بریدههایی از کتاب نه داستان
۳٫۶
(۱۰۳)
«داستان اون سیبی رو که آدم توی باغ عدن خورد یادتونه؟ همون که توی کتاب مقدس اومده؟ میدونین توی اون سیب چی بود؟ منطق. منطق و مهملات عقلانی. فقط همین و نه هیچ چیز دیگه. بنابراین، نکتهای که میخوام بگم اینه که اگه میخواین چیزها رو اونطور که واقعآ هستن ببینین، باید اون سیب رو بالا بیارین.
Hossein Shokhmgar
«خودت میدونی اینجور چیزا چطور پیش میآن، سیبل. من نشسته بودم و داشتم پیانو میزدم. تو هم که دود شده بودی و رفته بودی هوا. بعد سروکلهٔ شارون لیپشوتس پیدا شد و اومد کنارم نشست. من که نمیتونستم پرتش کنم کنار، میتونستم؟»
«آره.»
مرد جوان گفت: «وای، نه، نه. نمیتونستم همچین کاری بکنم. بذار بهت بگم عوضش چیکار کردم.»
«چیکار کردی؟»
«وانمود کردم اون تویی.»
Reza
ظاهرآ فقط در صورتی میتونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوستداشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیشتر از خود ما. اینجور دوستداشتن اونقدرها جالب نیست.
پوریای معاصر
مهمانم غرق در افکار خود گفت: «به نسبت امریکاییها خیلی باشعور به نظر میرسین.»
پوریای معاصر
«دریانوردها گریه نمیکنند، کوچولو. دریانوردها هیچوقت گریه نمیکنن، مگه وقتی کشتیشون غرق بشه، یا وقتی کشتیشون به صخره بخوره و مجبور بشن با بلم به سفرشون ادامه بدن و هیچ آب وآذوقهای نداشته باشن به جز
پوریای معاصر
تدی گفت: «من احساس میکنم کشش ذاتی فوقالعاده نیرومندی به اونا دارم. منظورم اینه که اونا والدینم هستن و ما همه بخشی از هماهنگی همدیگه هستیم و از این حرفا. دلم میخواد تا وقتی زندهان روزگار خوشی داشته باشن، چون دلشون میخواد روزگار خوشی داشته باشن... اما اونا من و بوپر رو (بوپر خواهرمه) اینطوری دوست ندارن. یعنی ظاهرآ نمیتونن ما رو درست همونطور که هستیم دوست داشته باشن. ظاهرآ فقط در صورتی میتونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوستداشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیشتر از خود ما. اینجور دوستداشتن اونقدرها جالب نیست.»
zohre
به آذرخشهای پیاپی اطرافم اعتنایی نکردم. آذرخشها یا تو را نشانه گرفتهاند یا نه، پس فرقی نمیکند حواست به آنها باشد یا نباشد.
AmirTanazzoh
«داستان اون سیبی رو که آدم توی باغ عدن خورد یادتونه؟ همون که توی کتاب مقدس اومده؟ میدونین توی اون سیب چی بود؟ منطق. منطق و مهملات عقلانی. فقط همین و نه هیچ چیز دیگه. بنابراین، نکتهای که میخوام بگم اینه که اگه میخواین چیزها رو اونطور که واقعآ هستن ببینین، باید اون سیب رو بالا بیارین. میخوام بگم اگه بالا بیاریدش، اونوقت دیگه با تیکههای چوب و اینجور چیزا مشکلی پیدا نمیکنین
پوریای معاصر
شما جواب متعارف و معقولی بهم میدین. من سعی داشتم بهتون کمک کنم. ازم پرسیدین چطور هروقت دلم بخواد، از ابعاد متناهی بیرون میرم. خب، قطعآ به کمک منطق این کار رو نمیکنم. منطق اولین چیزیه که باید از دستش خلاص شد
پوریای معاصر
«ای پدران و ای آموزگاران، با خود میاندیشم که "بهراستی جهنم چیست؟" به باور من، جهنم چیزی نیست جز رنج انسانی که از عشقورزیدن عاجز است.»
samira
موقع مرگ، هیچ بلایی سر آدم نازل نمیشه، الا اینکه آدم از جسمش میآد بیرون. خدایا، همه هزاران بار این کار رو انجام دادهن. فقط یادشون نیست و این دلیل نمیشه این کار رو نکرده باشن. خیلی مسخرهس
مرتضی طریقی
داستان اون سیبی رو که آدم توی باغ عدن خورد یادتونه؟ همون که توی کتاب مقدس اومده؟ میدونین توی اون سیب چی بود؟ منطق. منطق و مهملات عقلانی. فقط همین و نه هیچ چیز دیگه.
مرتضی طریقی
«شش سالم بود که فهمیدم همهچیز خداست. مو به تنم راست شد و منقلب شدم. یادم میآد یکشنبه بود. خواهرم هنوز یه نوزاد ریزهمیزه بود و داشت شیشهٔ شیرش رو میمکید. یکباره دیدم که اون خداست و شیر خداست. منظورم اینه که اون درواقع داشت خدا رو در خدا سرازیر میکرد. نمیدونم متوجه منظورم هستین یا نه.»
مرتضی طریقی
«ای پدران و ای آموزگاران، با خود میاندیشم که "بهراستی جهنم چیست؟" به باور من، جهنم چیزی نیست جز رنج انسانی که از عشقورزیدن عاجز است.»
مرتضی طریقی
مرد خندان، غرق در انزوای بیکرانش،
کاربر نیوشک
آوای دو دست میشناسیم
اما چه بُوَد صدای یک دست؟
مرتضی طریقی
پدرم هم یه جورایی فکر میکنه من خلوضعم. و مادرم... خب، به نظرش برام خوب نیست که همهش به خدا فکر کنم. خیال میکنه این کار به سلامتیم لطمه میزنه.
Paria
الوئیز با لیوانی خالی در هر دست گفت: «من بیچاره رو بگو که هیچ کوفت مقدسی بهم ارث نرسیده که به خودم آویزون کنم! اگه مادر لو یه وقت بمیره (غشغش خندید) احتمالا یه یخشکن کهنه برام به ارث میذاره که اسم خودش رو روی دستهش کندهکاری کردهن، یا یه چیزی توی همین مایهها.»
LD_asentra
پسرک با چهرهای برافروخته جلو آمد و درست زیر گوش راستم ماچ پرصدا و آبداری نشاند. پس از گذر از این خوان دشوار، آماده شد تا به سمت در خیز بردارد، به سوی سبک دیگری از زندگی که چنین سرشار از احساسات نباشد، اما من نیمکمربند دوخته بر پشت کت ملوانیاش را گرفتم و از او پرسیدم: «این دیوار به اون دیوار چی میگه؟»
یکباره گل از گلش شکفت و جیغ کشید: «اون کنج میبینمت!» بعد دواندوان از اتاق بیرون زد. لابد باز دچار همان خندههای عصبی شده بود.
hou.hou
پدرم میگفت من از شوخطبعی هیچ بویی نبردهم. میگفت من هنوز آمادهٔ مواجهه با زندگی نیستم، چون از شوخطبعی بهرهای ندارم.
hou.hou
حجم
۲۰۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۷ صفحه
حجم
۲۰۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۷ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
۳۵,۰۰۰۳۰%
تومان