بریدههایی از کتاب شیرفروش
۳٫۱
(۳۰۸)
اونو کشتین بهخاطر اینکه شما رو دوست داشت؟
mahii
اینکه نباید تا وقتی زنده هستیم خودمان را در یک چهاردیواری تابوتمانند پنهان کنیم و زندهبهگور شویم، اینکه هیچ وجه سیاهی آنقدر بزرگ نیست که بتواند سرنوشت ما را رقم بزند، اینکه همیشه فصلهای جدیدی در زندگی ما وجود خواهند داشت، اینکه باید باورهای قدیمی غلطمان را دور بریزیم و روحمان را پذیرای سمبلها و عجیبترین اتفاقات کنیم، اینکه ما هم باید رازهایمان را، افکارمان را و چیزهایی را که از دست دادهایم برملا کنیم.
NEGAR
قضیه همین بود. درمورد من هم قضیه همین بود، او حسابوکتاب نداشت، شفاف و بیریا بود، متقلب نبود و همیشه همان چیزی بود که بود. احساس برتری نداشت، کمی خودش را دریغ میکرد، با آن طراحی خوب، با آن دستکاریهای دردآور گاهی هوشمندانه و همیشه سخت؛ بدون اغماض، بدون بازی. او اهل این کارها نبود. به آن کارها اهمیت نمیداد. علاقهای به آنها نداشت. دستش را بهسمت قلبش میبرد: "این کارا دیوونگیه." او قوی بود. درستکار هم بود. در هیچچیز کوچکی حتی کمی بدجنسی نداشت، حتی درمورد چیزهای بزرگ هم همینطور بود. اینکه یک اخلاق منحصربهفرد داشت. به همین دلیل بود که جذب او شده بودم. به همین دلیل بود که آنجا ایستاده بودم، به او نگاه میکردم، به ماشینش نگاه میکردم و به صحبتهای بلند او با خودش گوش میدادم.
بهار
وقتی بعضی از مردم شانههایشان را بالا میاندازند و چیزهایی درمورد زندگی میگویند: "آه، خوب تلاشکردن هیچ فایدهای نداره. بهاحتمال زیاد کار نمیکنه و ما نباید اصلاً سعی کنیم و بهجای اون بهتره خودمون رو برای ناامیدی و تلخی آماده کنیم." ولی دوستپسر احتمالی میگوید: "خب، ممکنه کار کنه. من فکر میکنم کار میکنه، پس نظرت چیه سعی کنیم؟" و حتی اگر تلاشش نتیجهای هم ندهد حداقل قبل از اینکه سعی خودش را کرده باشد راهش را بهسمت شکست هموار نکرده است. بعد از اینکه شکستش را هضم کرد یک بار دیگر با نیرویی جدید، با آن روحیهٔ "توانستن" حتی وقتی نتوانسته است، مستقیماً بهسمت کار جدید میرود؛ کنجکاو و مصمم و باانگیزه که بهخاطر حس علاقهاش است، بهخاطر وجود نقشههایش است، بهخاطر حس امیدواری
بهار
ولی هرکدام از ما اجازه داشتیم که در شرایط اضطراری گزارش کاملی از موضوع موردعلاقهمان بدهیم و شخص دیگر تلاش میکرد تا گوش شنوا باشد. علاوهبراین، من کاملاً هم بیتفاوت نبودم. الآن میدیدم که او درمورد اتفاق امروز خوشحال است. این را هم میدانستم که بنتلی اسم یک ماشین است.
حالا او روی آن کار میکرد و قطعاتی از آن روی فرش سالن نشیمن بودند. دوستپسر احتمالی کنارش ایستاد و داشت پایین را نگاه میکرد، درحالیکه لبخند بزرگی روی صورتش بود. همیشه همین کار را میکرد؛ کاری که باعث میشد علاقهام نسبت به او فوران کند. آنجور که او باعث میشد یکدفعه نسبت به او احساس نیاز کنم، وقتی که بدون اینکه حواسش باشد جذاب بود؛ بدون نیت خاصی، بدون اینکه خودش بداند،
بهار
هروقت درمورد ماشینها حرف میزد کنترلش را از دست میداد درمورد مخاطبهایش قضاوت اشتباه میکرد و اینبار من مخاطب او بودم. پشتسرهم حرف میزد، درمورد خودروها اطلاعات فنی میداد، جملاتش را به هم متصل میکرد و خیلی بیشتر از آنچه لازم باشد از علامت تعجب استفاده میکرد. مفید بود ولی متوجه شدم که او دارد از حضور من سوءاستفاده میکند، چون بهخاطر ماشین هیجانزده بود و من تنها کسی بودم که آنجا حضور داشتم.
