بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هشت و چهل‌ و ‌چهار | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب هشت و چهل‌ و ‌چهار اثر کاوه فولادی نسب

بریده‌هایی از کتاب هشت و چهل‌ و ‌چهار

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۳۸ رأی
۳٫۸
(۳۸)
بوها پُر از خاطره‌اند. خیلی چیزها هستند که می‌توانند خاطره‌ها را با خود حمل کنند: عکس‌ها، یادگاری‌ها، چشم‌اندازها، جاها... اما بوها چیز دیگری هستند؛ انگار نظم مکان و زمان را به‌هم می‌ریزند و آدم را پرتاب می‌کنند به مکانی دیگر، به زمانی دیگر.
دردونه
روی تابلوِ سرِ خیابان نوشته بودند کارگر شمالی، اما هنوز هم خیلی از مردم همان نام قدیمی‌اش را می‌گفتند؛ امیرآباد شمالی. توی همهٔ این صد و اندی سالی که از پوست انداختن تهران و ورودش به زندگی مدرن می‌گذشت، نام‌ها مدام تغییر کرده بودند؛ انگارنه‌انگار که مردم با کوچه‌ها و خیابان‌ها و میدان‌های شهر زندگی می‌کنند، خاطره می‌سازند، دل می‌دهند، دل می‌گیرند. آدم چه‌طور می‌تواند غزل‌های عاشقانه‌اش را برای نام دیگری بخواند؟ چه‌طور می‌تواند خاطره‌هایش را با نام دیگری مرور کند؟
باران
هفتهٔ پیش آمده بود مغازه و ساعت رومیزی‌ای را آورده بود برای تعمیر. ساعت مکعب‌شکلی بود به رنگ قهوه‌ای سوخته. صفحهٔ سفید گردی داشت که بالایش با حروف فلزی طلایی به انگلیسی نوشته شده بود هریتیج. عقربه‌هایش با آن نوک‌های تیز به سرنیزه‌هایی کوچک شبیه بودند که سال‌ها از جلوِ عددها رد شده بودند و براندازشان کرده بودند و نتوانسته بودند آن را که باید برای اعدام انتخاب کنند.
Faeze
برای بیشترِ مردم این‌طوری است که همدیگر را دوست دارند، ازدواج می‌کنند، باز هم کمی همدیگر را دوست دارند، کار می‌کنند، کار می‌کنند، کار می‌کنند، و آن‌قدر کار می‌کنند که دوست داشتن را فراموش می‌کنند. برای اردشیر و گلنار این‌طوری نبود. آن‌ها دوست داشتن را یک جایی از زندگی‌شان گذاشته بودند که هیچ دستی بهش نمی‌رسید و نمی‌توانست مخدوشش کند.
باران
یکی از خوبی‌های بردنِ گورستان به حومهٔ شهر این است که برج‌ها نمی‌توانند احاطه‌اش کنند. اطرافش باز می‌ماند و برای همین همیشه نسیمی در آن جریان دارد؛ نسیمی که دست نرمش را می‌کشد روی صورت آدم، و وای که آدم توی گورستان چه‌قدر نیاز به نوازش دارد.
باران
در چنین شبی آدم باید با خودش تسویه‌حساب کند. باید بنشیند کلاهش را قاضی کند ببیند در سالی که دیگر دارد به آخر می‌رسد، چه کارهای به‌دردبخوری کرده، چه کارهای بی‌خودی کرده، خلاصه چندمَرده حلاج بوده. لازم است، گاهی اوقات در زندگی لازم است آدم پایش را از روی گاز بردارد، راهنما بزند، آرام‌آرام بگیرد توی شانهٔ خاکی، دستی را بکشد، پیاده شود و ــ هر چند کوتاه ــ نگاهی به پشت‌سرش بیندازد؛ به مسیرِ رفته و ردی که از خودش باقی گذاشته.
باران
عشق مگر می‌شود از بین برود؟ قانون پایستگی انرژی را تازه یاد گرفته بود؛ همین سال پیش، توی مدرسه. این قانون باید دربارهٔ عشق هم صدق می‌کرد: عشق هرگز نمی‌میرد، تنها از شکلی به شکل دیگر تبدیل می‌شود.
روناک
گاهی اوقات برای فهمیدن نیازی به دیدن نیست
لیلا یزدی
حساب سنِ مُردگی آدم‌ها را کسی نگه نمی‌دارد
دردونه
صدایش رنگ و زنگ ویژه‌ای داشت؛ به آواز گنجشک‌ها می‌مانست روز اول عید، یا شُرهٔ آب رود لای سنگ‌های کوهستانْ روزهای آخر زمستان.
Faeze

حجم

۱۶۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۷ صفحه

حجم

۱۶۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۷ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰
۵۰%
تومان