بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پین بال ۱۹۷۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پین بال ۱۹۷۳

بریده‌هایی از کتاب پین بال ۱۹۷۳

۳٫۵
(۳۳)
آدم‌ها هر تغییری کنن، هر پیشرفتی کنن، نهایتاً فقط یه قدم راهه تا تباهی
شراره
عجیب بود. سال‌های سال تک‌وتنها زندگی کرده بودم و تصورم این بود که خیلی هم خوب از پَسَش برآمده‌ام. ولی حالا هیچ‌چیِ آن زندگی یادم نمی‌آمد. بیست و چهار سال زندگی که نمی‌توانست ظرفِ یک چشم به‌هم زدن دود بشود و به هوا برود. احساسم شبیهِ کسی بود که وسطِ گشتن پیِ چیزی، فهمیده یادش رفته دنبالِ چی بوده. داشتم دنبالِ چی می‌گشتم؟
نازنین بنایی
بعضی وقت‌ها حس می‌کردم اتفاق‌هایی که همین دیروز افتاده بود، یک سال قبل‌تر افتاده؛ بعضی وقت‌های دیگر به‌نظرم می‌آمد انگار وقایعِ پارسال، دیروز اتفاق افتاده.
Nilch
تماس‌های تلفنی به فکرم انداختند. کسی سعی می‌کرد به کسی دیگر وصل بشود. ولی تقریباً هیچ‌کس هیچ‌وقت به من زنگ نمی‌زد. یک دانه آدم هم نمی‌خواست صدایش به من برسد، و حتا اگر هم کسانی بودند آن حرف‌هایی را نمی‌گفتند که من دلم می‌خواست بشنوم.
نازنین بنایی
هر کدام‌مان، بعضی بیشتر بعضی کمتر، مصمم بودیم مطابقِ شیوهٔ شخصیِ خودمان زندگی کنیم. اگر طرز فکرِ کسِ دیگری خیلی متفاوت از من بود دیوانه می‌شدم؛ اگر خیلی نزدیک بود، غمگین. کُلِ ماجرا همین بود.
پروا
احساسِ خالی بودن می‌کردم. شاید دیگر چیزی برایم باقی نمانده بود که بگذارم جلوِ چشمِ دیگران.
Nilch
اهالیِ ونوس همه عاشقِ همدیگرند؛ استثنا هم ندارد. خبری از نفرت، حسادت یا تحقیر هم نیست. هیچ‌کس پشت‌سرِ کَسی حرف نمی‌زند. خبر از قتل و دعوا نیست. عشق و محبت حاکم است.
Tamim Nazari
تروتسکی در پناهِ تاریکیِ شب یک سورتمهٔ چهارگوزنه دزدیده و از اقامتگاهی که برای مجازات تویش زندانی بود، فرار کرده بوده. زمین صاف بوده و گوزن‌ها با سرعتی دیوانه‌وار می‌رفته‌اند. توی هوای خیلی سردِ آن‌جا نفس‌شان یخ می‌بسته. سُم‌های‌شان برف‌های دست‌نخورده را می‌پراکنده‌اند. دو روز بعدتر که به ایستگاهِ قطار رسیده‌اند، گوزن‌های هلاک‌شده غش کرده‌اند و دیگر هیچ‌وقت نتوانسته‌اند پا شوند. تروتسکیِ گریان حیواناتِ مُرده را به آغوش کِشیده و عهد کرده عدالت، حقیقت و انقلاب را برای کشورش به ارمغان بیاورد، هر کاری هم لازم باشد می‌کند! حتا امروز هم مجسمهٔ چهار گوزن را توی میدانِ سرخِ مسکو می‌بینی. چهرهٔ یکی‌شان رو به شرق است، یکی شمال، یکی غرب و یکی جنوب. خودِ استالین هم نتوانست نابودشان کند.
Tamim Nazari
من عاشقِ چاهم. هر وقت به چاهی برمی‌خورم، سنگ‌ریزه‌ای می‌اندازم تویش. هیچ‌چیز آرامش‌بخش‌تر از شنیدنِ صدای خفیفِ شالاپی نیست که از تهِ چاهی عمیق می‌آید.
Tamim Nazari
«چیزی که یه روزی قراره از دست بره، هیچ معنی‌ای نمی‌تونه داشته باشه. افتخاری که موقتی باشه اصلاً افتخارِ واقعی نیست.»
Kamyab Komaee
دنیای منتظرش زیادی بزرگ بود، زیادی نیرومند؛ انگار هیچ‌جا نبود که بتواند برود تویش قایم بشود.
پروا
«اون بالا، جاذبه خیلی عجیب‌تره. یه یارویی می‌شناسم که وقتی آدامسش رو تُف کرد، افتاد رو پاش و پاش داغون شد. جَـ جهنمه!»
HANA
آه کِشید که «خـ خورشید هم خیلی کوچولوئه. عینِ این‌که از وسطِ زمین بیسبال یه پرتقالی رو گوشهٔ زمین نگاه کنی. برای همین همیشه تاریکه.» پرسیدم «پس چرا همه نمی‌ذارن ازش برَن؟! حتماً یه سیاره‌های خوب‌تری هم برای زندگی کردن هست دیگه.» «من هم نمی‌دونم. شاید چون اون‌جا به دنیا اومده‌ن. همچین چیزی. مثلاً خودِ من؛ درسم که تموم شه، برمی‌گردم خونه‌م زُحل تا اون‌جا رو جای بهتری کنم. قضیه یه انقلابه.»
HANA
مشکل این بود که صورتی که داشتم نگاهش می‌کردم، هیچ‌رقمه صورتِ من نبود. صورتِ آقای بیست و چهارساله‌ای بود که بعضی وقت‌ها توی قطار روبه‌رویش می‌نشینی. صورتم و روحم پوسته‌هایی بودند بی‌جان که برای هیچ‌کسی اهمیت نداشتند. روحم توی خیابان از کنارِ کسی دیگر می‌گذرد. می‌گوید هِی. آدمِ دیگر جواب می‌دهد هِی. همین. هیچ‌کدام دستی تکان نمی‌دهند. هیچ‌کدام برنمی‌گردند پشت‌سرشان را نگاه کنند.
نازنین بنایی
هر کدام‌مان، بعضی بیشتر بعضی کمتر، مصمم بودیم مطابقِ شیوهٔ شخصیِ خودمان زندگی کنیم. اگر طرز فکرِ کسِ دیگری خیلی متفاوت از من بود دیوانه می‌شدم؛ اگر خیلی نزدیک بود، غمگین. کُلِ ماجرا همین بود.
نازنین بنایی
انتهای اسکله می‌نشست به گوش دادنِ صدای امواج، خیره شدن به ابرها و آسمان و گله‌های ماهی‌های ریزه‌میزه، و انداختنِ سنگ‌ریزه‌هایی توی آب که ریخته بود جیبش و همراه آورده بود. آسمان که تاریک می‌شد همان راه را برمی‌گشت سمتِ دنیای خودش. ولی این برگشت همیشه با غمی وصف‌ناپذیر توأم بود. دنیای منتظرش زیادی بزرگ بود، زیادی نیرومند؛ انگار هیچ‌جا نبود که بتواند برود تویش قایم بشود.
نازنین بنایی
توی قطار هِی مدام به خودم می‌گفتم تمام شد؛ دیگر می‌توانی دختره را فراموش کنی؛ برای همین بود که این سفر را رفتی. ولی نمی‌توانستم فراموش کنم؛ که من عاشقِ نائوکواَم؛ که او دیگر مُرده و رفته؛ که هیچِ هیچ‌چیزِ کوفتی‌ای تمام نشده و قالَش کَنده نیست
نازنین بنایی
«اصلاً شبیهِ شهر نیست. این رو نمی‌فهمم که اصلاً چرا یه همچون جای خیلی کسل‌کننده‌ای تو دنیا هست.» گفتم «خدا خودش رو به کُلی شکل‌های مختلف نشون می‌ده.»
نازنین بنایی
آن‌قدر لذت می‌بُردم از شنیدنِ قصه‌هایی دربارهٔ جاهای خیلی دور که دیگر بفهمی‌نفهمی شده بود مریضی.
کاربر ۸۶۴۲۱۶۶
آن‌قدر لذت می‌بُردم از شنیدنِ قصه‌هایی دربارهٔ جاهای خیلی دور که دیگر بفهمی‌نفهمی شده بود مریضی.
کاربر ۸۶۴۲۱۶۶

حجم

۱۶۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۳ صفحه

حجم

۱۶۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۳ صفحه

قیمت:
۳۷,۵۰۰
۱۸,۷۵۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۷صفحه بعد