بهار
زنهای محلی هم حکومت خاص خودشان را داشتند و در چند مورد که بر علیه یک موضوع اجتماعی، مدنی یا محلی اعتراض کرده بودند نیروی توانمند غافلگیرانهشان را به همه نشان داده بودند و نیروهای دیگر که بهنظر قویتر و ترسناکتر میرسیدند مجبور شده بودند مقابل آنها تسلیم شوند و از آنها درس بگیرند.
بهار
از ما هم انتظار میرفت که با او سروکله بزنیم تا کموبیش بر او مسلط بشویم که چیز عجیبی بود، چون قوانین او درمورد زنها اصلاً قابلتغییر نبودند. اگر یک زن بهاندازهٔ کافی قوی و افسانهای ظاهر نمیشد او سعی میکرد مسائل را بهسمتی ببرد که نسبت به آن زن رفتاری دیکتاتورگونه داشته باشد. او از این موضوع ناراحت بود، ولی درعینحال امیدوار بود که زن موردنظر تحت استبداد او به خودش بیاید و بفهمد که چه شخصیتی داشته است و بهطرزی جنگجویانه به دنبال ابعاد فوقفیزیکی شخصیتش برود.
بهار
شوک بهخاطر چیزی که بیشازحد جزئی بود، بیشازحد بیاهمیت بود، حتی آنقدر معمولی بود که نمیتوانست واقعاً شوکهکننده باشد.
بهار
زنهای محلی هم حکومت خاص خودشان را داشتند و در چند مورد که بر علیه یک موضوع اجتماعی، مدنی یا محلی اعتراض کرده بودند نیروی توانمند غافلگیرانهشان را به همه نشان داده بودند و نیروهای دیگر که بهنظر قویتر و ترسناکتر میرسیدند مجبور شده بودند مقابل آنها تسلیم شوند
levi
منظورم این است که یک نفر مک یک نفر آنقدر در دروغگویی پیش رفته بود که دیگر خودش هم دروغهایش را باور کرده بود.
Armin Lotfy
دنیایی که من در آن بودم چنین کاری را انجام میداد. سگ را کشته بودند، چون آنها را دوست داشت، چون آنها نمیتوانستند تحمل کنند کسی دوستشان داشته باشد، نمیتوانستند بیگناهی، صداقت و خوشرویی را تحمل کنند. باید او را میکشتند. مطمئناً خودشان این کار را دفاع از خود میدیدند و
شیرین
مردم اگر بخواهند میتوانند گاهی داستانهایی بسازند که حتی فراتر از مرزهای مسخره بودن و تناقض پیش میرود، بعد خودشان این داستان را باور میکنند و به آن شاخوبرگ بیشتری میدهند
زهرا۵۸
با شخصیت عجیبش یک تصمیم عجیبتر برای وضعیت خودش گرفته بود. اگر قرار بود پگی را به دست نیاورد هیچ دختر دیگری را هم به دست نمیآورد. حالا میفهمیدم اسم او از کجا آمده بود.
زهرا۵۸
وقتی اطلاعاتی رو که اونا میخوان بهشون نمیدی ـ مخصوصاً وقتی اوضاع بده ـ اونا از خودشون میسازن.
زهرا۵۸
"تو قابلاستنباطکردن نیستی، مردم نمیتونن متوجه کارات بشن و از این حالت خوششون نمیآد.
زهرا۵۸
در جامعهای که از شایعهها و برعکس جلوهدادن وقایع و خیالپردازی تغذیه میکرد، امکان نداشت یک ماجرا با جزئیات درست بازگو شود و یا اینکه اصلاً درمورد آن اظهارنظری نشود و سکوت کنند. امکان نداشت چیزی درست تعریف شود و یا اصلاً تعریف نشود و در انتها به شایعه تبدیل نشود
زهرا۵۸
اگه بین همهٔ مردم فقط یه نفر عاقل باشه، مقابل جامعهای که همه توی اون دیوونه هستن، اون فرد مطمئناً از طرف جامعه دیوونه حساب میشه، ولی آیا اون فرد واقعاً دیوونهس؟"
زهرا۵۸
این خاطر که به خودم اعتقاد کافی نداشتم و به این خاطر که به احساساتم توجهی نمیکردم، همهچیز به گردن من افتاد.
زهرا۵۸
آنهمه وقت و انرژی که صرف کرده بودم تا در برابر آنها مقاومت کنم و بازیشان دهم، خودش یک همکاری و عاملی مهم در شکست خودم بوده است.
زهرا۵۸
حجم
۴۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۴۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان