بریدههایی از کتاب شیرفروش
۳٫۱
(۳۰۸)
من معمولاً هیچ موضوعی را به هیچکس نمیگفتم. این راه تدافعی من برای امنیتم بود
کاربر ۵۴۱۱۴۶۲
بیرون بیایین؛ هیچوقت نمیدونین چی منتظرتونه. یه جایی، یه زمانی و توی یه لحظه، معنی همهچیز براتون مشخص میشه.
شقایق
هر روز یک غروب وجود دارد، اینکه نباید تا وقتی زنده هستیم خودمان را در یک چهاردیواری تابوتمانند پنهان کنیم و زندهبهگور شویم، اینکه هیچ وجه سیاهی آنقدر بزرگ نیست که بتواند سرنوشت ما را رقم بزند، اینکه همیشه فصلهای جدیدی در زندگی ما وجود خواهند داشت، اینکه باید باورهای قدیمی غلطمان را دور بریزیم و روحمان را پذیرای سمبلها و عجیبترین اتفاقات کنیم، اینکه ما هم باید رازهایمان را، افکارمان را و چیزهایی را که از دست دادهایم برملا کنیم.
شقایق
کتابهای قدیمی بخر، کتابهای قدیمی بخوان و آن کتیبههای سفالی قدیمی را واقعاً ارزشمند بدان!
سلسله جبال البرز
از آبجو متنفر بودم، از اخلاقهای بد متنفر بودم، از الکل هم همینطور
سلسله جبال البرز
روشم همیشه این بود که از شایعه دوری کنم، از اینکه دهانم لق باشد و به پنج هزار نفر غذای روحشان را بدهم. اینکه محرک عقل گروهی افراد باشم تا با کوچکترین حرکتی سر فردی را بر باد بدهند.
سلسله جبال البرز
معلم گفته بود: "تلاش کنین و بازم تلاش کنین؛ این روش این کاره."
سلسله جبال البرز
در این جامعه هرکسی را بهخاطر بازیکردن، بهخاطر بیریا و ساده بودن خیلی اذیت میکردند. به همین دلیل بود که هرکسی باید ذهن بقیه را میخواند؛ مجبور بود، درغیراینصورت، همهچیز پیچیدهتر میشد. عین بیشتر افرادی که تصمیم گرفته بودند نگویند منظورشان چیست تا خودشان را در برابر بقیه محافظت کنند و بیشتر اوقات هم میتوانستند حدس بزنند کِی بقیه در حال خواندن ذهن آنها هستند، یاد گرفته بودند تا سطحیترین لایهٔ روحیشان را به افرادی که در حال خواندن ذهنشان بودند نشان دهند، ولی در اعماق وجودشان به خودشان یادآوری کنند فکر اصلی و نظر واقعیشان چیست؛
Farshid
منتقد معروف کِنِت تاینان میگوید: "یک نوشتهٔ خوب به آنچه اتفاق افتاده است میپردازد و یک نوشتهٔ عالی آنچه را که اتفاق نیفتاده به تصویر میکشد."
Farshid
آنموقع نمیدانستم که چیزی بهعنوان تجاوز به حریم شخصی وجود دارد. میتوانستم آن را احساس کنم، یکجور درک مستقیم بود، یکجور معذب شدن از شرایط بهوجودآمده و حضور کنار برخی افراد خاص، ولی آنموقع نمیدانستم معذب شدن هم مهم است، نمیدانستم این حق من است که از این گفتوگو خوشم نیاید، حق من است که نخواهم هرکسی که دلش میخواهد کنار من راه بیاید. بهترین کاری که در آن دوران از دستم برمیآمد این بود که منتظر شوم آن فرد هر حرفی را که فکر میکرد گفتنش دوستانه و یا واجب است بگوید و بعد هم تنهایم بگذارد یا اینکه خودم آن محل را ترک کنم؛ مؤدبانه و سریع ـ تنها کاری که از دستم برمیآمد.
میمی
زمان زیادی طول کشید تا فهمیدم آنهمه وقت و انرژی که صرف کرده بودم تا در برابر آنها مقاومت کنم و بازیشان دهم، خودش یک همکاری و عاملی مهم در شکست خودم بوده است.
ترانه
"فکر کنم ازت متنفرم." که یعنی اینطور نبود، چون "فکر میکنم ازت متنفرم" معادل "احتمالاً ازت متنفر هستم" بود که معادل "نمیدونم ازت متنفر هستم یا نه" بود که یعنی "من ازت متنفر نیستم، خدایا من عاشقتم. هنوز عاشقتم. همیشه عاشقت بودم و عاشقت میمونم."
همیشه بهار 🌱
برخی از افراد ما را مثل یک زوج مناسب میدیدند، بیشتر افراد هم ما را یکی از آن زوجهای غیرزوج میدیدند؛ از همانها که همیشه با هم بودند، ولی نمیتوانستند با هم جفت شوند.
Moti
عصبانی شدم و بیشتر فحش دادم، چون او از فحش خوشش نمیآمد و این تنها راه برای بیرونکردنش از اتاق بود.
Moti
این فقط خود شایعهها نبودند که آزاردهنده بودند، اینکه مدام شاخوبرگ بیشتری پیدا میکردند و لحظهبهلحظه بزرگتر میشدند هم بد بود.
همیشه بهار 🌱
اینکه بخشی از کیفیت این نفرت نسبت به نور به مسائل سیاسی ربط دارد، با ضربههایی که مردم بهخاطرش خورده بودند، مشکلاتی که بهخاطرش ساخته شده بودند، ازدسترفتن امید و اعتماد و ناتوانی روحی که باعث میشد هیچکس هدفمند و قادر به پیروزی نباشد. در آن صورت محیطزیست کاملاً فیزیکی که با این تاریکی ساختهٔ دست بشر هماهنگی داشت و یا شاید نتیجهاش بود خودش هم پذیرای نور نبود. درعوض، شهر در یک داستان غمانگیز طولانی و خفقانآور غرق شده بود؛ تا حدی که یک شخص درخشان واقعی که وارد این تاریکی میشد ممکن بود از آن زنده بیرون نیاید یا نور خودش را هم از دست بدهد و حتی در چند مورد ـ اگر مشخص میشد که شخص بیشازحد نورانی و بیشازحد درخشان است ـ ممکن بود کار تا حدی جلو برود که آن شخص زندگی فیزیکی خودش را هم از دست بدهد.
atoosa
جایی که انگار همیشه در تاریکی بود. انگار تمام چراغها خاموش شده بودند، برای همیشه خاموش شده بودند، حتی باوجود اینکه هوا گرگومیش شده بود و باید چراغها روشن میشدند، بااینحال کسی آنها را روشن نمیکرد و حتی توجهی هم نمیکرد. تمام این مسائل هم بهنظر معمولی میآمدند که آنموقع یعنی بخشی از زندگی عادی همین جدال ناشناخته و دائمی در برابر دیدن بود.
atoosa
یک گروه از مردم را که درخشان نیستند در نظر بگیرید، یک جامعه یا یک کشور را که بهصورت روحی یا فیزیکی برای مدتی طولانی در رنج بوده باشند و در شرایط سخت و بدی قرار داشته باشند، بعد از سالها رنج شخصی و گروهی، تاریخچهٔ شخصی و گروهی و بعد از سرشار شدن روحشان از سنگینی و غم و ترس و خشم را تصور کنید.
خب، این مردم نمیتوانند، حتی بهاندازهٔ سر سوزنی، پذیرای یک فرد درخشان باشند که وارد محیطزیست آنها شده است و بخواهد با آنها بهدرستی رفتار کند.
atoosa
دنیایی که من در آن بودم چنین کاری را انجام میداد. سگ را کشته بودند، چون آنها را دوست داشت، چون آنها نمیتوانستند تحمل کنند کسی دوستشان داشته باشد، نمیتوانستند بیگناهی، صداقت و خوشرویی را تحمل کنند. باید او را میکشتند. مطمئناً خودشان این کار را دفاع از خود میدیدند و این مشکل مردم درخشان بود
atoosa
بنابراین درمورد پدر و مدلش، برخلاف مادر و مدلش قضیه این نبود که بگویی "من باید بهخاطر هولوکاست خوشحال باشم" یا "روی دماغ من جوش زده، ولی دوستم اون پایین توی خیابون کلاً دماغ نداره، پس من باید خوشحال باشم، چون اون دماغ نداره و من دماغ دارم و اون حتماً بهخاطر هولوکاست خوشحاله." هیچوقت اینطور نبود که بگویی "باید زانو بزنم و از خدا تشکر کنم که کسایی توی دنیا هستن که از من رنج بیشتری میبرن." نمیفهمیدم که چرا ممکن نیست حرف پدرم هم درست باشد، چون همه میدانستند زندگی بر این اساس کار نمیکند
atoosa
حجم
۴۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۴۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان