نامهرسان سوار بر دوچرخهاش آرام از خیابان تاریک پایین میراند؛ اشک از چشمانش سرازیر بود و زیر لب هر بد و بیراهی را که به ذهن جوانش میرسید زمزمه میکرد. وقتی به دفتر پست رسید اشکهایش بند آمده بود اما چیزهای دیگری در او شروع شده بود که میدانست پایانی برای آنها نیست.
هدی✌
انتظار داشت به جای باز کردن در به روی یک نامهرسان، فردی را که مدتهاست میشناسد و دوست دارد با او وقت بگذراند پشت در باشد.
هدی✌
"من هم جور دیگری مردهام."
baran khanpour
زن ناگهان او را در بازوانش گرفت و گفت: "پسر کوچولوی من، پسر کوچولوی من."
محمدرضا
"بیا ... آبنبات بخور. همه پسرا آبنبات دوست دارن."
محمدرضا
و هومر میدانست که این زن فهمیده پیغام او، پیام خوشایندی نیست.
محمدرضا
به نظر هومر، این زن مکزیکی زیبا بود.
محمدرضا
لبخندی نرم و مقدسانه
Mohsen
او هم قسمتی از تمام این اشتباه است.
غزل
با خودش چیزی گفت و آن را به شکلی ادا کرد انگار کسی که شنوایی قوی ندارد مخاطب اوست: "من هم جور دیگری مردهام."
صالح سلطانی
جوری جلوی خودش را گرفته بود انگار که گریه کردن کار بدی باشد.
کاربر ۱۸۹۵۸۸۳
اشکهایش بند آمده بود اما چیزهای دیگری در او شروع شده بود که میدانست پایانی برای آنها نیست. با خودش چیزی گفت و آن را به شکلی ادا کرد انگار کسی که شنوایی قوی ندارد مخاطب اوست: "من هم جور دیگری مردهام."
rm