بریدههایی از کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
۳٫۵
(۶۹)
مدتها است خودم را قانع کردهام که عقلم قد نمیدهد این دنیای عوضی را بفهمم.
Nino
من هیچگاه از زیبایی چهرهای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی، اینچنین درمانده نمیشوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع.
Nino
«از نظر من تو یه تخته کم نداری. یعنی هیچکدوم از ما یه تخته کم نداریم و اگه قرار باشه کسی یا چیزی توی این دنیا یه تختهش کم باشه بهنظر من خود این دنیای عوضیه. دنیای عوضی با قانونهای عوضیترش. وقتی دنیا یه تختهش کم باشه، اون وقت هر اتفاقی ممکنه بیفته.»
saaadi_h
از حقارت خودم لجم گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحم. فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهٔ من باقی خواهد ماند. اما نماند. بهسرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مقهور آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای «دوست داشتن» فراتر رفت. آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد. آنقدر که حالا میخواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهٔ توانی که برایم باقی مانده است میگویم «دوستت دارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظهای هم که شده، بیندازم زمین.
زهرا۵۸
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. اما بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصهای یا حتا دلی حبس کرد. حجمش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان ــ بس که بزرگاند ــ باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدم ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، بهشدت ترسیدهام.
زهرا۵۸
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. اما بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصهای یا حتا دلی حبس کرد. حجمش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان ــ بس که بزرگاند ــ باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدم ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، بهشدت ترسیدهام. از حقارت خودم لجم گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحم.
khorasani
Hasti: تو تا حالا توی کسی منتشر شدهای؟
Hasti: پرسیدم تا حالا حس کردهای توی کسی، توی روح کسی منتشر شده باشی؟
khorasani
آن تقابل نابرابر دو روح.
book 🦔 worm
Mehraveh: صبح رفتیم بازار. سودی یه دامن جیغ قرمز خرید. اونقدر کوتاه که جلو خودش هم روش نمیشه بپوشه
book 🦔 worm
این در نوع خودش واقعاً یکجور اختراع است. یکجور ابداع. منظورم کاری است که یارو کرده. من اگر صد سال هم فکر میکردم به عقلم نمیرسید که اینطوری هم میشود آدم کشت.
book 🦔 worm
: حرف که میزنی / من از هراس توفان / زل میزنم به میز / به زیرسیگاری / به خودکار / تا باد مرا نبرد به آسمان. / لبخند که میزنی / من ــ عین هالوها ــ زل میزنم به دستهات / به ساعت مچی طلاییات / به آستین پیراهنت / تا فرو نروم در زمین. / دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفتهای / در کلمهای انگار/در عین / در شین / در قاف / در نقطهها
shima mousavi
: گفت: «کسی که روزی یهبار گریه نکنه با زندگی مشکل داره.»
shima mousavi
کسی که هفتهای سهبار نره خرید با زندگی مشکل داره.
shima mousavi
مدتها است خودم را قانع کردهام که عقلم قد نمیدهد این دنیای عوضی را بفهمم.
shima mousavi
Mehraveh: نوشته بودی: «فقط دیوونهها، فقط عاشقها، فقط اونها که خیلیخیلی متفاوتند...» خوب که چی؟ چرا جملهت رو کامل نکرده بودی؟
Hasti: تو میتونی هر چیزی که دلت بخواد ته اون جملهٔ سربریده بذاری و کاملش کنی. من اما چیزی بهش اضافه نمیکنم. من میخوام اون رو توی همین وضعیت ناتمام نگه دارم تا کلماتش به التماس بیفتند. میخوام این کلمات عوضی که عرضهٔ گفتن یه دوست داشتن ساده رو هم ندارند برای گرفتن «فعلی» از من به زانو دربیاند. بذار این جمله خبر مرگش در همین وضعیت بمونه و جون بکنه تا بمیره.
زهرا۵۸
د.د
Mehraveh: چی؟
Hasti: این مخفف یه جملهس که گفتنش برای من خیلی سخته. گاهی ناگهان میآد و باید زود بگم تا از دستش خلاص بشم. عینهو بار سنگینی که ناگهان بذارن روی دوشت. عینهو گوی داغی که گذاشته باشند کف دست آدم. باید زود بندازیش. باید زود بگیش.
زهرا۵۸
در فضای نیمهتاریک اتاقخواب به او نگاه میکنم. تنها صورتش از ملافه بیرون زده است. برمیگردم و زانو میزنم کنار تختخواب. انگشتانم را توی موهاش فرو میبرم و نگاهش میکنم.
میگوید: «خدا توی بارون خیس نمیشه؟»
لبخند میزنم و از روی ملافه انگشتان پاهاش را توی دست میگیرم. میگویم: «نه، برای چی میپرسی؟»
با انگشتهای کوچک دو دستش لبههای ملافه را میگیرد و فشار میدهد: «آخه نادر گفت خدا تو آسمونه.
زهرا۵۸
توی این دنیای خرابشده روزی هزاران نفر میمیرند و آن وقت همهٔ روزنامههای دنیا تنها کارشان این است که خبر نشستن و خوابیدن این اتوکشیدههای وحشتناک را صفحهٔ اول چاپ کنند. وقتی میگویم این دنیا یک تختهاش کم است برای همین چیزها است. من که برای خبرهای صفحهٔ اول تمام روزهای دنیا تره هم خُرد نمیکنم. تو اگر یکذره شبیه الیاس بودی باید جای خبرهای صفحهٔ اول روزنامهات را با صفحهٔ هجده عوض میکردی. آدمها مُدام دارند توی جزییات صفحهٔ هجده روزنامهها از بین میروند و آن وقت تو چسبیدهای به کلیات صفحهٔ یک؟
زهرا۵۸
مرد گفت: «سرازیری با شیب چه فرقی داره؟ جدی میپرسم. چه فرقی داره؟ بهنظر من که معنی هر دوشون یکیه. منظورم اینه که شیب هم میتونه سربالایی باشه و هم میتونه سرازیری باشه. سربالایی هم یهجور سرازیریه. سرازیر هم یهجور سربالاییه. بستگی داره تو کجا باشی و از کجا نگاش کنی.»
زهرا۵۸
من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همهٔ زیباییهای فهمیدنهایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز درنخواهند یافت. نه، هرگز درنخواهند یافت. حتا ذرهای درنخواهند یافت. و خوب میدانم جز من، جز این منِ ازنَفَسافتاده، هیچ روحی نمیتواند او را آنچنان که هست، آنچنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردنش نباشد، ادراک کند. و این، این گذاشتن ناگهانی نقطه در دل کلمه، این سلاخی و کشتارِ کلمه، پُرمعناترین و بزرگترین و غمبارترین و غریبترین و تلخترین و عمیقترین تراژدی روح انسانی است.
زهرا۵۸
حجم
۶۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه
حجم
۶۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان