- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب خرمگس
- بریدهها
بریدههایی از کتاب خرمگس
۴٫۳
(۱۱۰)
اگر مردم شایستگی و لیاقت این را داشته باشند که آدمهایی آزاد و مسوول باشند، کسی نمیتواند آنها را در حالت بردگی و اسارت نگه دارد.
Arman ekhlaspour
اگر شما از یک میخ کج ماهرانه استفاده کنید، میتواند بسیار مفید واقع شود؛
AS4438
«گذشته از آن گذشتگان است و آینده از آن تست.»
AS4438
عزیزم، اگر در جهان راهی پیدا شود که به کمک آن بتوان همهچیز را جبران کرد، آنگاه ارزشش را دارد تا به اشتباههای گذشتهٔ خود فکر کنیم؛ ولی بهراستی باید گذشته را به گذشته سپرد.
Mohammadreza Tashakori
«عزیزم، اگر در جهان راهی پیدا شود که به کمک آن بتوان همهچیز را جبران کرد، آنگاه ارزشش را دارد تا به اشتباههای گذشتهٔ خود فکر کنیم؛ ولی بهراستی باید گذشته را به گذشته سپرد. ماجرای تلخ و اسفباری است؛ ولی باید پذیرفت که آن جوان بیچار
Mohammadreza Tashakori
اوه، با وجود این پیش من بازگرد. معبود نازنینم، به نزد من باز گرد... زیرا من از راهی که برای خود برگزیدم، سخت پشیمانم. برگرد تا با هم به گوری سرد، تاریک و خاموش، جایی که این سپاه خونخوار ما را نیابد، بخزیم و آنجا درآغوش هم تنگ بیارامیم...
zahraseyedjabbari
بههرحال، این کارها و رفتار توست که مهم است، خواه مردم از تو بیزار باشند و یا دوستت داشته باشند.
nargess
آه این روحهای طاعونزدهٔ شما چه ارزشی دارند که باید برایشان چنین بهایی پرداخت؟ ولی اکنون بسیار دیر شده... دیرتر از آنچه در وهم بگنجد. من فریاد میزنم؛ ولی او نمیشنود. سر بر سنگ مزارش میزنم؛ ولی او برنمیخیزد. بهناچار در مکانی ویران میایستم و به دوروبرم نگاه میکنم، به زمین خونآلود، به خاکی که در زیر آن، نور دیدگانم خفته است، به این آسمان خالی و مخوف که برای من متروک بهجای مانده است... آه این من بودم که او را تسلیم کردم. ای نسل افعیها، من او را بهخاطر آرامش شما فنا کردم!
sunlight
«گذشته از آن گذشتگان است و آینده از آن تست.»
Mina
«نگاه کنید! آن آدمهایی که در ظلمت گام برمیدارند، انگار منبع نوری عظیم و خیرهکننده دیدهاند.
aliakbar
گاهی شهامت تنهاماندن در شب را ندارم و باید حتمآ کسی کنارم بماند، موجودی که از من قویتر باشد. این تاریکی... تاریکی بیرونی نیست که از آن میترسم... تاریکی درونی و عاطفی ماست... در آنجا، خلأیی وجود دارد که در آن نه میتوان گریه کرد و نه دندان بر هم سایید. فقط سکوت است... یک سکوت مطلق.
مهسا نوری
این را بهیاد داشته باشید که روح لال است، صدایی ندارد تا فریاد بکشد، نه طنین نالههایش بهگوش کسی میرسد و نه اگر نالهای کند، کسی آن را میشنود؛ بنابراین باید تحمل کند، صبر پیشه کند و شکیبایی بهخرج دهد
gena
«انگار زندگی در همهجا یکجور است، زشت و نفرتانگیز و مأوای مردم پست و فرومایه و پر از رازهای شرمآور و گوشههای تاریک؛ ولی بههرحال زندگی همین است و باید با آن ساخت و از آن لذت برد
Ahmad
پدر... بههمراه ما بیایید! این بتها و دنیای مردهٔ کشیشها را رها کنید. در چهرهٔ آنها غبار بدبختیهای قرون جهالت موج میزند، آنها پوسیده و تباه و آلودهاند. این کلیسای طاعونزده را رها کنید. قدم به نور بگذارید تا بفهمید چه موهوماتی را بهنام خدا و مسیح میگرفتهاید. پدر، این ماییم که سرشار از زندگی و جوانی هستیم، این ماییم که بهار ابدی هستیم، این ماییم که آیندهایم
Bookworm
ما حق نداریم برای اینکه خودمان را راحت کنیم بمیریم، ما میتوانیم درصورتیکه آراممان کند، بر روی زمین تف کنیم و فحش بدهیم؛ ولی نباید پنجهٔ دست خود را جدا کرده و دور بیندازیم.
Bookworm
آنها قصد دارند مرا بکشند؛ چون از من میترسند؛ چه آرزویی بالاتر از این میتواند برای یک مرد انقلابی وجود داشته باشد که دشمن از او هراس داشته باشد؟
Bookworm
شاید دنیای پیشرو که آن را نیازموده بود، مثل گودال سیاهی بهنظر میرسید؛ اما بهسختی میتوانست غمناکتر و پستتر از این دیار غمناک و مرگبار باشد که آن را ترک میکرد. در اینجا چیزی وجود نداشت تا بهخاطرش افسوس بخورد، رنج ببرد و دروغ بشنود. دنیایی کوچک و زشت و بیفروغ، مملو از اعمال ریاکارانه و فریبکاریهای نکوهیده بود.
Ahmad
کشیش دروغگو! ولی... آیا همهٔ کسان دیگر هرگز دروغ نمیگفتند؟... بههرحال، همهٔ اینها اکنون تمام شده بود. اکنون مغزش از قبل فعالتر بود. فقط محتاج آن بود که از این مردم پست و فرومایه دور شود و دوباره یک زندگی تازه را آغاز کند.
Ahmad
چکش را از روی میز برداشت و بهطرف صلیب رفت. وقتی به خود آمد که دید دربرابر پایهٔ خالی ایستاده است. چکش هنوز در دستش بود و تکههای صلیب شکسته در اطراف پایش بر کف اتاق پخش شده بود. چکش را به زمین انداخت و گفت: «بههمین سادگی!» آنگاه با خشم و غضب برگشت و ادامه داد: «من چه آدم احمقی هستم!»
پشت میز نشست. بهسختی نفس میکشید. پیشانیاش را در میان دو دست خود گرفت. بیدرنگ از جایش بلند شد و به دستشویی رفت و ظرفی آب سرد روی سر و صورتش ریخت. اندکی آرام گرفت و دوباره برگشت و نشست و شروع به فکرکردن کرد.
بهخاطر همین مردم بود... بهخاطر همین آدمهای دروغگو و چاپلوس... و بهخاطر این خدایان بیروح... او تمامی این شکنجههای شرم و خشم و ناامیدی را تحمل کرده بود. بهراستی طنابی ساخته بود که خود را حلقآویز کند.
Ahmad
شما افراد... مذهبی... هرگز... شوخطبع... نیستید. شما... همهچیز را... غمانگیز میبینید.
Bookworm
حجم
۳۴۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۱۴ صفحه
حجم
۳۴۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۱۴ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰۵۰%
تومان