بریدههایی از کتاب رستوران آخر جهان
۴٫۳
(۶۳)
«عجب. ما رسیدیم به پایانِ جهان و تو هنوز زندگی نکردی. خیلی چیزها رو از دست دادی.»
samarium
گاگ هالفرانت با لحنی متملقانه خودش رو تحسین کرد و گفت «آفرین به خودم. از این بهتر نمیشد.»
نابودیِ آخرین بازماندههای کرهٔ زمین. کرهٔ زمینی که خود او دستور نابود کردنش رو داده بود. نابودی زمین و همهٔ ساکنانش، پایانِ قطعی و همیشگی آزمایش خطرناک (البته برای روانکاوها) و مخربِ (البته باز هم برای روانکاوها) پیدا کردنِ پاسخ به پرسشِ نهایی دربارهٔ زندگی، جهان و همهچیز بود.
امشب گاگ هالفرانت و همکاران روانکاو او در یه جشنِ کوچک و خودمونی شادی میکردند. از فردا به بعد همهشون میرفتند سرِ کار و با خیال راحت و آسوده، روبهروی بیمارانِ ناراضی، پریشان و پولدارشون که رو تختِ روانکاوی دراز کشیده بودند، رو یه صندلی مینشستند و تو ذهنشون مطمئن بودند که دیگه هیچکس، هیچوقت معنای زندگی رو پیدا نخواهد کرد.
amir ebrahimi
پیرمرد تکرار کرد «کمک؟» انگار کسی گنجِ قارون و عمرِ نوح رو باهم ازش خواسته بود.
انگشتش رو به نشانهٔ تهدید تکون داد؛ «تو خجالت نمیکشی؟ با این دوستهای بادبهدماغانداختهت تو کهکشون علافی، از این مهمونی میری به اون مهمونی، فقط به فکرِ خوشگذرونی هستی و سرت رو اونقدر با این کارای بیمعنی گرم میکنی که حتا وقت نمیکنی یه دستهگلِ ناقابل بذاری رو قبرِ من. دستهگلِ واقعی که پیشکشت، دریغ از یه شاخهگلِ مصنوعی. من حتا توقعِ گلِ واقعی از تو ندارم. اگه پلاستیکی هم باشن قبوله. دستبرقضا گل پلاستیکی بیشتر و بهتر به تو میآد. اما انگارنهانگار که ما هم هستیم. آقا سرش شلوغه. آقا متجدده. آقا برای خودش مدرن شده. آقا حسابش رو با ارواح جدا کرده. اما حالا که مثل خر تو گِل واموندی یاد ارواح افتادی!»
amir ebrahimi
آرتور گفت «من نمیخوام یه حیوونی رو بخورم که جلو من ایستاده و از من دعوت میکنه که بخورمش. آدم دلش نمیآد.»
زاپود گفت «دلت میخواست یه حیوونی رو بخوری که دلش نمیخواد خورده بشه؟»
عباص
همونطور که قبلاً گفته شد، جهان خیلیخیلی بزرگه. البته بیشترِ مردم به این واقعیت توجه نمیکنند تا بتونن در صلحوصفا زندگی عادیِ خودشون رو ادامه بِدن.
خیلیها دوست داشتند بِرَن یه جایی که خیلی کوچکتر باشه و با ایدهها و آرزوهای اونها سازگارتر. واقعیت اینه که بیشترِ موجودات دقیقاً همین کار رو میکنند.
Abolfazl Sharifian
یکی از عادات عجیبوغریب انسانها رو توضیح بده: انسانها چیزهای پیشپاافتاده و مثل روز روشن رو دوباره و دوباره تکرار میکنند، یعنی میکردند. مثلاً «روزِ قشنگیه!» یا «ماشاالله چه قد بلندی دارید!» یا «خب پس مرگِ حتمی در انتظارمونه!»
نظریهٔ اول فورد این بود: اگه آدمها بدون توقف لبهاشون رو تکون ندن دهنهاشون زنگ میزنند.
zohreh
تاریخ تکامل هر تمدن مهمی در کهکشان از سه مرحلهٔ مشخص و مجزا میگذره: زنده موندن، دانش اندوختن و تکمیل کردن دانش. به این مراحل میگن مراحل «چهجوری، چرا و کجا».
zohreh
تاریخ تکامل هر تمدن مهمی در کهکشان از سه مرحلهٔ مشخص و مجزا میگذره: زنده موندن، دانش اندوختن و تکمیل کردن دانش. به این مراحل میگن مراحل «چهجوری، چرا و کجا».
zohreh
یه دادگاه کهکشانی قوم بلسربون رو به دلیل این رفتارِ اهانتآمیز، ازخودراضی و تحریککننده به وحشیانهترین مجازات قومیِ ممکن محکوم کرد و به اونها توانایی خوندن افکار رو داد. بلسربونیهای بدبخت از اون موقع به بعد مجبورند بدون وقفه و با صدای بلند دربارهٔ هوا، مشکلات و غصههای بیاهمیتشون، بازی فوتبال و خراب شدن اوضاع در کاکرافون حرف بزنند تا خدایینکرده یه وقت افکار مهمی به ذهنشون نرسه و در یک ثانیه هر کسی تا هشتکیلومتریشون از این افکار خبردار نشه.
یه راه دیگهٔ قوم بلسربون برای اینکه مغزهاشون رو برای مدت کوتاهی از فکر کردن بازدارند، گوش کردن به کنسرت میدان فاجعه است.
delilah
ادامه داد «واقعاً چهقدر زیباست که شماها همه امشب اینجایید. راست نمیگم؟ واقعاً معرکهست. میدونم که خیلی از شماها دوباره و دوباره میآید اینجا، پایانِ همهچیز رو میبینید و بعد برمیگردید به دورانِ خودتون... خانواده تشکیل میدید، برای جوامع جدید و بهتر مبارزه میکنید، برای چیزهایی که بهنظر شما درستن جنگهای وحشتناک راه میندازید... این واقعاً به آدم امید میده که زندگی برای انواع بعدی حیات آیندهای درخشان پیشِ رو داره. البته...» با دستش به آسمون و بلوای دهشتناکش اشاره کرد؛ «...البته ما میدونیم که زندگی اصلاً هیچ آیندهای پیشِ رو نداره...»
bilijacks
یه تئوری خیلی معروف میگه هر وقت یه کسی کشف کنه که جهان دقیقاً برای چی به وجود اومده و به چه دردی میخوره، این جهان در همون لحظه ناپدید میشه و جای خودش رو میده به یه جهان نویی که از جهان قبلی پیچیدهتر و عجیبوغریبتره.
یه تئوری دیگه میگه که این اتفاق قبلاً افتاده.
bilijacks
مشکل اصلی، چون در این داستان مسئله و مشکل زیاده، شاید بهتره بگیم یکی از مشکلهای اصلی حکومت کردن بر مردم اینه که چه کسی بر آدمها حکومت کنه. یا بهتر بگیم، چه کسی میتونه مردم رو راضی کنه که بذارن بر اونها حکومت کنه.
خلاصهٔ قضیه: یکی از حقیقتهایی که همه قبول دارند اینه که کسانی که بیشتر از همه سودای حکومت کردن بر مردم رو در سر دارند، درست به دلیلِ همین آرزو، کمتر از همهٔ آدمهای دیگه برای این کار مناسباند. خلاصهٔ خلاصه: به هر کسی که میتونه مردم رو راضی کنه که بهش رأی بدن و رییسش کنن، اصلاًوابداً نباید اجازه داد که رییس بشه. خلاصهٔ خلاصهٔ خلاصه: مردم یه چیزیشون میشه!
من
اگه کسی میخواد در جهانی به بزرگیِ جهان ما زنده بمونه، نباید به تناسبها فکر کنه!
من
یه دقیقه به دوروبرت نگاه کن پسر. با این اوضاع فکر میکنی که قدرت اصلی تو دستِ یه آدم درستوحسابیه؟»
من
یه تئوری خیلی معروف میگه هر وقت یه کسی کشف کنه که جهان دقیقاً برای چی به وجود اومده و به چه دردی میخوره، این جهان در همون لحظه ناپدید میشه و جای خودش رو میده به یه جهان نویی که از جهان قبلی پیچیدهتر و عجیبوغریبتره.
یه تئوری دیگه میگه که این اتفاق قبلاً افتاده.
من
در این موقعیت بهتره که نظریهای رو تکرار کنیم که فورد پریفکت، زمانی که در سیارهٔ زمین گیر افتاده بود، برای خودش درست کرده بود تا یکی از عادات عجیبوغریب انسانها رو توضیح بده: انسانها چیزهای پیشپاافتاده و مثل روز روشن رو دوباره و دوباره تکرار میکنند، یعنی میکردند. مثلاً «روزِ قشنگیه!» یا «ماشاالله چه قد بلندی دارید!» یا «خب پس مرگِ حتمی در انتظارمونه!»
نظریهٔ اول فورد این بود: اگه آدمها بدون توقف لبهاشون رو تکون ندن دهنهاشون زنگ میزنند.
البته فورد بعد از چند ماه مشاهده و تفکر عمیقتر این تئوری رو گذاشته بود کنار و به این نظریهٔ جدید رسیده بود که اگه آدمها بدون توقف لبهاشون رو تکون ندن مغزهاشون شروع میکنند به کار کردن.
احسان
ماکس گفت «اگه به قسمت بالای چپِ آسمون نگاه کنیم چیز جالبی میبینیم. اگه دقیق توجه کنید میتونید ببینید که اشعههای ماوراءبنفش منظومهٔ شمسیِ هاسترومیل رو به بخار تبدیل میکنن. کسی اینجا هست که اهل هاسترومیل باشه؟»
از یه جایی صدای یکی دو نفر بلند شد.
ماکس گفت «الان دیگه لازم نیست سرتون رو با این سؤال درد بیارید که گاز رو خاموش کردهید یا نه.»
احسان
من به کامپیوتر گفتم ما رو ببره به نزدیکترین جایی که بشه توش یه غذایی خورد. اون هم دقیقاً همین کار رو کرد. ۵۷۶ میلیارد سال اینور و اونور فرقی نمیکنه. اما از جامون تکون نخوردیم. چه فکر بکری
احسان
واقعاً معرکهست. میدونم که خیلی از شماها دوباره و دوباره میآید اینجا، پایانِ همهچیز رو میبینید و بعد برمیگردید به دورانِ خودتون... خانواده تشکیل میدید، برای جوامع جدید و بهتر مبارزه میکنید، برای چیزهایی که بهنظر شما درستن جنگهای وحشتناک راه میندازید... این واقعاً به آدم امید میده که زندگی برای انواع بعدی حیات آیندهای درخشان پیشِ رو داره. البته...» با دستش به آسمون و بلوای دهشتناکش اشاره کرد؛ «...البته ما میدونیم که زندگی اصلاً هیچ آیندهای پیشِ رو نداره...»
احسان
آرتور گفت «من نمیخوام یه حیوونی رو بخورم که جلو من ایستاده و از من دعوت میکنه که بخورمش. آدم دلش نمیآد.»
زاپود گفت «دلت میخواست یه حیوونی رو بخوری که دلش نمیخواد خورده بشه؟»
احسان
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
قیمت:
۴۸,۰۰۰
۲۴,۰۰۰۵۰%
تومان