بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زن زیادی | صفحه ۹ | طاقچه
کتاب زن زیادی اثر جلال آل احمد

بریده‌هایی از کتاب زن زیادی

نویسنده:جلال آل احمد
انتشارات:انتشارات نگاه
امتیاز:
۳.۹از ۹۴۱ رأی
۳٫۹
(۹۴۱)
اصلاً آن روز دلم می‌خواست همه‌ی حرف‌ها را باور کنم. حرف‌های همه کس را.
helya
توی ده خلوت بود. و من چه قدر آرزو داشتم روز باشد و کوچه‌های ده پر جمعیت باشد. مثل این که احتیاج داشتم خودم را در یک هیاهوی انسانی گم کنم.
helya
و من یک باره حس کردم که دلم می‌خواهد با او حرف بزنم. گچ فروش ده بود. که برای ما هم چند وقت قبل دو بار گچ آورده بود و به من سلام می‌کرد. قدم تند کردم، به صدای پای من برگشت و در تاریکی دم صبح سلام کرد. و من از او پرسیدم کسی را ندیده بوده است که بساطی روی دوش داشته باشد و از این طرف‌ها عبور کند؟ و او گفت نه و بعد جریان را پرسید. و من همین را می‌خواستم. دیگر همه چیز را از خاطر برده بودم و همه‌ی حواسم پیش او بود که به حرف‌های من گوش می‌داد و الان حس می‌کنم که در آن دم صبح خنک رستم‌آباد، وقتی پا به پای گچ فروش ده راه می‌رفتم نه داستان دزد برایم اهمیتی داشت و نه زندگی مختصر من که به دزدی رفته بود. آن چه برایم مهم بود این بود که می‌خواستم با او حرف بزنم و داستان را که به خودی خود اهمیتی برایم نداشت، برای او با آب و تاب نقل کنم. برای کسی نقل کنم. با آب و تاب هم نقل کنم. و همین کار را هم کردم.
helya
اصلاً من نمی‌توانم به بعضی چیزها عادت کنم.
helya
کم‌کم پی برده‌است که مهم، فهمیدن یا نفهمیدن طرف نیست. طرف می‌خواهد بفهمد، می‌خواهد نفهمد. مهم این است که گوینده، مطالب را برای خودش می‌گوید. به خودش چیزی را تلقین می‌کند یا دست کم برای موقع سخنرانی تمرینی می‌کند.
helya
معلم تازه با لهجه‌ی رشتی‌اش گفت: - و بدبختی این جاست که هر سال داوطلب طب بیش‌تر هم می‌شود آقا! - البته باید هم همین طور باشد. مردم هر چه بیش‌تر مفنگی باشند به طبیب بیش‌تر احتیاج دارند. در تمام این شهر شاید بیست تا کلوپ ورزش بیش‌تر نباشد، اما چند تا مطب هست؟
helya
- در مملکت آدم‌های مفنگی، یکی دکترها کار و بارشان خوب است؛ یکی هم مرده شورها.
helya
۷. و قلب شما به هر تپش قلب ناشناخته‌ای جوابی آماده دارد.
helya
۳۱. زینهار به کلام، تخم کین مپاش بلکه بذر محبت. ۳۲. زیرا کیست که مار پرورد و از زهرش در امان ماند و کیست که تاکستان غرس کند واز انگور بی‌بهره باشد؟
helya
بدان که (نه آن چه به دهان فرو می‌رود فرزند انسان را نجس می‌کند، بلکه آن چه از دهان بیرون می‌آید.)
helya
۲۴. از تو هرکس چیزی می‌طلبد: یکی کتاب، یکی شعر، یکی مدح، یکی طلسم، یکی دعا، یکی ناسزا، یکی سحر، و یکی باطل سحر. ۲۵. در آن منگر که دیگری از تو چه می‌طلبد، به آن بنگر که دل تو از تو چه می‌طلبد.
helya
بدان که ملکوت آسمان در کلمه نیست، بلکه در محبت. ۱۴. در کتاب نیست، بلکه دردل‌ها. ۱۵. در طومار نیست، بلکه در ناله‌ی مرغان. ۱۶. بنگر تا کلام را برآن لوح نویسی که خلود دارد. ۱۷. چه اگر بر سنگ خاره نویسی هم ضایع شود. ۱۸. بلکه برالواح دل که نه از سنگ است، بلکه از گوشت و خون. ۱۹. و نه به مرکب الوان، بلکه به مرکب روح که بی‌رنگ است.
helya
۱۱. و گوید که هرچه طومار بلندتر حکمت افزون‌تر. ۱۲. چراکه هرچه حکمت این جهان افزون‌تر غم آن بیش‌تر.
helya
در مملکت آدم‌های مفنگی، یکی دکترها کار و بارشان خوب است؛ یکی هم مرده شورها
سیاوش
ولی من بی‌عرضه! من خاک برسر! همه‌اش تقصیر خودم بود. حالا می‌فهمم. این دو روزه همه‌اش این فکرها را می‌کردم که آن همه خیال بد به کله‌ام زده بود. سی و چهار سال گوشه‌ی خانه‌ی پدر نشستم و عزای کلاه گیسم را گرفتم. عزای بد ترکیبی‌ام را گرفتم. عزای شوهر نکردن را گرفتم. مگر همه‌ی زن‌ها پنجه‌ی آفتابند؟ مگر این همه مردم که کلاه‌گیس می‌گذارند چه عیبی دارند؟ مگر تنها من آبله رو بودم؟ همه‌اش تقصیر خودم بود. هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش را شنیدم.
sajedegh
من هروقت به دکتر مراجعه کردم از جنجال اتاق‌های انتظار وحشت کردم. این همه مریض! آن هم در تهران! آن هم میان آدم‌هایی که به هر صورت بر دیگران رجحانی داشته‌اند که توانسته‌اند خودشان را به دکتر برسانند. فکرش هم اذیت کننده است...
sepideh
زن‌ها ناهارشان را سر پا خورده بودند و هرچه کرده بودند نتوانسته بودند بچه‌ها را بخوابانند. مردها را از خانه بیرون کرده بودند تا بتوانند چادرهاشان را از سر بردارند و توی بقچه بگذارند و به راحتی این طرف و آن طرف بدوند. داد و بیداد بچه‌ها که نحس شده بودند و خودشان نمی‌دانستند که خواب‌شان می‌آید
hamideh rahnama
من دیگر چه طور می‌توانستم توی خانه‌ی پدرم بمانم؟ اصلاً دیگر توی آن خانه که بودم انگار دیوارهایش را روی قلبم گذاشته‌اند. همین پریروز این اتفاق افتاد؛ ولی من مگر توانستم این دو شبه یک دقیقه در خانه‌ی پدری سر کنم؟ خیال می‌کنید اصلاً خواب به چشم‌هایم آمد؟ ابدا. تا صبح هی توی رخت‌خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگار نه انگار که رخت‌خواب همیشگی‌ام بود. نه! درست مثل قبر بود. جان به سر شده بودم. تا صبح هی تویش جان کندم و هی فکر کردم. هزار خیال بد از کله‌ام گذشت. هزار خیال بد. رخت‌خواب همان رخت‌خوابی بود که سال‌ها تویش خوابیده بودم. خانه هم همان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی کرده بودم؛ هر بهار توی باغچه‌هایش لاله‌عباسی کاشته بودم؛ سر حوضش آن قدر ظرف شسته بودم؛ می‌دانستم پنجره‌ی راه آبش کی می‌گیرد و شیر آب انبارش را اگر از طرف راست بپیچانی آب هرز می‌رود. هیچ چیز فرق نکرده بود. اما من داشتم خفه می‌شدم. مثل این که برای من همه چیز فرق کرده بود
کاربر ۲۸۵۵۹۱۱
برسر هر دیوار فریاد زنند و دزدی
☆Roz☆
همه‌ی این انگ‌ها برای او مثل خرمهره‌ای بود که گاو ماده‌ی «کل قربان علی» را از دیگر گاوها مشخص می‌کند. مثل انگی بود که روی بسته‌های قماش می‌زنند یا روی صندوق پرتقال که «پرتقال شهسوار فرمایش حاج عبدالصمد مامقانی.» مثل داغی بود که روی کفل اسب‌های نظامی می‌زنند... این نشانه‌ها و انگ‌ها همیشه برای او حاکی از چیزی خالی از انسانیت بود. و آن‌ها را کوششی برای پست کردن آدم‌ها می‌دانست. نقاط مشترکی که همه‌ی اسب‌های فلان گردان سوار دارند. یا شباهتی که میان پرتقال‌های درون یک جعبه است، به نظر او خیلی بیش‌تر از نقاط مشترکی بود که همه‌ی آدم‌های مثلاً دیپلمه دارند. یا مثلاً همه‌ی سرهنگ‌ها دارند.
کاربر ۲۱۳۱۹۴۵

حجم

۱۱۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۱۱۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

قیمت:
۵۶,۰۰۰
تومان