بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شیرفروش | صفحه ۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب شیرفروش

بریده‌هایی از کتاب شیرفروش

نویسنده:آنا برنز
انتشارات:داهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۱از ۳۰۸ رأی
۳٫۱
(۳۰۸)
منتقد معروف کِنِت تاینان می‌گوید: "یک نوشتهٔ خوب به آن‌چه اتفاق افتاده است می‌پردازد و یک نوشتهٔ عالی آن‌چه را که اتفاق نیفتاده به تصویر می‌کشد."
محمد حیدری
حتی خود میانه‌روی هم از کنترل خارج شده بود. بدون توجه به احتیاط‌هایی که آن‌موقع اعمال می‌شدند و بدون توجه به این‌که برای ما در جامعهٔ ما، این طرف خیابان دولت دشمن ما بود، پلیس ما دشمن ما بود و دولت آن‌ها دشمن بود و سربازان آن طرف دشمن بودند و شبه‌نظامیان آن طرف خیابان دشمن بودند ـ و با توجه به تاریخ و قوهٔ شک و پارانویا ـ بیمارستان، شرکت برق، شرکت گاز، شرکت آب، مدرسه، شرکت مخابرات و هرکسی که یونیفرم می‌پوشید یا لباسی می‌پوشید که شبیه یونیفرم بود هم دشمن بودند و ما هم از نظر دشمن، دشمن بودیم ـ در آن روزهای تاریک که در نهایت بدی بودند اگر جدایی‌طلب‌ها را به‌عنوان یک سپر زیرزمینی در برابر این دشمن مختلط نداشتیم دیگر چه کسی را می‌توانستیم به‌عنوان حامی داشته باشیم؟
maryam mafakheri
"او را کشتید چون شما را دوست داشت."
یاسین نجفی‌زادگان
مادرم تحقیقاتی کرده و او را از طریق سیستم، ردیابی کرده بود. یک سؤال ارزیابی بعد از سؤال ارزیابی دیگر ـ عجله می‌کرد و سعی می‌کرد زودتر هر مرحله را تمام کند. سعی می‌کرد مسائل را دنبال کند و آن‌ها را خاتمه دهد که این‌جا منظورم از مسائل، دیدارهایم با دوست‌پسر احتمالی است و بعد مسائل دیگری را شروع کند که این‌جا منظورم از مسائل ازدواج است، بعدازآن مسائل دیگری ایجاد کند که این‌جا منظورم از مسائل دیگر، بچه است و مجبورم کند که من هم مثل بقیه زندگی کنم. بنابراین فعالیت‌های مذهبی‌اش و دیدارش با مردان و بعدها زنان دعانویس ادامه داشت. همچنین دعاهای ساعت سه، دعاهای ساعت شش، دعاهای ساعت نُه و دعاهای ساعت دوازده او هم بی‌وقفه ادامه داشتند. درعین‌حال برنامهٔ دیگری برای ساعت پنج‌ونیم هر روز عصر هم وجود داشت که در آن برای روح‌های برزخی که دست‌شان از دنیا کوتاه بود دعا خوانده می‌شد. هیچ‌کدام از این دعاهای سر ساعت با دعاهای سر صبح و شبش تداخل نداشت.
maryam mafakheri
مردها و بیمارستان‌های روانی به هم ربط خیلی کم‌تری داشتند تا زن‌ها و بیمارستان‌های روانی. درمورد مردها بیمارستان روانی یعنی شکست در وظایف روزانه، شکست در ابعادی از زندگی که قابل‌بیان نبود.
faezehswifti
او راست‌گو بود، تاریکی ما او را تحت‌تأثیر قرار نداده بود و با نور خودش در میان تاریکی ما قدم می‌زد. بااین‌حال، عجیب بود که او خودش نسبت به این موضوع عادی رفتار می‌کرد. به‌جای این‌که به‌خاطر شخصیتش و چیزی که در وجودش داشت کاری کند تا مردم امیدوار باشند ـ مخصوصاً باوجود این‌که هم‌نسل ما بود، ولی به‌نحوی توانسته بود خلق‌وخوی عمومی را به خودش نگیرد و از زمانه جلوتر باشد ـ به‌جای این‌که کاری کند تا مردم فکر کنند: چرا؟ اگه یک نفر می‌تونه این کار رو بکنه و با این‌همه نوری که ازش ساطع می‌شه با خودش سرگرم باشه، خب پس شاید همهٔ ما...؟ ولی نه. این‌که خودمان را تغییر ندهیم و در همان ردهٔ پایین فرهنگی باقی بمانیم آسان‌تر بود
faezehswifti
انگار تمام چراغ‌ها خاموش شده بودند، برای همیشه خاموش شده بودند، حتی باوجود این‌که هوا گرگ‌ومیش شده بود و باید چراغ‌ها روشن می‌شدند، بااین‌حال کسی آن‌ها را روشن نمی‌کرد و حتی توجهی هم نمی‌کرد. تمام این مسائل هم به‌نظر معمولی می‌آمدند که آن‌موقع یعنی بخشی از زندگی عادی همین جدال ناشناخته و دائمی در برابر دیدن بود.
faezehswifti
اگر آن چیز خوب بود، هرچه بود و ما از آن خوش‌مان می‌آمد به آن عادت می‌کردیم و از آن خوشحال می‌شدیم، به آن وابسته می‌شدیم و آن‌وقت آن چیز می‌رفت یا ربوده می‌شد و هیچ‌وقت برنمی‌گشت، آن‌وقت چه؟ این‌که همان بهتر که از همان اول آن را نداشتیم یک حس عمومی بود
faezehswifti
این را گفتم چون از قدرت کلمات آگاه بودم، از پیچیده بودن‌شان، از ساختگی بودن‌شان و از قدرت اغراق‌گرایی آن‌ها که همیشه در محل ما وجود داشتند. قدرتم را از دست داده بودم، انگار نمی‌توانستم با توضیحاتم بر علیه آن‌همه شایعه پیروز شوم. به‌همین‌خاطر ساکت مانده بودم به این امید که مرزی جداگانه برای خودم ایجاد کنم و همان‌جا در آرامش بمانم.
faezehswifti
او در اثر یک حادثهٔ بمب‌گذاری در سر کارش مرده بود، چون او از یک دین اشتباه و در مکانی اشتباه و در زمان اشتباهی قرار داشت.
faezehswifti
عین بیش‌تر افرادی که تصمیم گرفته بودند نگویند منظورشان چیست تا خودشان را در برابر بقیه محافظت کنند و بیش‌تر اوقات هم می‌توانستند حدس بزنند کِی بقیه در حال خواندن ذهن آن‌ها هستند، یاد گرفته بودند تا سطحی‌ترین لایهٔ روحی‌شان را به افرادی که در حال خواندن ذهن‌شان بودند نشان دهند، ولی در اعماق وجودشان به خودشان یادآوری کنند فکر اصلی و نظر واقعی‌شان چیست
faezehswifti
عین بیش‌تر افرادی که تصمیم گرفته بودند نگویند منظورشان چیست تا خودشان را در برابر بقیه محافظت کنند و بیش‌تر اوقات هم می‌توانستند حدس بزنند کِی بقیه در حال خواندن ذهن آن‌ها هستند، یاد گرفته بودند تا سطحی‌ترین لایهٔ روحی‌شان را به افرادی که در حال خواندن ذهن‌شان بودند نشان دهند، ولی در اعماق وجودشان به خودشان یادآوری کنند فکر اصلی و نظر واقعی‌شان چیست
faezehswifti
بااین‌حال، نمی‌توانستم چیزی به این مرد بگویم، چون نمی‌توانستم از او ورزشکارتر باشم، نمی‌تواستم از او درمورد طرز زندگی خودم داناتر باشم، چون شرایط زندگی مرد و زن در آن منطقهٔ خاص و در آن زمان خاص اجازهٔ چنین کاری را به من نمی‌داد. آن‌جا منطقهٔ "من مرد هستم و تو زنی" بود. این تنها چیزی بود که یک زن به یک مرد یا یک دختر به یک پسر و یا یک مرد می‌توانست بگوید و تنها چیزی بود که حداقل به‌صورت غیررسمی، حداقل به‌صورت پنهانی و حداقل به‌صورت گهگاه اجازه داشت بگوید.
faezehswifti
آن‌موقع نمی‌دانستم که چیزی به‌عنوان تجاوز به حریم شخصی وجود دارد. می‌توانستم آن را احساس کنم، یک‌جور درک مستقیم بود، یک‌جور معذب شدن از شرایط به‌وجودآمده و حضور کنار برخی افراد خاص، ولی آن‌موقع نمی‌دانستم معذب شدن هم مهم است، نمی‌دانستم این حق من است که از این گفت‌وگو خوشم نیاید، حق من است که نخواهم هرکسی که دلش می‌خواهد کنار من راه بیاید.
faezehswifti
این خشمگین شدن؛ این‌که درحالی‌که از میان پنجره‌ها و در کل خیابان فریاد می‌کشیدم، خشمگین دیده شوم؛ این‌که به خودم اجازه داده بودم تحت‌تأثیر حرف‌های بقیه قرار بگیرم.
leila13
دوست صمیمی، اگه بین همهٔ مردم فقط یه نفر عاقل باشه، مقابل جامعه‌ای که همه توی اون دیوونه هستن، اون فرد مطمئناً از طرف جامعه دیوونه حساب می‌شه، ولی آیا اون فرد واقعاً دیوونه‌س؟
Narges
باعث شد دوباره به یاد آسمانی بیفتم که سبز بود، ولی اگر سبز می‌توانست آن بالا باشد معنی‌اش این نبود که زمین هم گهگاه می‌توانست آبی باشد؟
Narges
چرا باید شایعه‌ای را تکذیب می‌کردم که ساختهٔ ذهن افراد شایعه‌پرداز بود و مشخصاً دوست نداشتند شایعه‌شان تکذیب شود؟
Narges
این تغییر رفتار مادرم مرا به خود آورد و مرا از این باور که مادرم یک فرد عامی است بیرون کشید. باعث شد این باور اشتباه که دعاهای بی‌انتهای مادرم نماد حماقت اوست جایش را به این احتمال قوی بدهد که شاید ذهن او پر از نگرانی درمورد دخترش است. این‌که نباید چون او یک زن پنجاه‌ساله و دارای ده فرزند است باعث شود فکر کنم زندگی او روبه‌پایان است و بخواهم از شرش راحت شوم. در آن لحظه به‌خاطر آن "اَه!" که گفته بودم احساس بدی داشتم که یعنی از این‌که ذهنیت بدی از مادرم داشتم خجالت کشیده بودم.
paniz
نمی‌توانستم چیزی به این مرد بگویم، چون نمی‌توانستم از او ورزشکارتر باشم، نمی‌تواستم از او درمورد طرز زندگی خودم داناتر باشم، چون شرایط زندگی مرد و زن در آن منطقهٔ خاص و در آن زمان خاص اجازهٔ چنین کاری را به من نمی‌داد. آن‌جا منطقهٔ "من مرد هستم و تو زنی" بود.
شیوا

حجم

۴۷۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

حجم

۴۷۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان