آدمها هر تغییری کنن، هر پیشرفتی کنن، نهایتاً فقط یه قدم راهه تا تباهی
شراره
عجیب بود. سالهای سال تکوتنها زندگی کرده بودم و تصورم این بود که خیلی هم خوب از پَسَش برآمدهام. ولی حالا هیچچیِ آن زندگی یادم نمیآمد. بیست و چهار سال زندگی که نمیتوانست ظرفِ یک چشم بههم زدن دود بشود و به هوا برود. احساسم شبیهِ کسی بود که وسطِ گشتن پیِ چیزی، فهمیده یادش رفته دنبالِ چی بوده. داشتم دنبالِ چی میگشتم؟
نازنین بنایی
تماسهای تلفنی به فکرم انداختند. کسی سعی میکرد به کسی دیگر وصل بشود. ولی تقریباً هیچکس هیچوقت به من زنگ نمیزد. یک دانه آدم هم نمیخواست صدایش به من برسد، و حتا اگر هم کسانی بودند آن حرفهایی را نمیگفتند که من دلم میخواست بشنوم.
نازنین بنایی
احساسِ خالی بودن میکردم. شاید دیگر چیزی برایم باقی نمانده بود که بگذارم جلوِ چشمِ دیگران.
Nilch
بعضی وقتها حس میکردم اتفاقهایی که همین دیروز افتاده بود، یک سال قبلتر افتاده؛ بعضی وقتهای دیگر بهنظرم میآمد انگار وقایعِ پارسال، دیروز اتفاق افتاده.
Nilch
«چیزی که یه روزی قراره از دست بره، هیچ معنیای نمیتونه داشته باشه. افتخاری که موقتی باشه اصلاً افتخارِ واقعی نیست.»
Kamyab Komaee
هر کداممان، بعضی بیشتر بعضی کمتر، مصمم بودیم مطابقِ شیوهٔ شخصیِ خودمان زندگی کنیم. اگر طرز فکرِ کسِ دیگری خیلی متفاوت از من بود دیوانه میشدم؛ اگر خیلی نزدیک بود، غمگین. کُلِ ماجرا همین بود.
پروا
دنیای منتظرش زیادی بزرگ بود، زیادی نیرومند؛ انگار هیچجا نبود که بتواند برود تویش قایم بشود.
پروا
«اون بالا، جاذبه خیلی عجیبتره. یه یارویی میشناسم که وقتی آدامسش رو تُف کرد، افتاد رو پاش و پاش داغون شد.
جَـ جهنمه!»
HANA
آه کِشید که «خـ خورشید هم خیلی کوچولوئه. عینِ اینکه از وسطِ زمین بیسبال یه پرتقالی رو گوشهٔ زمین نگاه کنی. برای همین همیشه تاریکه.»
پرسیدم «پس چرا همه نمیذارن ازش برَن؟! حتماً یه سیارههای خوبتری هم برای زندگی کردن هست دیگه.»
«من هم نمیدونم. شاید چون اونجا به دنیا اومدهن. همچین چیزی. مثلاً خودِ من؛ درسم که تموم شه، برمیگردم خونهم زُحل تا اونجا رو جای بهتری کنم. قضیه یه انقلابه.»
HANA