بریدههایی از کتاب رستوران آخر جهان
۴٫۳
(۶۳)
آرتور گفت «یعنی منظورتون اینه که ما تو زمان حرکت کردیم اما تو مکان همون جا موندهیم؟»
زاپود پرید تو حرفش «تو ساکت باش، میمونِ نیمهتکاملپیداکرده. برو از چندتا درخت بالا برو. فهمیدی؟»
آرتور عصبانی شد. گفت «تو هم برو سرهات رو بزن بههم، چهارچشمی!»
گارسُن به زاپود گفت «ببخشید. اما حق با میمونِ شماست.»
arash
آرتور گفت «من نمیخوام یه حیوونی رو بخورم که جلو من ایستاده و از من دعوت میکنه که بخورمش. آدم دلش نمیآد.»
زاپود گفت «دلت میخواست یه حیوونی رو بخوری که دلش نمیخواد خورده بشه؟»
آرتور جواب داد «این چه ربطی به قضیه داره؟» بعد از لحظهای فکر کردن گفت «قبول. به قضیه ربط داره. اما الان اصلاً حوصله ندارم دربارهش فکر کنم. میدونی چیه؟ من اصلاً چیز سفارش میدم...»
arash
جنگی برای پایان دادن به همهٔ جنگها!
i_ihash
مریدان زارکوان حدود بیست نفر بودند. ملبس به لباسهای زمخت و ساده، در گوشهٔ سمت راست سالن نشسته بودند و خشمگین و نگران به لیوانهای آبشون لب میزدند و در شادی و شنگولیِ جمعیت شرکت نمیکردند. وقتی نورِ نورافکن میزشون رو روشن کرد پلکهاشون رو با عصبانیت بههم زدند.
ماکس گفت «بله. اینجا نشستهن و منتظرن. زارکوان هم گفته بود که ظهور میکنه، اما شماها رو معطل کرده. امیدوارم یهذره بجنبه. فقط هشت دقیقه وقت داره!»
مریدان زارکوان از جاشون تکون نخوردند و به موجهای خندهٔ جمعیت بیاعتنا موندن.
ماکس جمعیت رو مهار و ساکت کرد.
«حالا شوخی به کنار بچهها. برای زارکوان هم یه دستِ بلند بزنید...»
حضار دست زدند.
«... هر کجا که میخواد باشه!»
arash
فورد تکرار کرد «نسلشون داره منقرض میشه. میدونید این یعنی چی؟»
آدم لوس گفت «یعنی اینکه بهتره بهشون بیمهٔ عمر نفروشیم؟»
مینا
مهم این بود که آدم یه چیزهایی داشته باشه که بتونه در انتظارشون بشینه.
مینا
گفت «فورد، چندتا قایق نجات تو این سفینه پیدا میشه؟»
فورد گفت «صفر.»
زاپود از ترس لرزید. داد زد «شمردیشون؟»
«دوبار. تو تونستی با تکنیسینهای صحنه صحبت کنی و وضعیت ما رو براشون توضیح بدی؟»
زاپود با لحنی تلخ گفت «آره. بهشون گفتم که کلی آدم اینجاست و اونها گفتن به همهشون سلام برسونم.»
مینا
مغز همهٔ نامزدهای ریاستجمهوری رو بررسی میکنن. میفهمی؟ اگه موقع معاینهٔ مغزِ من ایدههای جالب و بکر تو ذهنِ من پیدا میکردن که تو یه چشم بههم زدن منو مینداختن تو خیابون
من
«زاپود»
«چیه؟»
«اگه یهبار دیگه تو موقعیتی بودی که کمک لازم داشتی، اگه مثل خر تو گل گیر کردی...»
«ها...»
«بدونِ تأمل بمیر!»
احسان
یه تئوری خیلی معروف میگه هر وقت یه کسی کشف کنه که جهان دقیقاً برای چی به وجود اومده و به چه دردی میخوره، این جهان در همون لحظه ناپدید میشه و جای خودش رو میده به یه جهان نویی که از جهان قبلی پیچیدهتر و عجیبوغریبتره.
یه تئوری دیگه میگه که این اتفاق قبلاً افتاده.
عباص
چشمهای شمارهٔ دو مثلِ چشمهای قهرمانانِ فیلمهای وسترن و گانگستری تنگ شدند. این قهرمانان چشمهاشون رو تنگ میکنند تا دشمنشون فکر کنه اونها عینکشون رو گم کردهن یا از شدتِ خستگی نمیتونن چشمهاشون رو باز نگه دارند. حالا این چشم تنگ کردن چرا قراره دیگران رو بترسونه، هنوز معلوم نیست.
آروین
حیوانی بزرگ، چاق و گاومانند به میزِ زاپود، فورد، آرتور و تریلیان نزدیک شد. چشمهاش بزرگ و تَر بودند، شاخهاش کوتاه و بر لبهای او چیزی لبخندمانند نقش بسته بود.
حیوون گفت «عصرِ شما بهخیر.» نشست رو پاهاش. «من غذای اصلی روزم. اگه اجازه بدید چند قسمت بدنم رو به شما توصیه میکنم.»
arash
زاپود گفت «شام! هی، آقاکوچولوی سبز، اگه به معدهم اجازه میدادم همین الان میاومد خواستگاریِ شما!»
گارسُن بیاعتنا به حرفهای زاپود ادامه داد «و بعد از غذا جهان برای سرگرمیِ شما منفجر خواهد شد.»
arash
سخنگو پیشنهاد کرده بود که حسابدار بره و سرش رو بکنه تو یه دیگ آبجوش و حسابدار به سخنگو توضیح داده بود که اون چیزی که با سرعت زیاد به صورتش نزدیک میشه یه سیلی پدرومادرداره. بعد از ردوبدل شدن همهٔ این توضیحات نصب تلهپورت متوقف شد، هر چند بهای اون در صورتحساب هزینهها در بخش «کارهای جزئی» با قیمتی پنج برابر ثبت و تأیید شد.
مینا
«خانمها و آقایان، جهانی که میشناسیمش ۱۷۰ هزار میلیون میلیارد ساله که وجود داره و حدود نیمساعت دیگه به پایان خواهد رسید. به میلیوِیز، رستوران آخر جهان خوش آمدید!»
مصطفی
وقتی صدای جرینگجرینگ سکههای طلا رو میشنید دستش رو بلند میکرد تا کتابِ قانون رو از قفسه برداره و پرت کنه تو آشغالدونی.
هرمس
شاید بهتره بگیم یکی از مشکلهای اصلی حکومت کردن بر مردم اینه که چه کسی بر آدمها حکومت کنه. یا بهتر بگیم، چه کسی میتونه مردم رو راضی کنه که بذارن بر اونها حکومت کنه.
خلاصهٔ قضیه: یکی از حقیقتهایی که همه قبول دارند اینه که کسانی که بیشتر از همه سودای حکومت کردن بر مردم رو در سر دارند، درست به دلیلِ همین آرزو، کمتر از همهٔ آدمهای دیگه برای این کار مناسباند. خلاصهٔ خلاصه: به هر کسی که میتونه مردم رو راضی کنه که بهش رأی بدن و رییسش کنن، اصلاًوابداً نباید اجازه داد که رییس بشه. خلاصهٔ خلاصهٔ خلاصه: مردم یه چیزیشون میشه!
Dr.Hadiovsky
فرمانروای جهان ولو روی مبل، چرت میزد. بعد از مدتی بلند شد و دوباره شروع کرد به بازی کردن با مداد و کاغذ. کشف کرد که با این یکی میتونه روی اون یکی خط بکشه. از این کشف خیلی خوشحال شد. از بیرون صداهایی به گوش میرسید اما مرد مطمئن نبود که این صداها واقعیاند یا نه. بعد از اون یه هفتهٔ تموم با میزش حرف زد تا ببینه میز چه واکنشی نشون میده.
عباص
بینِ ما مُردهها ضربالمثلی هست که میگه "حیف از زندگی که برای زندهها هدر میره."»
samarium
آرتور گفت «برای من فقط یه سالاد بیارید.»
حیوون پرسید «شاید بخواید کنارِ سالاد، جیگر سرخشدهٔ من رو هم نوش جان کنید، ها؟ خیلی لذیذ و آبداره.»
آرتور تأکید کرد «فقط یه سالاد.»
حیوون تکرار کرد «سالاد؟» نگاهش رو با ناراحتی از او برگردوند.
آرتور گفت «یعنی میخواید به من بگید که نباید سالاد سفارش بدم؟»
حیوون گفت «من کاهوها و سبزیجات زیادی رو میشناسم که با این سفارش شما مخالفت خواهند کرد. برای همین تصمیم گرفته شده که تموم این مشکلات یهبار برای همیشه حل بشن، پس یه حیوون پرورش داده شده که واقعاً دوست داره خورده بشه و میتونه این علاقه رو واضح بیان کنه. این حیوون الان جلو شما ایستاده.»
موفق شد حرکتی بکنه که یهکمی به تعظیم کردن شباهت داشت.
آرتور گفت «برای من یه لیوان آب بیارید.»
arash
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
حجم
۲۳۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
قیمت:
۴۸,۰۰۰
۲۴,۰۰۰۵۰%
تومان