بریدههایی از کتاب شیرفروش
۳٫۱
(۳۰۸)
نگاه آسانگیر من نسبت به زندگی هر روز بیشتر از قبل ماهیت تظاهریاش را از دست داد و با گذشت زمان واقعیت زندگی من شد. در ابتدا یکجور کرختی نسبت به احساسات و مسائل در بدنم به وجود آمد، بعد مغزم مدام به من میگفت: "عالیه! خیلی خوب تونستم اونا رو گول بزنم و حالا اصلاً نمیدونن من کی هستم یا به چی فکر میکنم یا حتی چه احساسی دارم." اما الآن، مغزم هم به شک افتاده بود که من اصلاً متوجه اوضاع هستم یا نه.
عقلم گفت: "وایسا ببینم! پس واکنش ما چی میشه؟ ما قبلاً یه واکنش خصوصی داشتیم، ولی الآن هیچی نداریم. واکنش ما کجاست؟" بااینحال، احساسات من دیگر نمایان نشدند، بعد دیگر به وجود نیامدند. حالا این کرختی آنقدر پیشرفت کرده بود که دیگر من هم همراه با بقیهٔ مردم منطقه، خودم را فردی دستنیافتنی میدیدم. بهنظر میرسید دنیای درونیام ناپدید شده بود.
زهرا۵۸
همهچیز بهخاطر صورتم بود؛ حالت صورتم. همان چیزی که آن را موقتی در نظر گرفته بودم، شرطی در نظر گرفته بودم و واقعاً فکر نمیکردم غیر از این هم باشد. من فکر میکردم قیافهام، جوری که قیافهام را نشان میدهم، فقط به من ربط دارد و تحتکنترل خودم است. فکر میکردم خود واقعیام زیر این قیافه قرار دارد، مسئولیت بر عهدهٔ اوست، برای آنها نامرئی و برای خودم واضح و مشخص است. اینطور فکر میکردم که یک فرد وفادار در حال کمککردن به من است، نه یک شورشی که همهچیز را میشکند و به من خیانت میکند. این دقیقاً همان اتفاقی بود که برایم افتاد و اولازهمه از صورتم شروع شد.
زهرا۵۸
"من نمیدونم" تنها دفاع دوکلمهای من در برابر آنهمه سؤال بود. این جواب نه یک مفهوم نمادین داشت، نه کافی بود، نه خوشحالکننده بود، نه نگرانکننده بود، نه غمانگیز بود و نه خشن بود؛ هیچچیزی نبود، فقط نشانی از بیاهمیت جلوهدادن این شایعهها از طرف من بود، فقط نشانی از تهیبودن من بود؛ نشانی از همجوش جماعت نبودن من.
درنهایت، بعد از آنهمه پرسوجو و کنکاش و موشکافی، هیچچیزی از من دستگیرشان نشده بود و همین موضوع مرا خوشحال میکرد؛ چون در زندگی این را فهمیده بودم که بعضی از مردم لیاقت واقعیت را ندارند. آنها برای فهم واقعیت بهاندازهٔ کافی خوب نبودند و آنقدر قابلاحترام نبودند که واقعیت را بفهمند
زهرا۵۸
اغلب میشد متوجه منظور افراد از حرفها و کارهایشان شد، آنهم وقتی خودشان فکر میکردند این قصد و نیت را بهخوبی پنهان کردهاند. اینطور هم نبود که یک حرف خاص یا یک اشتباه لغوی آنها را لو بدهد. طبیعتشان بود؛ ذات واقعیشان که در آن جوّ غیرعادیای که ایجاد کرده بودند بیشتر از قبل نمایان میشد. این میدان انرژی همانطور که به من نزدیک میشدند همراهشان بهسمت من میآمد. از ترس پوستم جمع و بدنم مورمور میشد.
تناقض ذاتشان بود که آنها را لو میداد ـ تمام آن نشانههای قوی، ولی نامرئی
زهرا۵۸
"بچهها یه چیزی رو توی زندگیتون عوض کنین و بهتون قول میدم بعد از اون همهچیز زندگیتون عوض میشه."
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
اگر ما در یک رابطهٔ صحیح و مناسب بودیم و من با او زندگی میکردم و بهصورت رسمی به او متعهد بودم، اولین کاری که میکردم این بود که او را ترک کنم.
Fateme.m
آنقدر زودبهزود یک اتفاق غیرقابلقبول میافتاد که همه ـ چه این طرف خیابان، چه آن طرف خیابان، چه آن طرف آب و آن طرف مرزـ چارهای نداشتند جز اینکه حملاتشان را مدتی متوقف کنند.
زهرا۵۸
مشکل اینجا بود که این نظرات بین منطقههای مختلف، بین یک طرف و طرف دیگر یکسان نبودند. هیچکدام تحمل شنیدن نظرات طرف دیگر را نداشت تا آنجا که مشاجرههای شدید و وحشیانهای بین آنها شکل میگرفت. اگر هم نمیخواستید در آن مشاجرات مرگبار و انفجاری شرکت کنید که فرار از آنها تقریباً غیرممکن بود، باید سالها تمرین ادب و خونسرد ماندن میکردید و از نفرت و وحشیگری و نامتعادل بودن و سرزنشکردن دیگران دور میماندید.
زهرا۵۸
نفرت نسبت به نور به مسائل سیاسی ربط دارد، با ضربههایی که مردم بهخاطرش خورده بودند، مشکلاتی که بهخاطرش ساخته شده بودند، ازدسترفتن امید و اعتماد و ناتوانی روحی که باعث میشد هیچکس هدفمند و قادر به پیروزی نباشد. در آن صورت محیطزیست کاملاً فیزیکی که با این تاریکی ساختهٔ دست بشر هماهنگی داشت و یا شاید نتیجهاش بود خودش هم پذیرای نور نبود. درعوض، شهر در یک داستان غمانگیز طولانی و خفقانآور غرق شده بود؛ تا حدی که یک شخص درخشان واقعی که وارد این تاریکی میشد ممکن بود از آن زنده بیرون نیاید یا نور خودش را هم از دست بدهد و حتی در چند مورد ـ اگر مشخص میشد که شخص بیشازحد نورانی و بیشازحد درخشان است ـ ممکن بود کار تا حدی جلو برود که آن شخص زندگی فیزیکی خودش را هم از دست بدهد.
زهرا۵۸
یک جامعه یا یک کشور را که بهصورت روحی یا فیزیکی برای مدتی طولانی در رنج بوده باشند و در شرایط سخت و بدی قرار داشته باشند، بعد از سالها رنج شخصی و گروهی، تاریخچهٔ شخصی و گروهی و بعد از سرشار شدن روحشان از سنگینی و غم و ترس و خشم را تصور کنید.
خب، این مردم نمیتوانند، حتی بهاندازهٔ سر سوزنی، پذیرای یک فرد درخشان باشند که وارد محیطزیست آنها شده است و بخواهد با آنها بهدرستی رفتار کند. حتی محیطزیست هم اعتراض میکند و از مردمش حمایت خواهد کرد. همین اتفاق در جایی که من زندگی میکردم رخ داد؛
زهرا۵۸
صاحب سگ که داغدیده و شوکه بود از پنجرهٔ آپارتمان شروع به شیون و ناله میکند: "کی این کار رو کرد؟ کدومیکی از شما؟... باورم نمیشه... اونقدر پستین که یه موجود کوچیک بیدفاع و مهربونو کشتین... تنها موجود زندهای که توی تموم این منطقه همه رو دوست داشت؟ اونو کشتین بهخاطر اینکه شما رو دوست داشت؟" همان جملهٔ "او را کشتید چون شما را دوست داشت." بود که باعث شده بود ستونفقراتم بلرزد. همانموقع واقعیت را فهمیدم. آه خدایا! این درسته! بههمینخاطر اونو کشتن! بعداً مشخص شد که او را به این خاطر نکشته بودند، ولی تا زمانیکه علت واقعی را بفهمم این علت بهنظرم کاملاً منطقی بود. دنیایی که من در آن بودم چنین کاری را انجام میداد. سگ را کشته بودند، چون آنها را دوست داشت، چون آنها نمیتوانستند تحمل کنند کسی دوستشان داشته باشد، نمیتوانستند بیگناهی، صداقت و خوشرویی را تحمل کنند. باید او را میکشتند. مطمئناً خودشان این کار را دفاع از خود میدیدند
زهرا۵۸
دو غروب خورشید در یک هفته آنهم در شرایطی که تابهحال غروب خورشیدی را ندیده بودم حتماً معنای خاصی داشت. سؤال اینجا بود که آن معنای خاص، امن بود یا تهدیدکننده؟ واقعاً چه چیزی بود که من نسبت به آن واکنش نشان داده بودم؟
بعد معلم گفت: "نگران نباشید. معذب بودن شما حتی ناامیدی موقتتون در برابر غروب خورشید قابلتحسینه. این یعنی پیشرفت، یعنی خوشحالی. لطفاً فکر نکنین به خودتون یا باورتون خیانت کردین."
زهرا۵۸
باوجود اینکه غروب خورشید از سرفصلهای درسمان نبود، ولی ما نگاه کردیم و بهنظر طبق معمول آسمان از آبی روشن بهسمت آبی تیره در حال تغییر حالت بود که باز هم یعنی فقط آبی، البته من با توجه به آخرین غروب هشداردهندهای که با دوستپسر احتمالی شاهدش بودم میدانستم که آسمان کلاس آن روز عصر ما هیچ درجهای از رنگ آبی نبود. هر فردی با هر سطحی از خودرأیبودن یا علاقه به محکومکردن بقیه تحریک میشد تا در آسمان کلاس ما فقط رنگ آبی را پیدا کند. ما هم تحریک شده بودیم. ما یکدنده هم بودیم.
"آبی! آبی!"
"شاید یهکم... نه... همون آبی."
معلم گفت: "کلاس بیچاره و محروم من!"
اینبار هم او اغراق میکرد و تظاهر میکرد برای ما متأسف است که درکی از رنگ نداریم و افق ما دلگیر است و چشمانداز روحی ما پژمرده است
زهرا۵۸
اعترافنکردن یکجور پیمان بود، قبولنکردن جزئیات اینجور جزئیات؛ یعنی قدرت انتخاب و قدرت انتخاب یعنی مسئولیت و اگر ما از عهدهٔ مسئولیتمان برنمیآمدیم آنوقت چه؟ اگر در بازجویی نتیجهٔ دیدن چیزهایی بیشتر از توانمان شکست میخوردیم آنوقت چه؟ بدتر از آن، اگر آن چیز خوب بود، هرچه بود و ما از آن خوشمان میآمد به آن عادت میکردیم و از آن خوشحال میشدیم، به آن وابسته میشدیم و آنوقت آن چیز میرفت یا ربوده میشد و هیچوقت برنمیگشت، آنوقت چه؟ اینکه همان بهتر که از همان اول آن را نداشتیم یک حس عمومی بود و به همین دلیل بود که آسمان ما آبی بود.
زهرا۵۸
من هم مثل تمام زنهای منطقه او را خیلیخیلی دوست داشتم. از او متشکر هم بودم، نهفقط به این خاطر که با استفاده از او بر مزاحمتهای شیرفروش پیروز شده بودم، بلکه به این خاطر که کنار او احساس امنیت میکردم ـ دانش و معرفت او و آسایشش اطمینانبخش بود! اینکه درنهایت کنار کسی بودم که قضاوت اشتباهی از من نداشت و اجازه میداد خود واقعیام باشم. او هیچ جنبهٔ مخفیای نداشت، اتفاقاً این من بودم که جنبههای مخفی داشتم. یادم رفته بود که چقدر با توجه به علاقهٔ مشترک ما به ورزش و دویدن، کنار او بودن لذتبخش است.
زهرا۵۸
دانش قدرت یا امنیت یا آسایش را تضمین نمیکرد و حتی گاهی برای بعضی از افراد چیزی خلاف قدرت، امنیت و آسایش را رقم میزد. دقیقاً همین موضوع بود که باعث شده بود حین پیادهروی کتاب بخوانم. یکجور هشیاری برای هشیار نبودن بود و البته دویدنم با شوهرخواهر هم بخشی از این هشیاری بود. تا زمانی که میتوانستم به حملههای او درزمینهٔ کتابخواندن حین پیادهروی بیاعتنا بمانم و بقیهٔ صحبتهای حین ورزشش را فیلتر کنم که بهنظر من یکجور حالت تدافعی بود، میتوانستم با او به دویدن ادامه بدهم
زهرا۵۸
هشیار بودن، آگاه بودن و زیرنظرگرفتن همهچیز ـ چه شایعه و چه واقعیت ـ باعث رخندادن بعضی از اتفاقات نمیشد و اتفاقات رخداده را عوض نمیکرد و ترتیب رخدادن حوادث را برعکس نمیکرد. دانش قدرت یا امنیت یا آسایش را تضمین نمیکرد و حتی گاهی برای بعضی از افراد چیزی خلاف قدرت، امنیت و آسایش را رقم میزد.
زهرا۵۸
هیچوقت بدون مدتی فکرکردن و کنکاش اسامی ما را به یاد نمیآورد. در این میان حتی اگر به دنبال اسامی دخترانه بود اسامی پسرهایش را به یاد میآورد و برعکس. دیر یا زود بالاخره اسم موردنظر را به خاطر میآورد. بااینوجود، حتی این کار هم برایش زیاد بود و بنابراین بعد از مدتی این کاتالوگ روحی را کنار میگذاشت و به گفتن "دخترم" یا "پسرم" اکتفا میکرد، چون این سادهترین راه بود. حق با او بود. آنقدر ساده بود که حتی ما هم تصمیم گرفتیم یکدیگر را به اسم "خواهر" و "برادر" صدا کنیم.
زهرا۵۸
افراد عشق رقص آنها را بهشدت دوست داشتند، اگرچه هیچکدام از پسرهایشان عشق رقص نبودند یا نمیخواستند عشق رقص باشند یا اصلاً کاری به رقص داشته باشند.
زهرا۵۸
تشویقی که در سطح جهانی میشدند شاید بهخاطر این بود که همیشه از کشورشان یاد میکردند و اصل خودشان را فراموش نکرده بودند
زهرا۵۸
حجم
۴۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۴۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان