باز هم هیچ نگفت. اما هیچنگفتن، خود همهچیزگفتن است
Pariya
عشقی پهناورتر، حتی توان گفت، ژرفتر. عشقی بهخودآمیخته. از آن گونه که چشم میبیند؛ نه فقط دل. حسابها روشن است؛ اول دهان. دهانها نان میخواهند. افسردگی دلها گذراست. زیبایی نمیراست. در آغاز بگذار توانِ نگریستن و بوییدن داشته باشیم. بگذار جان در بدن داشته باشیم؛ جان به نان بسته است. پس نان. اول نان.
Pariya
«نان اگر میخورم برای این است که جان به نیرو در عشق نهم».
Pariya
در گذشته، او هم آسمان را دوست میداشت، چرا که شب را به یاد یاری بیداری میکشید و این آسمان بود که راز سینه بلقیس میدانست، و ستارهها بودند که او یکایکشان را میجُست و میشمرد.
Pariya
روز و شبانی ناشناخته با هوای موهوم و هراسآوری از هزار سوی.
Pariya
شتابِ اندیشه! پروازِ پندار. خاموشی بیپایان بود.
Pariya
لب اگر به سخن نمیگشود، غم در سینه میترکید. هایهای گریه. و نمیشد. رسوایی بیهوده. سفره دل باید میگشود
Pariya
چه روی داده بود پس، که در لحظه آن همه خروش شوق و جست و خیزِ جان، جایش را به این اندوه دلشکن داده بود؟ چه معصومانهحالتی! مثل بچهای به نظر میآمد. چه ترد و شکننده. دلی از بلور داشت، انگار.
Pariya
دلش این را میخواست که بتواند تا هر جای و هر گاه شب، فقط بالای سر را نگاه کند و شناور در خود و خیال خود، و در اندوه خود باشد.
Pariya
تو، انگار غمی به دنیا نداری؟
ــ غم چرا ندارم! مگر دل ندارم؟
Pariya