بریدههایی از کتاب برادران کارامازوف (جلد اول)
۴٫۰
(۳۷۹)
به مادرم گفت: «من برای آرامش خاطر و خشنودی تو این کار را میکنم.»
zohreh
«من برای این ساخته نشدهام که در این دنیا با شما زندگی کنم، شاید یکسال هم زنده نمانم»
zohreh
«اگر دانهٔ گندمی که به زمین افتاده نمیرد، تنها میماند؛ ولی اگر بمیرد، محصول فراوانی بهبار میآورد».
zohreh
«تا یکبار دیگر از گفت و شنود با شما عزیزانم سرمست نشوم، نخواهم مرد، صورتهای مهربانتان را برای آخرینبار میبینم، یکبار دیگر دلم را پیش شما میگشایم، آنوقت دعوت حق را اجابت میکنم.»
zohreh
بهجای شادی و هیجان، ناگهان غبار غمی روحش را تیره کرد و بار اندوهی که تابهحال در زندگی برایش سابقه نداشت روی دلش افتاد.
zohreh
افکار ایوان آشفته بود؛ ولی آزمندانه دور و برش را نگاه میکرد، به کشتزارها، تپهها، درختها، دستهای غاز وحشی که در آسمان آبی و صاف در ارتفاعی زیاد پرواز میکردند. ناگهان احساس سرخوشی خاصی به او دست داد.
zohreh
حرفزدن با آدمی هوشمند همیشه جالب است
zohreh
اسمردیاکوف دایماً درصدد کسب اطلاع بود، بهطور غیرمستقیم سؤالهایی میکرد، سؤالهایی آشکارا از پیش اندیشیده، بیآنکه دلیلش را بیان کند و بهطور معمول در لحظهٔ حساس، ناگهان حرفش را قطع میکرد، یا میرفت سر موضوعی دیگر.
zohreh
حتی سالک از فقدان منطق در گفتههایش و وجود آشفتگی و سردرگمی درخواستها و نظرهایش که ناچاراً آشکار میشد و درعینحال مبهم و پیچیده بود، حیرت کرد.
zohreh
آنچه در این نگرانی، بهویژه عذابدهنده بهشمار میآمد و او را عصبانی میکرد، ظاهر بیارزشش بود، مطلقاً ظاهرش برای او، این را خوب حس میکرد. شخص یا شیء بخصوصی آزارش میداد. درست مانند موقعی که آدم شیئی را جلو چشم دارد و درگیر بحثی پرشور، مدتها متوجه آن نمیشود، ضمن اینکه آشکارا عصبی میشود و حتی رنج میبرد، تا موقعی که سرانجام درمییابد که باید آن شیء مزاحم را کنار بزند، شیئی بیشتر وقتها بیارزش و مسخره، یا شیء فراموششده در جایی که نباید باشد، دستمالی روی زمین افتاده، کتابی که سر جای خودش در کتابخانه قرار داده نشده و از اینگونه چیزها.
zohreh
«من تا سرحد تهوع نگرانم؛ ولی قادر نیستم توضیح دهم چی میخواهم. شاید بهتر باشد فکرش را هم نکنم...»
zohreh
امیدهای فراوانی در دل میپروراند، بیآنکه بداند چه امیدهایی، با توقعهای بسیار از زندگی، توقعهایی زیاده از حد، بیآنکه قادر باشد نه این انتظارش و نه حتی خواستهایش را مشخص کند.
zohreh
پس از بریدن از همهکس و همهچیز، تصمیم قطعی داشت از فردا مسیر زندگیاش را تغییر دهد و راه جدیدی را انتخاب کند، راهی مطلقاً ناشناخته و جدید، بهویژه که بیش از گذشته باز هم تک و تنها بود.
zohreh
اگر واقعاً بتوانم برگهای کوچک چسبان را دوست داشته باشم، فقط با فکرکردن به تو دوستشان خواهم داشت. برایم کفایت میکند که بدانم تو در جایی زندگی میکنی، تا میل به زندگیکردن را ازدست ندهم. این برایت کافی است؟ اگر دلت میخواهد این حرف مرا بهعنوان ابراز عشق و علاقه تلقی کن
zohreh
«پس برگهای جوان چسبیده به هم چی؟ و گورهای ارزشمند، آسمان آبی و زن مورد علاقه؟ چهطور زندگی خواهی کرد و چگونه آنها را دوست خواهی داشت؟ آیا زندگی با داشتن چنین جهنمی در دل و در سر امکانپذیر است؟ بَه، درحقیقت تو میروی که به آنها بپیوندی... وگرنه خودت را خواهی کشت، تو تاب مقاومت نداری!»
zohreh
قبلا که به تو گفتم؛ کافی است فقط به سیسالگی برسم، آنوقت جامم را میشکنم!
zohreh
در دفاع از نظریهام، حالت نویسندهای را دارم که نمیتواند انتقاد را بپذیرد.
zohreh
کسی چه میداند، شاید یکی از این آدمهای بیهمتا میان پاپها هم بوده است. کسی چه میداند، شاید این پیرمرد لعنتی که چنین مصرانه عاشق بشریت است، آن هم به طریقی چنین شخصی، هنوز بهصورت گروهی از سالخوردگان بیهمتا مانند خودش وجود داشته باشد، آن هم نه برحسب تصادف؛ بلکه بنا به یک پیمان، نظیر جمعیتی مخفی که از مدتها پیش برای حفظ راز تشکیل شده تا آن را از مردان ناتوان و تیرهروز پنهان نگه دارد، با این هدف که خوشبختشان کند.
zohreh
باید از راهی که روح روشنبین تعیین کرده برود، روح وحشتناک مرگ و نابودی، و برای این کار باید راه دروغ و تقلب را پیش بگیرد و اینبار آگاهانه آدمها را بهسوی مرگ و نابودی بکشاند، برای این کار در تمام طول راه آنان را بفریبد تا متوجه نشوند آنها را به کجا میبرد، تا اینکه این نابینایان ترحمانگیز خود را خوشبخت احساس کنند.
zohreh
در اواخر زندگیاش بهروشنی متقاعد شده که فقط توصیهها و پندهای روح بزرگ رعبآور میتواند نظمی، هرقدر هم تحملناپذیر، در یاغیهای ناتوان برقرار کند.
zohreh
حجم
۵۵۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۱۹ صفحه
حجم
۵۵۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۱۹ صفحه
قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰۵۰%
تومان