کردم. خلاصه با نگهبان این گورستان فرق چندانی نداشتم. چیزی را که با دست خودت جایی گذاشته باشی، هروقت لازم شود می‌توانی پیدا کنی
Ailin_y
شاید باد آنچه را از اعماق وجودم می‌گذشت برمی‌گرفت و به گوش او می‌رساند.
سپیده دم اندیشه
رؤیاها نه با شکستن شیشه‌ها، بلکه با ریختن خون از هم می‌پاشند...
کاربر ۳۲۷۶۱۵۰
اما حقیقتی وجود دارد که در روزهای روشن زندگی‌ام نادیده‌اش گرفته‌ام: اگر آدم در زندگی، حتی فقط یک بار، شبی چنان تاریک را تجربه کند، هرگز در باقی زندگی‌اش نخواهد توانست خود را از چنگال آن تاریکی برهاند.
نسترن
هدف من در زندگی فقط عبورکردن بود، اما او همیشه سعی می‌کرد جای پایی از خودش باقی بگذارد. او شعری بود که دلت می‌خواست تا ابد به آن گوش بسپاری و من چرک‌نویس یک رمان بودم!
نسترن
ببخشید، کمی خنده‌ام گرفته. اما می‌دانی، اصلا به حرف‌هایت گوش نمی‌کردم. خانواده یک درد بی‌پایان است. می‌دانی مادربزرگ، آن چرندیاتی که دربارهٔ قداست خانواده می‌گفتی اصلا نمی‌توانست مرا فریب دهد. همه‌اش چاخان بود!
نسترن
اما نجات‌بیگ مجاز است همهٔ زشتی‌هایش را به نمایش بگذارد؛ هرچه باشد، او یک مرد است، عضوی ارزشمند از سرزمینی مردانه که بر همهٔ زشتی‌ها، کاستی‌ها، لغزش‌ها و دروغ‌ها سرپوش می‌گذارد. او یک مرد است.
پریسا
خانواده یک درد بی‌پایان است.
پریسا
«ای لعنت به هرچی زندگی که مثل این زندگی است!»
پریسا
او شعری بود که دلت می‌خواست تا ابد به آن گوش بسپاری و من چرک‌نویس یک رمان بودم!
Dayan
فکر می‌کردم من هم به اندازهٔ درخت‌ها، صخره‌ها و ابرها برای خود چیزی هستم.
Hamid Adibzadeh
اُزلم یک دل نه صد دل عاشق سوغوت شده بود. دوسال بعد ازدواج کردند. دوسال دعوا کردند. دوسال هم با هزار بدبختی ادامه دادند و آخرسر هم جدا شدند. تلفنی خبر جدایی‌شان را داد. داشتم می‌رفتم سر کار. توی ایستگاه اتوبوس بودم. عصبانی بودم که چرا این خبر را تلفنی به من می‌دهد. داشت گریه می‌کرد. دلم برایش می‌سوخت؛ البته نه برای این‌که طلاق گرفته بود، برای این‌که داشت گریه می‌کرد. سوار اتوبوس نشدم و پیاده رفتم سر کار. ظرف دو روز خودش را جمع‌وجور کرد. گفت: «جناب بید را فرستادم کارخانهٔ چوب‌بری!» زدیم زیر خنده. گفت: «می‌شود مدتی پیش تو بمانم؟» گفتم: «من و تختخوابم منتظر شما بودیم!»
زینب دهقانی
به ایوان رفتم و روی صندلی پلاستیکی نزدیک در ولو شدم. پاکت سیگارم را برداشتم و سیگارها را شمردم. فقط سه نخ مانده بود. یعنی حمام چیدم به اندازهٔ چند سیگار طول می‌کشید؟
زینب دهقانی
دلم نمی‌خواست بار سنگین تمام مرگ‌های زودرس، جنگ‌ها و حرص‌ها را به دوش من بیندازد، بار گناه بدن‌هایی را که دچار شهوت قدرت بودند، بار دروغ‌هایی را که از دهان‌هایی متعفن بیرون می‌آمد و بار احساساتی را که خوشبختی‌های ساختگی فلج می‌کرد.
زینب دهقانی
خودم را به‌سرعت زیر درخت انجیر رساندم تا به آن‌هایی که می‌گویند نباید در باران زیر درخت نشست دهن‌کجی کنم. بگذار رعد بغرّد و برق فرود آید. اگر بناست مرگ مرا در آغوش کشد، پس بگذار درنگ نکند و بی‌درنگ مرا دریابد...
زینب دهقانی
روزی نو با باران آغاز شد. از به‌خاطرآوردن دوبارهٔ آب وهوای بازیگوش این فصل به شور آمدم. بچه که بودم، از رگبارهایی که یکی دوساعت طول می‌کشید ذوق می‌کردم. راه‌های گل‌آلود، گودال‌های پرآب، حلزون‌های راه‌گم‌کرده و کرم‌هایی که از خاک زیروروشده بیرون می‌زدند بازیچه‌های خوبی بودند. مادران باقی بچه‌های شهرک از گل‌بازی آن‌ها عصبانی می‌شدند. اما مادربزرگ اعتراضی نمی‌کرد. می‌گفت: «بازی با خاک مفید است! کسی که خاک را دوست داشته باشد، انسان را هم دوست دارد!»
زینب دهقانی
روی صندلی نشستم و تلویزیون را روشن کردم. صدایش را بستم. آنتن روی تلویزیون را به چپ و راست گرداندم و بالاخره توانستم یکی دو کانال بگیرم. در یکی از آن کانال‌هایی که وظیفه‌شان دروغ‌پردازی است، سه مرد و یک زن داشتند صحبت می‌کردند. از حرکات سرودست و چهره‌های برافروخته‌شان فهمیدم که دارند چرت وپرت می‌گویند.
زینب دهقانی
«برای دیدن بابات آمده‌ای؟» سرم را به تأیید تکان دادم. قهوه‌اش عالی بود. «حالش بد است، نه؟ چند وقت پیش توی بازار شنیدم. چه می‌شود کرد؟ بالاخره خانهٔ آخر همه‌مان همین‌جا خواهد بود. بقیه‌اش دست خداست!»
زینب دهقانی
یکراست رفتم به اتاق نگهبانی گورستان. نگهبان پیرمردی طاس بود. پولیوری ضخیم به تن داشت که تصورش هم کلافه‌ات می‌کرد، چه رسد به پوشیدنش! دمپایی به پا داشت! تضادی بی‌اعتنا به فصول. داشت در یک قهوه‌جوش پلاستیکی درب وداغان برای خودش قهوه درست می‌کرد. گفتم: «صبح به خیر!» سرش را بلند کرد و چشمش به من افتاد. در عمق چشمانش لبخندی بود. با خودم گفتم چطور می‌شود کسی این‌قدر به مرگ نزدیک باشد ــ نزدیک که چه عرض کنم، توی آن باشد ــ و هنوز بتواند لبخند بزند؟
زینب دهقانی
هروقت قرار بود به تعطیلات برویم، از چند روز قبل دلم می‌گرفت.
Hamid Adibzadeh

حجم

۱۲۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۱۲۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان