بریدههایی از کتاب مادربزرگت رو از اینجا ببر!
۳٫۸
(۹۳)
مادرم متقاعد شده بود که این هم یک مرحله است مثل بقیهٔ مراحل. چند هفته هنرپیشهبازی درمیآورم و بعد بیخیال میشوم، درست مثل گیتار و دفتر کارآگاه خصوصی. متنفر بودم از اینکه آرزوهای زندگیام در حد سرماخوردگی پایین بیاید.
زهرا۵۸
سال اول دبیرستان در کلاس حرفهوفن شرکت کردم و اولین تکلیفمان این بود که یک قوطی دستمالکاغذی درست کنیم. پدرم پرسید «نمیخواین از ارهٔ رومیزی استفاده کنین که؟ یه پسره رو میشناختم درست همسنوسال تو، یهبار وقتی داشته با اره کار میکرده تیغ اره شل شده و دررفته و صورتش رو از وسط نصف کرده.» با انگشت اشارهاش خطی فرضی از پیشانی تا چانهاش کشید. «زنده موند، ولی دیگه کسی حاضر نبود نگاهش کنه.
زهرا۵۸
خطر همهجا حضور داشت و این وظیفهٔ همیشگی پدرم بود که ما را بترساند. یکبار که باهم به جشن چهارم جولای رفته بودیم برایم تعریف کرد که چهطور یکی از همخدمتیهایش با منفجر شدن یک ترقه روی پایش ناقص شده بود. «یه لحظه با خودت فکر کن چی کشیده.»
زهرا۵۸
من و برادرم یایا را به چشم یک دستگاه خودپرداز بدوی نگاه میکردیم.
زهرا۵۸
مادرم پرسید «مگه خونهٔ سالمندان چشه؟ همه همین کارو میکنن. تازه یه کار بهتر هم میتونی بکنی، کرایهش بده به باغوحش. یا با یه نفتکش قاچاقش کن به همون کشوری که ازش اومده، چرا این کارو نمیکنی؟ براش یه پرستار بچهٔ تماموقت استخدام کن، برو اسمش رو بنویس تو سپاه صلح، براش یه کاروان بخر و رانندگی یادش بده ــ من نمیدونم، ولی پاش رو تو این خونه نمیگذاره، فهمیدی چی گفتم؟ محاله اجازه بدم واسه خودش تو خونهٔ من ول بگرده، محاله.»
زهرا۵۸
به نوههایش به چشم اوراق مشارکت نگاه میکرد، چیزی که میشد اطمینان داشت از طریق علم پُرشکوه ریاضیات در طول زمان ارزشش چند برابر خواهد شد. یایا و شوهرش یک بچه تولید کرده بودند که او هم در جبران پنج بچه بار آورده بود، گنجینهای از کارگران پُرشور مزرعه
زهرا۵۸
از پچپچ همسایهها متوجه شده بودم که عظمت خانوادهٔ ما ربطی به عدم کنترل مادرم دارد. تقصیر او بود که ما ویلای تابستانی با منظرهٔ دریا و زمین تنیس نداشتیم. بهجای اینکه مرتبهٔ اجتماعیاش را بالا ببرد تصمیم گرفته بود هی بچه تف کند
زهرا۵۸
بهای شهرت، از دست دادن حریم خصوصی است.
زهرا۵۸
او تمام تیکهای مرا میدید ولی ظاهراً هیچکدام نه باعث آزارش بودند و نه سبب شرمندگیاش. مشاهداتش را یک گوشهٔ ذهنش نگه میداشت و موقع لزوم با کلی تغییر و اغراق به عنوان بخشی از روند عادی زندگیمان برای بقیه نمایش میداد.
زهرا۵۸
اینقدر وول میخوره مگس فرصت نمیکنه روش بشینه،
زهرا۵۸
اتاق من ته راهرو بود ولی تا رسیدن به آن کلی کار داشتم. بعد از بوسیدن چهارمین، هشتمین و دوازدهمین پلهٔ فرشپوش، موی گربه را از لبم پاک میکردم و میرفتم به آشپزخانه، جایی که به من فرمان داده میشد تا روی اجاقگاز دست بکشم و دماغم را به درِ یخچال فشار بدهم و قهوهجوش و تُستر و مخلوطکن را مرتب کنار هم بچینم. بعد از گشت زدن در پذیرایی نوبت این میشد که کنار نردهٔ پلهها زانو بزنم و کورکورانه یک چاقوی میوهخوری را به طرف پریز موردعلاقهام نشانه بگیرم. لامپهایی بود که باید لیس میزدم و شیرهایی که باید از بسته بودنشان مطمئن میشدم، تا اینکه بالاخره بتوانم با خیال راحت وارد اتاقم شوم.
زهرا۵۸
من هیچوقت درک نکردم چرا زنها ناخنهایشان را رنگ میکنند، خصوصاً مادرم که ناخنهای ازشکلافتاده و پوستهپوستهاش شبیه خردهچیپسهایی بود که ته کیسهٔ خرید پیدا میشوند.
سارا
گفت مداد همان جایی بوده که سکهها هم بودهاند و من هم قبول کردم، بله، مداد را برداشتهام ولی آن را ندزدیدهام. این دوتا خیلی باهم فرق دارند. چیزهایی را میدزدی که بهشان چشم طمع داری ولی چیزهایی را برمیداری که صاحب اصلیشان قدرشان را نمیداند. مداد به من گفت که نادیده گرفته میشود و من هم پیشنهاد دادم که ازش بهخوبی استفاده کنم. برداشتن قرض گرفتن است بدون تشریفات اضافی.
سارا
آمده بود دانشگاه تا از شر پدر و مادرش خلاص شود که حاضر نبودند بعد از ساعت شش عصر به او هیچ نوشیدنییی بدهند. بهانهشان هم این بود که اینقدر در طول روز خسته شدهاند که دیگر حوصله ندارند بعد از این ساعت بگذارندش روی توالت. خدا خواسته بود که او به این بیماری مبتلا شود و اگر شکایتی داشت باید میرفت پیش خودش
sadaf
بوق زدم و دست تکان دادم، انتظار داشتم چنگالش را بیندازد و پا بگذارد به فرار، واکنشی که قاعدتاً باید نسبت به دیدن یک شامپانزه پشت فرمان نشان میداد.
sadaf
سوءظنم مثل چراغ فانوس دریایی آدمهایی را به من جلب میکرد که از دستشان فراری بودم
sadaf
همین بود که چینیها نمیتوانستند از هم تشخیصشان بدهند. همهشان گوسفند بودند، یک مشت حیوان احمق که طبیعت برایشان برنامهریزی کرده بود که جفتگیری کنند و بچرند و برای چوپان چاق بازنشستهای که روی قطب شمال مسخرهٔ مرکزخرید نشسته بود آرزوهایشان را بعبع کنند.
sadaf
همینجور کجوکوله رانندگی میکردم که رسیدیم به یک خانهٔ بزرگ که به رنگ مدادتراش نقاشی شده بود.
به یاد خسرو
حجم
۱۳۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
حجم
۱۳۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
قیمت:
۳۳,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۵۰%
تومان