بریدههایی از کتاب آبنبات دارچینی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
خوب شد موقع بحث محمد و آقاجان توی خانه نبودم. تصور کردم اگر آقاجان پولها را پرت میکرد و پولها توی هوا پخش میشدند، برعکسِ محمد، که به آنها بیتوجه بود، احتمالاً، من، عین سگ عمو ابراهیم، توی هوا میپریدم و اسکناسها را با دهانم میگرفتم.
Aysa
آقاجان رفت حساب کند. اما یادش آمد کیف پولش را نیاورده است.
ـ ترسیدم کیفم توی جیب شلوارم باشه و یکوقت کیفمِ بزنن. گفتم بذارم توی جیب کتم. ولی چون هوا گرم بود، کتمِ نیاوردم.
دایی اکبر هم تازه یادش آمد آنقدر سریع حاضر شده که کیف پولش را در بجنورد جا گذاشته است. آقای دکتر، که نمیخواست توی عکس باشد، نهتنها پولِ عکسها را حساب کرد، بلکه به آقاجان و دایی اکبر هم مقداری پول قرض داد. وقتی از توی عکاسی درمیآمدیم، شنیدم که آقای دکتر قُرقُرکنان به ملیحه میگفت: "خیلی پول داشتن که هِی عکسای جدیدم سفارش مدادن!
Aysa
مریم یکتنه داشت دورهٔ تضمینی، با قبولی صد درصدِ افسردگی بعد از زایمان، را برگزار میکرد. از قیافهٔ ملیحه معلوم بود مدام دارد به خودش فحش میدهد چرا بچهدار شده است. اما قیافهٔ زندایی شبیه بچههای تنبل کلاس بود. فکر میکنم اصلاً متوجه حرفهایِ مریم نشده بود.
آخ ... همچی دوست دارم سال بعدم یکی دیگه بیارم ... بعدش این دو تا بچه عین کوچیسگا۷۶ با هم بازی کنن.
Aysa
از آقای دکتر تشکر کردم و گفتم: "من که راضی به زحمت نیستم. ولی خا همون سِویج ماشین بسه." عمه بتول، که داشت برای ملیحه کاچی درست میکرد، از توی آشپزخانه داد زد: "اینا خصلتاً کمتوقعان." آقای دکتر لبخند زد
Aysa
در آخرین ماههای بارداری ملیحه، گاهی که مثلاً داشتم درس میخواندم یا فیلم میدیدم، یکدفعه ملیحه داد میزد: "داره لگد مزنه." آقای دکتر هم موظف بود بدوبدو برود طرف ملیحه و دستش را روی شکم او بگذارد و ابراز احساسات کند.
ـ الهی قربانش برم من.
Aysa
ـ سی درصد.
ـ خوبه. همینجور پیش بری صد درصد قبولی.
ـ کجا؟
ـ صفرچارِ بیرج
Aysa
بعد رانندهٔ مراد کمیتهای از توی ماشین گشت با یک سینی حاوی هَونگ و دستههَونگ و گردو پیاده شود و مثل رقص چاقو هِی جلو بیاید و هِی عقب برود و عاقبت آنها را به ما بدهد و خودش هم مثلِ خرسِ قهوهای کارتون پسرِ شجاع با نانچیکو برایمان همان گردوها را بشکند و پوست گردوها را مثل گل بالای سرمان بریزد و ما هم عاشقانه نان و ماستِمان را با گردو بخوریم و بعد راننده، به عنوانِ هدیهٔ نامزدی، به جای النگو، یک جفت دستبند دربیاورد و بلند بگوید: "از طرف دوستِ کمیتهایِ برادرِ داماد." و درحالیکه با مراد به جایِ دست زدن صلوات میفرستند، با خوشی و خرمی، هر دوی ما را با دستبند، کَتبسته، ببرند پاسگاه.
Aysa
دایی، که حسابی توی فکر رفته بود، جورابِ گلولهشدهاش را توی کفشش گذاشت و درحالیکه دوباره دراز میکشید یک جملهٔ فلسفی گفت.
نمدانم شما یَم معلوم کردین یا نه؛ بعضی جورابای کثیف بوی باقلایِ پخته مِدن بعضیا بوی شالیزار برنج.
جملهٔ دایی، برخلاف جملهٔ محمد، نهتنها هیچکس را در فکر فرونبرد، بلکه همه را از فکر درآورد.
Aysa
در فکر فرورفتیم. بعد از چند دقیقه، محمد نگاهی به منظرهٔ روبهرو کرد و گفت: "از این بالا همهٔ آدما و خانهها مثل نقطه دیده مِشن. هر چی میآی بالاتر، غرورت کمتر مشه و به خدا نزدیکتر مِشی. بیخود نیست از قدیم خیلی مَکانایِ مقدسِ توی ارتفاعات مساختن."
Aysa
آقاجان، برای اینکه نشان دهد از این تحولِ محمد چقدر راضی است، گفت: "چی قشنگه! خارجیه؟"
ـ بله. سرودِ ملی بوسنیه.
Aysa
وقتی که بلند شد تا برود گفتم: "راستی، مامان، بازم از اون فِرنیات درست مُکنی برای نیازمندا ببرم؟" مامان، در حال رفتن، با مهربانی گفت: "نوکر بابات غلامسیاه!"
Aysa
البته چون من و سعید واقعاً به دستمزد نیاز مبرم نداشتیم، بخش غرورش بیشتر بود. اما، به هر حال، بخش حسادتش هم کمتر یا مساوی نبود. برای اینکه بیشتر خودمان را راضی کنیم، سعی کردیم خودمان را گول بزنیم. به سعید گفتم: "بَدم از آدمای مفتخور میآد. من که از امروز به بعد دیگه نمخوام از خانواده پول بگیرم. اینا الان از مامان باباهاشان پول گرفتهان دارن مرن عشق و حال. تازه، شاید با پولِ اونا بعد از بشقارداش با تاکسی برن ساندویچی ساندویچماندویچم بخورن.
Aysa
بگم هر کی دروغ بگه؟
ـ ها ... راستی یک بار فهمیدم تولد یکیشانه، با اُرگِ اِس آ یکِ داداشم آهنگ "تولدت مبارک" مِزدم، صداشِ بلند کردم اونا یَم بشنون.
ـ همین؟
ـ یک بارم از مجلههای اسکالای دخترخالهم چند تا براشان بردم.
ـ همین؟
ـ همین.
ـ عجب آدمی نیستی ... سیمکش، خداییش توی این زمینه همه باید به تو بگن اوستا!
Aysa
ـ ها ... خداییش آقاجان و مامانم خیلی به دَرسمَرسام کار ندارن. اصلاً نمدانن من کلاس چندمم. ولی آقای دکتر و خواهرم اگه بفهمن که هیچی! همین خرخوانا زندگی همه رِ خراب کردهان. قبول داری یا نه؟
Aysa
بیبی، که بعد از هشتاد نود سال زندگی حس میکرد زندگی تازه به جاهای مهیج و جالبش رسیده و هنوز هم میتواند جالبتر شود، لبخندی به مامان زد و گفت: "عروس جان، ولی خا نوبتی هم که باشه بعدش نوبت خودته!" مامان هم به طعنه گفت: "چشم. ایشاالله بعد از شما." بیبی، که انگار جملهٔ مامان را خوب نشنیده بود یا شاید هم خیلی خوب شنیده بود، خالصانه به سقف نگاه کرد و گفت: "ایشاالله."
SHOKoOoH
آقاجان گفت: "ولی خا ماشاءالله مردای فامیل ما یَم چی بیخبر از هم برای ما سردار سازندگی شدهان. حالا مال سودابه و ملیحهٔ خودمان به کنار؛ به مریم بگو جدیداً قانون کردهان به بچهٔ سوم شناسنامه نمدن. حواسشان باشه. حالا باز بگو برن ببینن چیه
SHOKoOoH
"اینکه همه حاملهین عجیب نیست. اینکه اعظم خانم دیگه حامله نیست جای تعجب داره.
SHOKoOoH
در حالِ رفتن به خانه، من در فکرِ دریا و پدرش، آقا برات در فکرِ مار، آقای دکتر در فکر اینکه ماشینش چقدر کثیف شده، بیبی در فکر اینکه ناهار چه میتواند باشد، دایی اکبر در فکرِ اینکه چطور میشود رفت کوه، آقاجان در حال مسحِ سر و در فکر اینکه چطور میشود نرفت کوه، احسان در فکر الاغسواری، ملیحه در فکرِ خبر دادن به آقای دکتر، زینب خانم در فکر اینکه چه مار بیعرضهای بوده که شوهرش را نگزیده، مامان و مریم در فکرِ جای خالیِ محمد، زندایی در فکر نانِ آغشته به رب، و عمو باقر هم احتمالاً در فکرِ اینکه "اینا چی زیادن! قرار بود فقط خودشان بیان که."
Aysa
دایی اکبر، مثل فیلمهای خارجی، از وانت پیاده شد تا برای ملکههای کوچهٔ سیدی، یعنی مامان و ملکه الیزابیبی، در را باز کند. البته این کار ربطی به تشریفات دیپلماتیک نداشت؛ در واقع درِ سمتِ آنها از داخل باز نمیشد.
Aysa
یکسِری کتابای آموزشی رزمندگان دارم. برای کنکورت به دردت مخوره. برای امتحاناتم یادت باشه برای هیفده هیجده نخوانیا. باید برای بیست بخوانی که اگه نشد، لااقل، نوزده نوزده و نیم بگیری." باز هم، قبل از اینکه چیزی بگویم، خودِ آقای دکتر، که انگار فکرم را خوانده بود، گفت: "نگو نمتانم. تو مِتانی. آدم، اگه بخواد، بدون پا متانه اورستم فتح کنه."
Aysa
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان