بریدههایی از کتاب آبنبات دارچینی
۴٫۶
(۱۱۲۹)
صدای بیبی هم آمد که آب میخواست. وقتی رفتم آب بیاورم، داد زد: "از یخچان." برایش آب سرد که بردم با همان چشمهای بسته گفت: "کو فردا همون فیلمِ رجبعلی رِ دوباره بگیرین." فکر میکنم تنِ رِت باتلر با شنیدنِ این جمله در گور لرزید.
M ، A
حالا این اصلاً چرا دو تا اسم داره؟" دایی، درحالیکه به حرف بیبی و کلمهٔ "نوشابه" میخندید، گفت: "خا بعضیا دو تا اسم دارن دیگه. مثل محسن که هم بهش مگیم محسن هم بعضی وقتا من بهش مگم دُنغُز."
M ، A
صدای دایی به من نمیرسید. اما صدای سعید، چون پشت من نشسته بود، به گوشم میرسید. خودش فکر میکرد صدایش را نمیشنوم. برای همین کنار گوشم داد زد: "محسن، راستی ما از چند روز دیگه طبقهٔ اولِ خانهمانِ داریم مدیم به دانشجوهای دانشگاه آزاد. از این به بعد، میآی دنبالم، حواست باشه زنگ اشتباه نزنی!"
ـ شما که کلاً خانهتان یکطبقهیه که!
ـ خا خودمان داریم مِریم زیرزمین.
فکر میکرد صدایش را نمیشنوم. یکدفعه جوری داد زد که فکر میکنم، از خیابان امیریه تا منبع آب، همه صدایش را شنیدند.
ـ دانشجوهای دخترن.
M ، A
بدیِ سالِ کنکور این است که هر کاری که میخواهی بکنی همه میگویند: "مگه تو کنکور نداری؟" ولی خوبیاش هم این است که برای هر کاری که دیگران به تو میگویند انجام بده و حوصلهاش را نداری میتوانی بگویی: "من کنکور دارم." با این همه، نه یادآوری مداومِ دیگران باعث میشود تو درس بخوانی نه گفتنِ اینکه درس داری باعث میشود به تو کاری واگذار نکنند.
Sh.moqaddam
فکر کنکورِ سال بعد بدجوری اذیتم میکرد. البته، فقط فکرش اذیت میکرد. چون خیلی درس نمیخواندم، خودش خیلی اذیتم نمیکرد.
زهرا۵۸
زندگی تلخی داره. شیرینی داره. ولی مهم اینه بدانیم همهش زندگیه؛ مثل این شکلاتای تلخ. شیرینه، ولی تلخه. تلخه، ولی شیرینه. زندگی همینه آقا محسن!"
frzne
"عاشق شدن چیزِ بدی نیست. ولی کسی که زیاد عاشق مشه یعنی که هنوز عاشق نشده."
toranjkhatoon
در حالِ رفتن به خانه، من در فکرِ دریا و پدرش، آقا برات در فکرِ مار، آقای دکتر در فکر اینکه ماشینش چقدر کثیف شده، بیبی در فکر اینکه ناهار چه میتواند باشد، دایی اکبر در فکرِ اینکه چطور میشود رفت کوه، آقاجان در حال مسحِ سر و در فکر اینکه چطور میشود نرفت کوه، احسان در فکر الاغسواری، ملیحه در فکرِ خبر دادن به آقای دکتر، زینب خانم در فکر اینکه چه مار بیعرضهای بوده که شوهرش را نگزیده، مامان و مریم در فکرِ جای خالیِ محمد، زندایی در فکر نانِ آغشته به رب، و عمو باقر هم احتمالاً در فکرِ اینکه "اینا چی زیادن! قرار بود فقط خودشان بیان که."
N.gh
"تازه شنیدهم یک چیزی مخوان بیارن توی ایران؛ اسمش اینترنته. مِگن توش پر از چیزای جنسیه. خدا به دادِ ما برسه."
Boshra :)
آقاجان برای اینکه احسان جای خالی محمد را حس نکند کتاب قصهٔ او را در دست گرفته بود تا برایش بخواند.
ـ خا اینجا نوشته میوه نخور نِشَسته. رویش مَگَز نشسته.
همین که آقاجان "نَشُسته" را خواند "نِشَسته"، من و ملیحه و مامان زدیم زیر خنده. مریم و آقای دکتر هم سعی میکردند خندهشان را کنترل کنند. آقاجان به ما نگاه کرد. اما، برای اینکه هم ناراحت نشود هم بعداً باز هم آن شعر را همانطور بخواند، نگفتیم به چه میخندیم. آقاجان، اما، لااقل از مامان انتظار داشت که بگوید جریان چیست. مامان زیر نگاهِ سنگین آقاجان طاقت نیاورد و با قربانی کردن من، که همچنان داشتم میخندیدم، به آقاجان گفت: "هیچی. یک خطایی از محسن سَرزد. داریم مخندیم."
حالا، جز من، همه، حتی آقاجان، داشتند میخندیدند. آقاجان به من گفت: "خود گویی و خود خندی. عجب مرد هنرمندی!" بعد هم به احسان گفت: "ببین بابایی، برای همین مِگن میوه نخور نشسته؛ وگرنه مثل محسن مِشی."
گل یاس
لا اله الا الله ... هِی مِگم نره، هِی مگی بدوش.
zarch
قانونای زندگی آقا محسن! ... زندگی تلخی داره. شیرینی داره. ولی مهم اینه بدانیم همهش زندگیه؛ مثل این شکلاتای تلخ. شیرینه، ولی تلخه. تلخه، ولی شیرینه. زندگی همینه آقا محسن!"
فاطمه
انسانیت مِگه اگه منِ نوعی امروز به فکر زن و بچهٔ بیگناهِ دیگران نباشم، خداینکرده، یک زمانی اگه من طوریم شد، کسی یَم به داد زن و بچهٔ من نمرسه
AVA
"فردا ساعت چند مِرین مشهد؟"
ـ حدوداً، حدودای همون حدوداً.
Samantha
آبِ دهانم را قورت دادم و درحالیکه کمی ترسیده بودم گفتم: "ولی من از تنها چیزِ لختی که مترسم سیم برقه.
Parvane
"آدم، اگه بخواد، بدون پا متانه اورستم فتح کنه ... پا شو. تو مِتانی!"
خانومِ اِچ
"انسان خیلی موجودِ عجیبیه آقا محسن. من هر روز که اخبارِ گوش مِدم، وقتی مثلاً مِگه یک ستاره در چندصدهزار کیلومترِ نوری کشف شد، اولش با خودم مگم اون ستاره برای چی کشف شد؟ این خبرِ من برای چی شنیدم؟ بعد با خودم فکر مُکنم شاید مخواسته بگه ما چی کوچیکیم. شاید، برعکس، مخواد بگه چی بزرگیم و اصلاً مخواسته بگه این همه ستاره و کهکشان برای من یکی به وجود آمده. اصلاً این دنیا با همهٔ عظمتش برای من خلق شده. منم برای این دنیا خلق شدهم. پس نه اون ستاره الکی خلق شده، نه الکی کشف شده، نه من الکی خلق شدهم. فقط باید، برخلاف اون ستاره، خودمان خودمانِ کشف کنیم."
آیدا
موتورسوارها، در آینهٔ موتور، فُکلهایشان را مرتب کردند و پُرگاز راه افتادند. فکر میکردند خیلی خوشتیپاند و هر کس آنها را ببیند عاشقشان میشود. اما، با توجه به فکل و پشتمو، بیشتر شبیه اسب شطرنج بودند.
aseman
محمد یکدفعه به طرف من برگشت و با لحنی جدی پرسید: "محسن، چند سالته؟"
حس کردم الان است که او و مراد با ماشین مرا به جای خانه تا خودِ بوسنی برسانند و درحالیکه، مثل روزِ ختنه شدن، دودستی از ماشین گرفتهام و مقاومت میکنم تا پیاده نشوم، بهزور، پیادهام کنند ... با رسیدن صربها، مراد، که میگفت سهمش را قبلاً ادا کرده، فوراً تخت گاز میرود و من، که از آموزش نظامی فقط "بشین ... پا شو ..." بلدم، وقتی میخواهم نارنجک پرت کنم، میشوم مثل چارلی چاپلین، که موقع پرت کردن نارنجک نارنجک توی آستینش افتاد. اما نارنجک من توی شلوارم میافتد و متأسفانه، چون مثل آقاجان دو تا شلوار پوشیدهام، نمیدانم نارنجک توی کدام شلوارم افتاده و ...
لبخند تلخی زدم و دربارهٔ سنم به دروغ گفتم: "من که یازده سال؛ ولی دایی اکبر نزدیک سی سالشه."
aseman
ـ خوردنش مهم نیست. نوش جانش! دیشب همهش مگفت این کاهگلا رِ ببینین چی خوشمزه به نظر مرسن.
دایی خندید و گفت: "هَیّیه ... کارِ واجبت همین بود؟ اون چند وقته خوشش از این چیزا میآد. دو روز پیشم موقع نماز مهرِ خانهمانِ گاز زده بود."
aseman
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان