بریدههایی از کتاب زن زیادی
۳٫۹
(۹۴۱)
زینهار تا کلام را به خاطر نان نفروشی و روح را به خدمت جسم در نیاوری. ۱۳. به هر قیمتی، گرچه به گرانی گنجقارون، زر خرید انسان مشو! ۱۴. اگر میفروشی همان به که بازوی خود را، اما قلم را هرگز! ۱۵. حتی تن خود را و نه هرگز کلام را.
ریحانه
دکتر تبسمکنان برخاست و او را روی تخت نشاند و زانوهایش را آویزان نگه داشت و با چکش دو سه بار روی کندهی زانویش زد که زانویش پرید و بعد فشار خونش را اندازه گرفت و بعد سینه و قلبش را با گوشی معاینه کرد و همهی این کارها را با عجله. و بعد رفت پشت میز نشست و شروع کرد به نسخه نوشتن. و معلم نقاشی یادش به روز پیش افتاد که آفتابهشان را برده بود بدهد لحیم کنند. پیرمرد آهنساز درست همین طور و با همین عجله آفتابه را وارسی کرده بود.
Bookworm
این نشانهها و انگها همیشه برای او حاکی از چیزی خالی از انسانیت بود. و آنها را کوششی برای پست کردن آدمها میدانست. نقاط مشترکی که همهی اسبهای فلان گردان سوار دارند. یا شباهتی که میان پرتقالهای درون یک جعبه است، به نظر او خیلی بیشتر از نقاط مشترکی بود که همهی آدمهای مثلاً دیپلمه دارند. یا مثلاً همهی سرهنگها دارند. به نظر او پست کردن آدمها و تحقیر آنها بود که به آنها دیپلم بدهند؛ یا نشان روی دوششان بکوبند؛ یا سجل «صادره از بخش ۴ مشهد» به دستشان بدهند! و به همین سادگی از دیگران ممتازشان کنند.
Bookworm
وقتی در مملکتی قصاص قبل از جنایت میکنند، پس جنایت را هم پس از قصاص میشود مرتکب شد؛ و اگر قرار است به خاطر گناهی که آدم نکرده است کیفری ببیند، ناچار خود گناه را هم پس از چشیدن کیفر باید بکند تا حسابش پاک باشد.
زهرا
حالا به این مطلب رسیدهام که آدمهایی پس از پنج سال تدریس دیوانه میشوند که آدمهای برجستهای باشند. آن معلم هندسه این طور بود. آدمهای کودن و بیخاصیتی مثل ما فقط احمق میشوند.
لیلاتَرین
اما کلاس! آدم را دیوانه میکند. شلوغ است. جنجال است. کلاس، آن هم کلاس نقاشی، خودتان میدانید یعنی چه! هیچ درسی خسته کننده نیست. اما للگی بچهها! بچهها را، میدانید ساکت نگه داشتن عذابی است.
مینا
در ابتدا کلمه بود
خیر کثیر
میآمد و خورشید فرو مینشست و یک بار از روزن زندان به درون تافت. ۷. چنین بود که نور از شرق تافت و غرب را روشن
کاربر ۵۲۱۴۴۹۴
شوق آدمی را داشت که دارد دنبال یک آرزوی خود میدود.
بی-خود
«که چه؟ مثل کفترهای صحن امام زادهها هی فضله انداختن؟ و همه جا را آلوده کردن؟» و
امید سلطانی
و بنشینند و در حضور
کاربر ۴۹۴۵۹۰۹
نگاه پیرمردها به جوانها، نگاه حریص سگ گرسنهای که دم قصابی کشیک میدهد، نگاه التماس کنندهای که فروشندههای بازار دارند، نگاه دو رفیق فراق کشیده که تازه به هم رسیدهاند و نمیدانند از کجا شروع کنند، نگاه معصوم گاوی که در چراگاه، همچنان که نشخوار میکند انگار به چیزی گوش میدهد، نگاه رییس اداره به خدمتکار پیری که نه میتواند بیرونش کند و نه میتواند کاری از او بکشد، نگاه فقرا به مردمی که شب عید از در شیرینی فروشیها بیرون میآیند؛ و خیلی نگاههای دیگر را دیدهام و شناختهام. اما این یکی نگاه دیگری بود.
farhad omidi
. درس خوندههاشم این روزها بیشوهر میمونن.
keep
اما نگاهها! راستی نگاههای عجیبی بود. من برای خودم در میان نگاههای مردم کوچه و بازار و محافلی که بودهام و دیدهام و حتی از میان نگاه چهارپایان خیلی چیزها توانستهام دریابم. نگاه درخشان یک قمارباز وقتی میخواهد به حریفش توپ بزند، نگاه پاسبانهای راهنما به تاکسیهای عجول و مزاحم، نگاهی که یک مستخدم کافه به مشتری تازه واردی میافکند، نگاه کنجکاو و سرگردان فاحشهای که تا نیمه شب به انتظار مشتری پشت میز کافهای مینشیند، نگاه پیرمردها به جوانها، نگاه حریص سگ گرسنهای که دم قصابی کشیک میدهد، نگاه التماس کنندهای که فروشندههای بازار دارند، نگاه دو رفیق فراق کشیده که تازه به هم رسیدهاند و نمیدانند از کجا شروع کنند، نگاه معصوم گاوی که در چراگاه، همچنان که نشخوار میکند انگار به چیزی گوش میدهد، نگاه رییس اداره به خدمتکار پیری که نه میتواند بیرونش کند و نه میتواند کاری از او بکشد، نگاه فقرا به مردمی که شب عید از در شیرینی فروشیها بیرون میآیند
العبد
خانم نزهتالدّوله گرچه از این تجربه هم آزمودهتر بیرون آمد، اما ته دلش هنوز آرزوی آن افسر چشم آبی خوش هیکل و منگوله بسته را داشت و از این گذشته هنوز هم در جست و جوی شوهر ایدهآل خود بیاختیار بود. نقل همهی مجالسی که او حضور داشت خصوصیاتی بود که یک شوهر ایدهآل باید داشته باشد. و چون این واقعه هم زودتر فراموش شد و خانم بزرگها و مادر شوهرهای فامیل این بیبند و باری اخیر را هم از یاد بردند؛ کمکم در همهی مجالس از او به عنوان یک زن تجربه دیده و سرد و گرم ازدواج چشیده یاد میکردند و عروسها و دخترهای پا بهبخت فامیل پیش از آن که از مادر و خواهرهای بزرگتر خود چیزی بشنوند به نصایح او گوش میدادند و با او به عنوان صاحب نظر در امور زناشویی مشورت میکردند.
العبد
هرچه حکمت این جهان افزونتر غم آن بیشتر
کاربر ۳۴۹۴۴۶۳
من مگر چرا آمدم رشتهی تخصصیام را ول کردم و معلم نقاشی شدم؟ بله؟ برای این که پنج سال یا هفت سال یک مطلب معین را به مغز کرهخرهای مردم فرو کردن، بحث و مطالعه را برای ابد رها کردن، و حتی برای تدریس احتیاجی به مطالعه و تعمق نداشتن، و همان تنها اره و تیشهای را که توی دانشسرا به دستمان دادهاند روی مغز هر بچهای به کار انداختن، این یا آدم را دیوانه میکند یا احمق. اگر آدم حسابی باشد یا تدریس را ول میکند یا دیوانه میشود و اگر حسابی نباشد کودن میشود.
آرین
بعد کمکم کار به جاهای باریک کشید. یعنی به جاهای امیدوار کننده
آرین
دلم تنگ بود و به خودم سر کوفت میزدم و از این میترسیدم که «مبادا جاپام باقی نمونه... روزمین باقی نمونه...»
helya
«میبینی؟ میبینی احمق! همشون خوشن و گرمن. از دهن همشون مثل اسب بخار بیرون میزنه، میبینی؟ میبینی پاهاشونو چه محکم ورمیدارن؟ آره؟ تو چی میگی؟ تو، تو که داری از سرما زه میزنی. توکه داری جون میکنی. و جاپاتم رو هیچ چی نمیمونه، رو هیچ چی! نه رو برف، نه رو زمین! آره جاپات رو برفم نمیمونه. میفهمی؟ حتی رو برف!»
helya
حجم
۱۱۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۱۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۵۶,۰۰۰
تومان