بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هشت و چهل‌ و ‌چهار | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب هشت و چهل‌ و ‌چهار

بریده‌هایی از کتاب هشت و چهل‌ و ‌چهار

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۴۱ رأی
۳٫۸
(۴۱)
آفتابِ آخر اسفند پهن شده بود روی ساختمان مخابرات، و ساختمان مخابرات قرص‌ومحکم سرجای خودش ایستاده بود. معلوم بود خیال ندارد به این زودی‌ها دست از سر میدان و مردم بخت‌برگشته‌ای که هر روز چشم‌شان بهش می‌افتاد، بردارد. اردشیر اسمش را گذاشته بود دیکتاتور میدان توپخانه؛ دیکتاتوری که بی‌اعتنا به تاریخ، بی‌اعتنا به مردم، و بی‌اعتنا به فرهنگ، با آن هیکل سنگین سال‌ها بود برای خودش کنار میدان جا خوش کرده بود و این‌که دیگران درباره‌اش چه فکر می‌کنند، برایش هیچ اهمیتی نداشت.
باران
کارش را آرام و باطمأنینه انجام می‌داد؛ یک‌جوری که آدم دوست داشت بنشیند و ساعت‌ها تماشایش کند.
باران
باران نرمی بی‌صدا می‌بارد و صدای دست‌فروش‌ها شهر را پُر کرده. مردم لای هم می‌لولند. سنبل. سبزه. ماهی. تخم‌مرغ‌های رنگی. بچه‌های خندان. زن‌های زیبا.
باران
عریانی هم ــ مثل خیلی چیزهای دیگر ــ وقتی به نهایی‌ترین حد خودش می‌رسد، آدم را بی‌سلاح می‌کند؛
زهرا علیمحمدی
نظامی‌ها می‌گویند وقتی نمی‌دانی باید چه‌کار کنی، بهتر است هیچ کاری نکنی و وضع موجود را ادامه بدهی
مهدی فلاح
اگر چیزی وجود داشته باشد که همهٔ آدم‌ها همیشه آرزویش را دارند و تنها بعضی‌ها گاهی می‌توانند آن را به دست بیاورند، آن چیز عشق است.
آذیــن؛
گاهی زمان به احترام عشق متوقف می‌شود و جهان در سکوت فرو می‌رود.
آذیــن؛
آدم عاشق که می‌شود، وقت‌هایی که با معشوق سپری می‌شوند ــ مهم نیست روی ساعت چه‌قدر باشند ــ عین باد می‌گذرند و لحظه‌های دوری ــ باز هم مهم نیست روی ساعت چه‌قدر باشند ــ کش می‌آیند و انگار قرار نیست هرگز تمام شوند.
آذیــن؛
اهی پیش می‌آید که زندگی مثل قصه می‌شود، مثل افسانه. درست زمانی که دستت را گرفته‌اند و پرتابت کرده‌اند میان دره، در همان صدم ثانیه‌هایی که تا خوردنت به زمینِ سفت و متلاشی شدنت مانده، سیمرغی می‌آید و می‌گیردت میان بال‌های نرمش، می‌بردت بالای کوه قاف و آن‌قدر نوازشت می‌کند تا تپش قلبت منظم شود، دردهایت گم‌وگور شوند، لرزش دست‌هایت آرام بگیرد و بعد بلندت می‌کند می‌برد دم‌در خانه‌ات می‌گذارد زمین و می‌گوید «یه اشتباه ساده بود؛ وگرنه که برای تو خیلی زوده هنوز. گورستون پُره از جوونای ناکام؛ فعلاً دیگه کسی رو راه نمی‌دن.»
آذیــن؛
توی زندگی همان‌قدر که ممکن است اندوه سراغ آدم بیاید، یا مثلاً بلا و مصیبت، ممکن هم هست که شادی درِ خانه‌اش را بزند. بیشترِ آدم‌ها آن اولی را پدیده‌ای طبیعی و جزئی از زندگی می‌دانند، اما این دومی را باورنکردنی، غافلگیرکننده و معجزه‌وار.
آذیــن؛
عشق مگر می‌شود از بین برود؟ قانون پایستگی انرژی را تازه یاد گرفته بود؛ همین سال پیش، توی مدرسه. این قانون باید دربارهٔ عشق هم صدق می‌کرد: عشق هرگز نمی‌میرد، تنها از شکلی به شکل دیگر تبدیل می‌شود.
آذیــن؛
توی همهٔ این صد و اندی سالی که از پوست انداختن تهران و ورودش به زندگی مدرن می‌گذشت، نام‌ها مدام تغییر کرده بودند؛ انگارنه‌انگار که مردم با کوچه‌ها و خیابان‌ها و میدان‌های شهر زندگی می‌کنند، خاطره می‌سازند، دل می‌دهند، دل می‌گیرند. آدم چه‌طور می‌تواند غزل‌های عاشقانه‌اش را برای نام دیگری بخواند؟ چه‌طور می‌تواند خاطره‌هایش را با نام دیگری مرور کند؟
آذیــن؛
گاهی اوقات در زندگی لازم است آدم پایش را از روی گاز بردارد، راهنما بزند، آرام‌آرام بگیرد توی شانهٔ خاکی، دستی را بکشد، پیاده شود و ــ هر چند کوتاه ــ نگاهی به پشت‌سرش بیندازد؛ به مسیرِ رفته و ردی که از خودش باقی گذاشته.
آذیــن؛
عکس‌های رادیوگرافی عریان‌ترین عریانیِ آدم را نشان می‌دهند. و عریانی هم ــ مثل خیلی چیزهای دیگر ــ وقتی به نهایی‌ترین حد خودش می‌رسد، آدم را بی‌سلاح می‌کند
آذیــن؛
اگر چیزی وجود داشته باشد که همهٔ آدم‌ها همیشه آرزویش را دارند و تنها بعضی‌ها گاهی می‌توانند آن را به دست بیاورند، آن چیز عشق است.
aida
در زندگی وقت‌هایی هست که زمان از معنا تهی می‌شود، یا دست‌کم معنایی دیگرگون پیدا می‌کند. مثلاً آدم عاشق که می‌شود، وقت‌هایی که با معشوق سپری می‌شوند ــ مهم نیست روی ساعت چه‌قدر باشند ــ عین باد می‌گذرند و لحظه‌های دوری ــ باز هم مهم نیست روی ساعت چه‌قدر باشند ــ کش می‌آیند و انگار قرار نیست هرگز تمام شوند.
aida
بوها پُر از خاطره‌اند. خیلی چیزها هستند که می‌توانند خاطره‌ها را با خود حمل کنند: عکس‌ها، یادگاری‌ها، چشم‌اندازها، جاها... اما بوها چیز دیگری هستند؛ انگار نظم مکان و زمان را به‌هم می‌ریزند و آدم را پرتاب می‌کنند به مکانی دیگر، به زمانی دیگر.
aida
برای بیشترِ مردم این‌طوری است که همدیگر را دوست دارند، ازدواج می‌کنند، باز هم کمی همدیگر را دوست دارند، کار می‌کنند، کار می‌کنند، کار می‌کنند، و آن‌قدر کار می‌کنند که دوست داشتن را فراموش می‌کنند.
aida
صبح صبح است، با آواز پرنده‌هایش، با جنب‌وجوشش، با خورشید تروتازه‌اش... قدیم و جدید چه فرقی دارد وقتی باور داشته باشی که صبح صبح است.
aida
قدیم‌ها می‌گفتند موقع شادی آرام بخند، مبادا اندوه ــ که توی اتاق کناری خوابیده ــ بیدار شود و بیاید جای شادی را بگیرد.
aida

حجم

۱۶۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۷ صفحه

حجم

۱۶۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۷ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰
۵۰%
تومان