بریدههایی از کتاب آخرین نشان مردی
۴٫۲
(۲۲۸)
فکری به ذهنم میرسد. باز هم عقل میگوید «نه» اما احساسم دیگر این چیزها حالیش نمیشود. جوجهها را روی منقل میگذارم، گوشی را برمیدارم و تمام ماجرا را با جزئیات کامل برای خانم فرهمند مینویسم و میفرستم. حتی اگر جوابش منفیست نمیخواهم ذهنیتش منفی بماند و علت ماجرا را بداند. جوجهها را برمیگردانم و کمی صبر میکنم. هنوز جوابی نیامده. به یکی از جوجهها ذغال چسبیده و میخواهم جدا کنمش. دستم را که جلو میبرم، با صدای «دینگ» پیام کم مانده دستم بسوزد.
از توضیحتون ممنون اما دیره و گفتم که فعلاً جوابم منفیه
انگار قلب مرا روی ذغال گذاشتهاند اما امید کمرنگی در آن کلمه «فعلاً» حس میکنم. با ناراحتی میپرسم «فعلاً؟»
چند دقیقه بعد پیام دیگری میرسد. «حالا شاید بعدها نظر دیگهای داشته باشم اما همونطور که گفتم، فعلاً نه»
FAYA
بابابزرگ میخندد و میگوید: «آره ولی تو دامادام خداییش که تو یه چیز دیگهای»
بابا هم به شوخی میگوید: «شمام تو پدرزنهای من چیز دیگهای هستی باباجون»
بابابزرگ قیافهاش جدی میشود و درحالیکه به بابا اشاره میکند، به من میگوید: «حامد یکی از همون سیخا رو بده من لازمش دارم».
میخوای منم مشکلدار کنی باباجون؟
همه میخندیم. نمیدانم تأثیر بورسیه است یا ماجرای خانم فرهمند یا سردی هوا، اما بر خلاف همیشه مالکیت آتش و بادبزن و ذغالها را با اطمینان به من سپردهاند. انگار در دید آنها دیگر کاملاً مرد شدهام. مرا با آتش تنها میگذارند و میروند. بابا موقع رفتن به داخل خانه میگوید: «جوجهها رو نسوزونیها وگرنه جریانو به بابابزرگت میگم. اونوقت با همون سیخا میآد سراغت»
حالا کنار آتش تنها نشستهام و به ذغالهای افروخته چشم دوختهام. نمیدانم چرا حسی شاعرانه دارم. زیر لب با خودم آهنگ آتش در نیستان را زمزمه میکنم.
FAYA
بابا هر بار لبخند میزند تا حال و هوایم عوض شود اما نمیتوانم به شوخیهایش لبخند بزنم. هنوز ساکتم و باز بابا میگوید: «حامدجان باور کن یه روز با خودت فکر میکنی و به این فکرهای الانت میخندی
من هیچوقت نمیخوام به فکرهای امروزم بخندم
باشه ولی همه اونایی که بعداً به این روزهاشون خندیدن هم اون اولش دلشون نمیخواست بخندن. خب لنگرهای کشتیت رو جمع کن بریم شیرینی بخریم
شیرینی چی؟
هیچی من به همه گفتم کار بورِست داره درست میشه قراره به همه شیرینی بدی.
تو این شرایط؟
اتفاقاً تو همین شرایط خوردن داره. حامدجان دنیا از این بازیها زیاد داره، جدی نگیر. یه روز هم تو همینا رو به پسرت میگی. حالا مادرش هر کی قراره باشه
FAYA
نمی دانم چرا صدایم میلرزد و میگویم: «ولی نمیخوام از دست بدمش بابا.»
بابا لحنش باز تغییر میکند و میگوید: «به نظرم بهتره دیگه بهش اصرار نکنی و بیخیالش شی.»
نمیتونم
اگه اینطوریه پس دیگه ولش نکن. چی بگم آخه. فکر کنم تو دلت میخواد به جای اینکه از هشت نفر شکست بخوری ترجیح میدی از یه نفر هشت بار شکست بخوری.
چند لحظه میگذرد و بابا باز میگوید: «فرض کن به هر دلیل ممکن تو رو نخواد. زورکی که نیست. به معنی شایسته نبودن تو هم نیست. به جای غصه خوردن ببین اشکال کار کجاست که ایشالا کمکم برای هفت تای بعدی رفعشون کنی!»
FAYA
اینکه دقیقاً ماجرا به خاطر بابابزرگ به هم خورده. بابا در این شرایط حساس کنونی با لبخند کمرمقی میگوید: «به قول همون بابابزرگت «نه، خوب شد!» در عین حال زیادم دروغ نگفتی. چون یه مشکل داره که وقتی باهاش میریم سفر پول بلیط هواپیماشو نمیده. مشکل دیگهش رو هم که خودت میدونی.
بابا به شوخی چیزی میگوید تا من بخندم اما وقتی میبیند همچنان ناراحتم، حس میکند قضیه جدیتر از این حرفهاست، لحنش تغییر میکند و با لحنی که انگار صمیمی ترین دوست تمام عمرماست میگوید: «حامدجان غصه نخور. مرد تا عاشق نشه و تا شکست نخوره مرد نمیشه. منم اگه قرار بود تو دفعه اول که هیچی، حتی تو دفعه هشتم توی عشق پیروز بشم که تو الان اینجا نبودی و اصلاً نبودی که بخوای شکست بخوری. برای تو هم حالا حالاها جا داره. این نیز بگذرد.»
FAYA
اصلاً دوست ندارم در این شرایط گیرنده پیامش من باشم. صدای «دینگِ» گوشی یعنی که یک پیام برایم رسیده. خانم فرهمند که دیگر خیلی دور شده، گوشیاش را دارد توی کیفش میگذارد. دستم نمیرود که گوشی را باز کنم و پیامش را بخوانم. با نگرانی به گوشی نگاه میکنم خوشبختانه پیام از مامان رسیده و نگرانیام برطرف میشود «با بابات که اومدین روغن سرخکردنی یادتون نره. نه از اوناها. بابات خودش میدونه». پیام رمزنگاری شده مامان خیالم را راحت میکند.
FAYA
یک پیام از خانم فرهمند آمده. با اشتیاق باز میکنم. شاید جوابش باشد. عکسی از یکی از عکسهای پروفایل من «اسکرین شات» گرفته و برایم فرستاده. عکسی که مربوط به سفر شمال میشود و من بابابزرگ را بغل کردهام...
FAYA
خانم فرهمند بابا را صدا میزند. بابا دستش را بلند میکند که یعنی حوصلهاش را ندارد. حتی نمیخواهد به او نگاه کند. خانم فرهمند دوباره او را صدا میزند. ماندهام چکار کنم. بابا برای لحظهای میایستد و به او نگاه میکند. زیر لب میگوید: «عروسِ سمج»
خانم فرهمند به ما که میرسد، هنوز دارد نفسنفس میزند. از جایم بلند میشوم و سلام میدهم. فقط سرش را تکان میدهد و فوراً به طرف بابا میرود.
FAYA
بابا قبل از رفتن میگوید: «بعداً نگی پدرشوهر از عروسش میترسهها. اگه دارم میرم دلیلش اینه ازش خوشم نمیآد. تشکر کردنش هم برام مهم نیست»
FAYA
بابابزرگ از آشپزخانه که برمیگردد اصلاً آن آدم سابق نیست. درحالیکه کمرش را گرفته، با قیافهای جدی و خسته روی مبل مینشیند. اولش زیر لب میگوید «نه خوب شد!». بعد هم به من زل میزند و بعد از چند ثانیه، بدون مقدمه میگوید: «تو هم بیکاریا!»
خانم شهابی آماده میشود تا برود. جَو کمی سنگین شده و فقط صدای خوردن آجیل میآید. خانم شهابی از همه خداحافظی میکند. من و بابا و مامان او را همراهی میکنیم اما مامان و بابا طی یک اقدام کاملاً هدفمند، کمی عقبتر از ما دو نفر حرکت میکنند و کمکم غیبشان میزند. درحالیکه من و خانم شهابی به طرف در میرویم، بچههای نسرین و نازنین میآیند طرف ما و یکدفعه درحالیکه به طرف هال فرار میکنند، میخوانند: «عروسی حامده، عروسی حامده!»
FAYA
بچههای نسرین و نازنین یکدفعه درحالیکه دست میزنند و میرقصند، از آشپزخانه به طرف هال میدوند و میگویند: «عروسیِ داییه، عروسی داییه!»
هرچه من و بابا و مامان و نسرین و نازنین میخواهیم آنها را ساکت کنیم، نمیشوند و با صدای بلندتری تکرار میکنند. بابا قرمز شده، من بنفش و خانم شهابی فرابنفش. بابابزرگ که بعد از اینهمه مدت تازه از دستشویی درآمده، با دیدن خانم شهابی و دست زدن بچهها، از همهجا بیخبر با همان حوله شروع به تکان دادن اعضا و جوارحش میکند و او هم تکرار میکند: «مبارکه مبارکه، عروسی حامده، عروسی حامده!»
مامان بابابزرگ را به آشپزخانه احضار میکند و بابابزرگ درحالیکه به آن طرف میرود، با خوشحالی به من میگوید: «خداییش فکر نمیکردم عروسیتو ببینم حامد جان. خدایا شکرت چه عروس نازنینی. ایشالا خدا خودش سلامتی بده بچهتون رو هم ببینم دیگه آرزویی ندارم»
FAYA
اینکه الان با خانم فرهمند وارد خانه میشویم، مامان روی سرِمان گل میریزد، همان دانشجویی که جاسیگاری خریده بود با با انجام انواع اعوجاجات موزون و ناموزون و رقص سینی، یک چاقو برای بریدن کیک میآورد و بابا و آقای عطاری هم درحالیکه قرینه هم میرقصند، از بقیه میخواهد برایمان دست بزنند.
FAYA
هوا کمی سرد است و تصمیم میگیرم بروم کافه. خوشبختانه یک تاکسی دارد میآید و با دست اشاره میکنم که بایستد. تاکسی جلوی پایم نگه میدارد. میخواهم سوار شوم که درِ عقبِ تاکسی باز میشود و خانم فرهمند از آن بیرون میآید...
FAYA
دلم میخواهد گوشیِ بابا را کش بروم و مخفیانه اسامیِ مدعوینی که دعوت بابا را پذیرفتهاند پیدا کنم اما بلافاصله بیخیالش میشوم، چون یادم میآید توی دستشویی بوده.
FAYA
مامان تعداد دقیق مهمانها را از بابا میپرسد. گوش من هم تیز شده که ببینم خانم فرهمند هم میآید یا نه. بابا با دستپاچگی دنبال گوشیاش میگردد و میگوید: «یه جور استرس دارم انگار دارن میآن خواستگاریم!»
FAYA
بابا که انگار باورش شده قرار است رییس جمهور شود، میگوید: «عزیزم وعده انتخاباتی دقیقاً مثل وعدههای ازدواجه. مالیات که نداره. اگه اینا دویست تومن یارانه میدن من میگم دو برابرشو میدم. اگه یکی میگه پنج میلیون شغل من میگم ده میلیون شغل. کنتور که نداره. بعد از چهار سال هم میآم صادقانه میگم نشد تا این دفعه به خاطر صداقتم رأی بدن. تازه اگه بحث آزادی باشه میگم بیان با زنم مصاحبه کنن و ببینن من با پدیدهای مواجهم که توی دوربین نگاه میکنه و میگه به شوهرم رأی نمیدم.»
parisa.sbr
از بابابزرگ خبری نیست. لپتاپم را جمع میکنم تا بروم توی سالن. بابا میگوید: «پسرجان به خاطر گم شدن بابابزرگت و مراقبت از این بچهها قسمت اینه که نه سخنرانی تو بیایم و نه بریم جزایرو ببینیم. موقع ازدواج تو انتخاب همسر دقت نکردی اشکال نداره ولی تو انتخاب پدرزنت حتماً دقت کن!»
FAYA
بابا از همانجا مثل فداکارهای فیلمهای جنگی داد میزند: «حامدجان منو دارن میبرن ولی تو ادامه بده!» و در تمام این لحظات، من هیچ، من نگاه!
FAYA
بابا ولی میگوید: حامدجان خوشبه حالت که اونجا قراره توی هتلتون بمونی و روی نحوه ارائه مقالهت کار کنی. ما بدبختا که مجبوریم هی بریم بگردیم و خوش بگذرونیم.
FAYA
بابا میگوید: «پس فکر کنم اون دیگه کار همین گل پسرته حاج خانوم. دکتر مملکت شده هنوز از لباس زیرای باباش کش میره!»
ظاهراً مشکلات هم سایز بودن با بابا از همدانشگاهی بودن با او بیشتر است. برای اینکه خیال بابا را راحت کنم، کشوی لباسهایم را باز میکنم و به بابا نشان میدهم. بابا که به من اعتماد کامل دارد، خم میشود تا همهشان را یکی یکی بررسی کند!
FAYA
حجم
۱۶۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۱۶۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
۷۶,۰۰۰
۳۸,۰۰۰۵۰%
تومان