بریدههایی از کتاب سهگانهی خاورمیانه؛ جنگ عشق تنهایی
۴٫۳
(۱۸۱)
قطره
قطره
با تو در میان بُگذارد
میگذارم خونم بیاید بیرون
از زیر سیمهای خاردار رد شود
از زیر دیوارها رد شود
از زیر جهان رد شود
و در اینهمه سیاهی
به سرخیاش ادامه دهد
میگذارم خونم بیاید بیرون
که آزادی
نبض داشته باشد
:)
زخم را نمیبندم
اصرار نمیکنم
میگذارم خونم بیاید بیرون
برود در اطراف خانه بچرخد
ببیند خودش
که هیچ خبری نیست
میگذارم خونم بیاید بیرون
هر چه میخواهد بر خاک بنویسد
در خاک فرورود
زیر خاک بنویسد
کاری کُنَد
که مُردهها هم شعر بخوانند
میگذارم خونم بیاید بیرون
و بیرون از لب
تو را ببوسد
و بیرون از قلب
برایت بایستد
و رنجی را که سالهای سال در من چرخیده است
:)
به آخرین دانههای برف نگاه میکنم
به آخرین سطرهایی
که بر من میبارند
آه، زمستان کاغذها!
شعری که در من است
شما را آب خواهد کرد؟
:)
مینویسم زمان
و میخوانم
هر آنچه پیر نمیشود
ما را پیر کرده است
:)
به کاغذی مچاله نگاه میکنم
که آرام در باد میچرخد
آیا زمین را هم
کسی نوشته است وُ دور انداخته؟
مینویسم زخم
و آن را
با زخمی دورتر میبندم
چرا که دیدهام
وقتی آسمان را شکنجه میکنند
آبیتر میشود
وقتی دریا را شکنجه میکنند
عمیقتر
مینویسم در
و آن را باز میکنم
که داخل شوی
مینویسم
هنوز تنهاییات ترکت نکرده است
که معنای تنهایی را بفهمی
:)
مینویسم دریا
و ساحلش را دور میریزم
مینویسم درخت
و آسمانش را قطع میکنم
مینویسم
طنابی که از تاریکی آویزان است
ادامهی تمام چیزها را
اعدام خواهد کرد
:)
به روحم گفتم
تو دیگر آزادی
و هر وقت خواستی برو
چرا که من
به نوشتن ادامه خواهم داد
چرا که من
به پاک کردنِ خودم ادامه خواهم داد
:)
حتی صدای بارانی که میبارد را میشنوم
حتی صدای بارانی
که نمیبارد را
این سطرها را میگذارم بمانَد در خودکار
بلند میشوم
و از پنجره نگاه میکنم:
بیخوابیام رفته است حیاط
دارد خاک باغچه را کنار میزند
دارد ساعتهای تنهاییاش را
از کف حیاط جمع میکند
دارد زمستان را به دیوار تکیه میدهد
حالا
در را باز کرده است
و در کوچه دور میشود
هیچوقت
اینطور از پنجره
به رفتنم نگاه نکرده بودم
:)
سالها خودم را تراشیدهام
تا کودکانم را بنویسم
حالا چهطور بخوابم
وقتی که بیدار نیستم
بلند میشوم
چراغ را خاموش میکنم
کوچهها را خاموش میکنم
ماه را خاموش میکنم
و تا صبح
همان جا در آسمان میمانم
کسی بر تخت خوابیده
کسی بر تخت مُرده است
و هر دو
تا ابد تنها هستند
چهقدر این خانه خلوت است
:)
تو اما
به سمت دیگرم نگاه میکردی
تو اما
از عمیقترین درههایم پایین رفتی
تو را دوست دارم
و قلبم باتلاقیست
که هر چه را دوست میدارد
غرق میکند
:)
بارها
بر سنگهایم دست کشیدهام
بارها
از صخرههایم سقوط کردهام
بارها
در غارهایم گم شدهام
بارها
زیر آفتاب نشستهام
و اسبهایی سفید را که بر دامنهام آب میشوند
تا علفها
تا دشت
تا آنجا که معنیام را از دست میدهم
دنبال کردهام
:)
چگونه کوه بر تخت دراز میکشد
چگونه کوه لباس میپوشد
چه میشود
که در گوشهای مینشیند
و بعد
سنگبهسنگ
به انزوایش اضافه میکند
:)
چالهای که در خیابان قدم میزند
در خودش غذا میریزد
شعر میریزد
خستگی میریزد
اشک میریزد
چالهای به عمقِ یک متر و هفتاد و هشت سانتیمتر
که هرگز پُر نمیشود
و هرگز به انتهایش نمیرسی
و هیچکس ابتدایش را ندیده است
پس چگونه میشود
انسان را تعریف کرد؟
تجربهای در تاریکی
ستارهای در دوردست
که از نزدیک هم
دور است
کاغذی مچاله
که آرام
باز میشود
و آنچه را که در او نوشتهاند
میخوانَد
:)
جادهای
که از کوهها وُ جنگلها وُ شهرها گذشته است
و همچنان خالیست
جادهای
که از جا بلند میشود
ماشینهایش را میتکانَد
پیچهایش را باز میکند
ابرها را کنار میزند
و میرود که با خدایش تصادف کند
یعنی
میشود انسان را تعریف کرد؟
:)
در آغاز کلمه بود
در آغاز تنهایی بود
و در میانه تنهایی بود
و در پایان تنهایی بود
پس چگونه میشود
انسان را تعریف کرد؟
شعری
که بارها وُ بارها وُ بارها
ویرایشش کردهایم
و این
به آن معنا نیست
که زیباتر شده است
پس چگونه میشود
انسان را تعریف کرد؟
:)
به خانهام برو
چشمهایم را ببند
شمعها را خاموش کن
و در نور شمعدانیها بخوان:
تنم را با شعر بشویید
آخرین تلاشهایم را
از زیرِ ناخنهایم پاک کنید
سکوتم را ادامه دهید
آنقدر
که شکستنِ تار مویی را
چون سقوطِ درختی در جنگل
بشنوید
چند دقیقه همان جا بنشینید
و بعد...
بعد
مرا در شکم مادرم خاک کنید
:)
شب است
و میز شکسته سعی میکند
خاطراتش را
روی خود نگه دارد
شب است
و آن که تاریکی را با هزار میخ
به آسمان کوبیده
انتقام چه چیز را از ما میگیرد؟
ما در زمان نشستهایم وُ
زمان در ما راه میرود
ما در زمان جلو میرویم وُ
زمان در ما بازمیگردد
ما در زمان زمین میخوریم وُ
زمان به راهش ادامه میدهد
حتی اگر هزار قلب داشته باشی
هزاربار خواهی مُرد
:)
آوازی که میخواندم
هنوز زیر پوستم است
یا ترکم کرده؟
چرا
هر چه خاک را میکَنم
به ریشههایم نمیرسم؟
به من گفتهاند
چهل سال پیش به دنیا آمدهام
پس چرا هر چه زنگ میزنم
خانه نیستم؟
چرا سنگها مُرده به دنیا میآیند؟
چرا هر چه این چاه را پایین میروی
به گریههای زمین نمیرسی؟
چرا این شعر تمام نمیشود؟
چرا این شعر پایان خودش را خورده است؟
چرا این شعر
همزمان که میرود بازمیگردد:
شب است
و مورچهها دارند
اندوه زمین را جابهجا میکنند
:)
تو مثل رودخانهای ترکم کردی
من اما همانطور به اطرافم ادامه دادم
به خیابانها، کافهها، شعرها
شبها
لباسهایم را اتو زدم
و هر صبح جوانیام را در آینه مرتب کردم
همانطور غذا خوردم
همانطور کار کردم
همانطور ایستادم
و سالها طول کشید بفهمم
درختی که زرد نمیشود
مُرده است
:)
پلنگی زخمیام
که بازگشتهام
تا در آغوشت
منقرض شوم
:)
حجم
۳۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۸۳ صفحه
حجم
۳۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۸۳ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
تومان