بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هشت و چهل‌ و ‌چهار | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب هشت و چهل‌ و ‌چهار

بریده‌هایی از کتاب هشت و چهل‌ و ‌چهار

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۴۱ رأی
۳٫۸
(۴۱)
بعضی صداهای دیگر کاری به پردهٔ گوش ندارند، توی سر آدم زنگ می‌زنند و تارهای ذهن را می‌لرزانند؛ این دومی‌ها را جز خود آدم کسی نمی‌تواند بشنود. همین دومی‌ها هستند که پدر آدم را درمی‌آورند. همین دومی‌ها هستند که آدم را می‌اندازند توی گودال تردید. همین دومی‌ها هستند که هیچ‌جوری نمی‌شود به دیگران فهماندشان.
ریحانه باقریه
قدیم‌ها می‌گفتند موقع شادی آرام بخند، مبادا اندوه ــ که توی اتاق کناری خوابیده ــ بیدار شود و بیاید جای شادی را بگیرد.
باران
دارالفنون پشت میله‌های فلزی محصور بود؛ آجربه‌آجر. هر جای دیگرِ دنیا بود، لابد هنوز هم بهترین مدرسهٔ شهر بود و بهترین معلم‌ها و دانش‌آموزها را داشت. این‌جا اما پشت میله‌های فلزی محصور بود؛ آجربه‌آجر.
باران
نظامی‌ها می‌گویند وقتی نمی‌دانی باید چه‌کار کنی، بهتر است هیچ کاری نکنی و وضع موجود را ادامه بدهی
مهدی فلاح
وقتی نمی‌دانی باید چه‌کار کنی، بهتر است هیچ کاری نکنی و وضع موجود را ادامه بدهی.
آذیــن؛
عشق هرگز نمی‌میرد، تنها از شکلی به شکل دیگر تبدیل می‌شود.
aida
خواب چیز خوبی است. گاهی اوقات بهترین پناهگاه آدمی است.
aida
سرما و مرگ که باهم هوار شوند روی زندگی آدم، همین می‌شود؛ آدم کرخت می‌شود و حتا اشک هم به‌سختی از چشم‌هایش بیرون می‌زند.
aida
گاهی زمان به احترام عشق متوقف می‌شود و جهان در سکوت فرو می‌رود.
Melina
برای لاله‌زار مهم نبود که دنیا درگیر جنگی جهان‌گیر است. برای لاله‌زار مهم نبود که کشور اشغال شده. برای لاله‌زار مهم نبود که شاه مملکت را با آن وضعیت روانهٔ موریس کرده‌اند. برای لاله‌زار مهم نبود که ولیعهد بیست و دوساله را به جای شاه مخلوع نشانده‌اند.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
پدر خوابیده بود؛ هیچ‌کدام از این کارها آرامشش را به‌هم نزده بود. جوگندمیِ موهایش کمی تیره‌تر شده بود؛ انگار مرگ جوان‌ترش کرده باشد، یا با مرگ جوان‌تر شده باشد، یک‌جور دهان‌کجی به شتری که بالاخره یک روز درِ خانهٔ هر کسی می‌خوابد. دیگر نه دردی داشت، نه اعتراضی.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
به گواهی سنگ‌ها همهٔ آدم‌هایی که مُرده بودند، یا دلبند بودند یا دلسوز یا مهربان؛ انگار آدم‌های نامهربانِ بی‌خیال نمی‌میرند. از گورشان که توی گورستان خبری نبود. جوان‌ها هم همه ناکام بودند؛ انگار فقط توی تخت‌خواب می‌شود از زندگی کام گرفت، یا اگر کسی بعدِ فتح تخت‌خوابی مُرد، دیگر جوان بودنش اهمیتی ندارد.
لیلا یزدی
قدیم‌ها می‌گفتند موقع شادی آرام بخند، مبادا اندوه ــ که توی اتاق کناری خوابیده ــ بیدار شود و بیاید جای شادی را بگیرد. حالا این اندوه است که باید بندوبساطش را جمع کند و برود جایش را به شادی بدهد. توی زندگی همان‌قدر که ممکن است اندوه سراغ آدم بیاید، یا مثلاً بلا و مصیبت، ممکن هم هست که شادی درِ خانه‌اش را بزند. بیشترِ آدم‌ها آن اولی را پدیده‌ای طبیعی و جزئی از زندگی می‌دانند، اما این دومی را باورنکردنی، غافلگیرکننده و معجزه‌وار. «به‌حق چیزای ندیده.»
Azar
توی همهٔ این صد و اندی سالی که از پوست انداختن تهران و ورودش به زندگی مدرن می‌گذشت، نام‌ها مدام تغییر کرده بودند؛ انگارنه‌انگار که مردم با کوچه‌ها و خیابان‌ها و میدان‌های شهر زندگی می‌کنند، خاطره می‌سازند، دل می‌دهند، دل می‌گیرند.
Yamin
تنش کوفته است. ترجیح می‌دهد همین‌طوری روی تخت ولو باشد، بی‌که بخواهد حرفی بزند یا بحثی کند یا برای چیزی دلیل و توجیهی بیاورد.
دردونه
برای همهٔ آدم‌ها از این موقعیت‌ها پیش می‌آید؛ پیش می‌آید که به هدفی کاری انجام دهند و دیگران خیال کنند هدف‌شان چیز دیگری بوده و به این خیالْ تحسین یا شماتت‌شان کنند.
دردونه
گاهی اوقات برای فهمیدن نیازی به دیدن نیست.
محسن
توی حیاط خانهٔ پدربزرگ یک درخت خرمالو بود. اوایل پاییز بار می‌داد و اواخر آذر، وقتی همهٔ برگ‌هایش می‌ریختند کنارِ بوته‌های رُز یا روی موزاییک‌های لوزی حیاط، خرمالوها آن بالا مثل چراغ می‌درخشیدند؛ شب و روز هم برای‌شان فرقی نداشت، همیشه روشن بودند. در تهران، آذر سردترین ماه سال است. چندباری شده بود که آذر برف آمده بود و نشسته بود روی درخت خرمالو و به هیئت درختی مقدس درش آورده بود: تنه‌ای باریک و بلند و قهوه‌ای با شاخه‌هایی لخت که سفیدپوش شده بودند، و آن چراغ‌های نارنجی گرد. یک‌بار نشسته بود و ساعت‌ها تماشایش کرده بود؛ آن ترکیب بی‌نظیر سفید و نارنجیِ سیر را که آدم می‌بایست خیلی خوش‌اقبال باشد که حتا توی رؤیاهایش ببیند.
اِلوچ
اگر چیزی وجود داشته باشد که همهٔ آدم‌ها همیشه آرزویش را دارند و تنها بعضی‌ها گاهی می‌توانند آن را به دست بیاورند، آن چیز عشق است.
باران
در زندگی وقت‌هایی هست که زمان از معنا تهی می‌شود، یا دست‌کم معنایی دیگرگون پیدا می‌کند. مثلاً آدم عاشق که می‌شود، وقت‌هایی که با معشوق سپری می‌شوند ــ مهم نیست روی ساعت چه‌قدر باشند ــ عین باد می‌گذرند و لحظه‌های دوری ــ باز هم مهم نیست روی ساعت چه‌قدر باشند ــ کش می‌آیند و انگار قرار نیست هرگز تمام شوند.
باران

حجم

۱۶۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۷ صفحه

حجم

۱۶۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۷ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰
۵۰%
تومان