۳٫۵
(۴۰۶)
چگونه با پدرت آشنا شدم؟
محمد
«یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بیپایانه.»
"Shfar"
یعنی برای مامان فرقی نمیکند چه مریضیای داریم، فقط میداند که به آدم مریض سوپ میدهند. حالا چه زکام شویم، چه دستوپایمان بشکند، چه شیزوفرنی حاد بگیریم، باز هم مامان سوپ میپزد.
"Shfar"
دیگر خودم میخواستم زندگی جدیدی را شروع کنم. منظورم از زندگی جدید آن چیز عمیق و منقلبکنندهای نیست که تو فکر میکنی. بالشتم را از سر تخت گذاشتم ته تخت، جای ادوکلنها را با لاکها عوض کردم و پوستتخمههای ته کیفم را خالی کردم و زندگی جدید شروع شد.
نسرین
دستم را بردم زیر تختم و موبایلم را بیرون کشیدم. شمارهٔ بهروز را پیدا کردم و پیامک دادم «کی وقت داری ازدواج کنیم؟»
سپیده
بابا صدای رادیو را تا ته بلند کرده بود و میتوانستم تصور کنم که پشت در اتاق مامان ایستاده و رادیو را به در چسبانده تا مامان را از رختخواب جدا کند. میان خرتوپرتهای روی میزم دنبال بستهٔ آدامسم گشتم. قبل از هر اتفاقی باید آدامسم را میجویدم. بستهاش را پیدا نمیکردم. دستم را زیر میز کشیدم. یکی از آن جویدههایش را زیر میز چسبانده بودم. سفت شده بود. گذاشتمش زیر دندان کرسیام
ستایش
آن زمان از پنجرهٔ اتاقم آشپزخانهٔ خانهٔ خانم وفایی معلوم بود. هر وقت پرده را کنار میزدم، خانم وفایی به گوشهٔ کابینت تکیه داده بود و درحالیکه مَویز میجَوید، به گاز خیره میشد. یعنی یکبار از پشت پنجره برایم گفت دارد روی قانون جذب کار میکند و خیال میکرد اگر ذهنش روی قورمهسبزی نپخته متمرکز شود، قورمهسبزی به سمتش میآید و خودش، خودش را میپزد.
عباس
ازدواج نکن دخترم! میفهمی چه میگویم؟
عباس
به طرفش رفتم و گفتم «چی تو سرته شهروز طاهره؟» آب که میخورد چانهاش نشتی داشت و یقهٔ لباسش را خیس میکرد. چشمش را درشت کرد و یک قلپ دیگر پایین داد و گفت «اومدهم بگیرمت دیگه. مگه تو از هفتسالگی عاشق من نبودی؟» بطری را از دستش کشیدم و گفتم «تا الان کجا بودی؟» از آن جملهها بود که همیشه دوست داشتم در زندگیام یک جایی بگویم. از آن جملهها که بعدش دوست داری در را باز کنی و بخواهی برود، چون دیگر برای همهچیز دیر شده؛ اما من در را قفل کردم. دنیا شوخی نیست که.
کامکار
راستش را بخواهی در هفتسالگی عاشق شهروز طاهره بودم و هدف نهایی زندگیام بعد از پایان دبستان ازدواج با او بود.
مهدی فیروزان
خوشبختانه هنوز ازدواج نکردهای که بدانی درست وقتی عاقد صیغهٔ عقد را بین تو و پسر مردم جاری میکند، زیر آن تور لعنتی، چهقدر گرم است! همهٔ عروسها در آن لحظهٔ حساس، جز باد زدن خودشان و پیدا کردن بادبزن به چیز دیگری فکر نمیکنند.
عباس
از همان عروسیِ دیشب؛ دقیقاً همان وقت که همهٔ مردها دمدر سالن عروسی منتظر خانمها ایستاده بودند و سرشان غر میزدند، دقیقاً همان موقع که کسی نبود برایم قیافه بگیرد و عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم و من با کفش پاشنه دهسانتی شلقشولوق، بچهٔ تا نصف تنبان خیسشده را خرکش کنم و با مژهٔ مصنوعی نصفهونیمه اشکم را دربیاورد که نمیرویم دنبال عروس، چون خسته است؛ دقیقاً همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست. جای گند زدنهای پدرت در زندگی مجردیام خالی بود و من آن روز صبح، رأس ساعت ۷، بعد از معاینههای پزشکی که روی خودم انجام دادم تصمیم گرفتم جایش را پُر کنم.
yasi
صدای رادیوِ بابا از اتاق بغل میآمد. عادت داشت جمعهها رادیو را روشن کند و لیوانهای آشپزخانه را محکم سرجایشان بکوباند تا بیدار شویم.
محمدرضا
من و شهروز هر دوتاییمان از ششسالگی یک سوراخ از دیوار اتاق شهروز به اتاق من درست کرده بودیم که تیلههایمان را از سوراخ دیوار رد کنیم. در نُهسالگی سوراخ دیوار به اندازهٔ ردوبدل کردن دفترمشقهایمان بزرگ شد و در دوازدهسالگیمان آقای طاهره یک حفره به اندازهٔ هیکلش روی دیوار خانهشان پیدا کرد که آن طرفش من توی اتاقم با موتورگازی شهروز در حال دور زدن بودم. چند وقت بعدش بود که خانوادهٔ طاهره از آنجا رفتند. هنوز حفره سرجایش است و برای اینکه دید نداشته باشد، بابا شومینهاش کرده تا به قول خودش زبانههای آتش نگذارند نوامیسش از خانهٔ همسایه معلوم باشند.
golnaz
محکم زد روی ترمز و گفت «آبجی! دستگیرهٔ پنجرهٔ تاکسی وسیلهٔ شخصی آدمه! مث ناموس میمونه. آدم که ناموسشو نمیذاره رو در، هر کسوناکسی دستشو بزنه بهش. دستگیره تو خونه روی تاقچهس، دیگه هم صحبتش نشه خواهشاً.»
عباس
یعنی برای مامان فرقی نمیکند چه مریضیای داریم، فقط میداند که به آدم مریض سوپ میدهند. حالا چه زکام شویم، چه دستوپایمان بشکند، چه شیزوفرنی حاد بگیریم، باز هم مامان سوپ میپزد
zahra
از همان عروسیِ دیشب؛ دقیقاً همان وقت که همهٔ مردها دمدر سالن عروسی منتظر خانمها ایستاده بودند و سرشان غر میزدند، دقیقاً همان موقع که کسی نبود برایم قیافه بگیرد و عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم و من با کفش پاشنه دهسانتی شلقشولوق، بچهٔ تا نصف تنبان خیسشده را خرکش کنم و با مژهٔ مصنوعی نصفهونیمه اشکم را دربیاورد که نمیرویم دنبال عروس، چون خسته است؛ دقیقاً همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست.
کالیو
اما همیشه راه سومی هم هست.
"Shfar"
ساعت ۷ صبح جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. چشمهایم کاملاً باز نشده بود و قیِ بستهشده روی مژهها پلکهایم را سنگین کرده بود. سرم را توی بالش فرو بردم و روی شکمم خوابیدم و تا بیست شمردم. چشمهایم را باز کردم و تکهای از موهایم را دور بینیام چرخاندم و دوباره تمرکز کردم. فایدهای نداشت. هیچچیز دیگر نبود جز شوهر.
محمدرضا
تمام ماجرای آشنایی ما با خانوادهٔ طاهره از پشتبام و قاتی شدن لباسهای پهنشدهمان روی بند شروع شده بود؛ اینکه همیشه بعد از یک ماه میفهمیدیم بابا تنبان آقای طاهره، آقای طاهره تنبان من، من تنبان شهروز و شهروز تنبان ننهبزرگ من را تنش کرده.
نسرین
حجم
۱۲۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۶ صفحه
حجم
۱۲۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۶ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۵۰%
تومان