بریدههایی از کتاب آخرین نشان مردی
۴٫۲
(۲۲۸)
به قول معروف وقتی کسی که باید باشد، نباشد، حتی اگر در جمع هزاران نفر هم باشی باز حس میکنی تنهایی.
Book
مردا به یه سنی که میرسن باید هم خودشون رو بدبخت کنن هم یه نفر دیگه رو
Book
پسرجان مریض آخرین نفریه که خودش میفهمه مریضه.
Book
حامدجان دنیا از این بازیها زیاد داره، جدی نگیر. یه روز هم تو همینا رو به پسرت میگی. حالا مادرش هر کی قراره باشه
Narges
چرا دانشجوهای جدید اینقدر ریزه میزهاند؟ مسئولان رسیدگی کنند.
آسمان
برای اون بخش «سابقه تحقیق» که میگفتی از بابات کمک بگیر که سابقه تحقیقش خوبه. برای دختر خالهت که خواستگار آمد، راجع به پسره تحقیق کرد و گفت خوبه معطل نکنین که بهترین گزینه س ولی پسره معتادِ دوگانه سوز از آب در اومد.
Maik Makfi
از آنجا که «گیر» از بین نمیرود بلکه از فرد بزرگتر به کوچکتر منتقل میشود، آقا نعیم هم نصف جوجههایی را که من به سیخ کشیدهام، دوباره از سیخ درمیآورد و از یک ناحیه دیگر سیخ را در آنها فرو میکند: «اینا رو باید از اینجا فرو کنی نه از اونجا»
Maik Makfi
به قول معروف وقتی کسی که باید باشد، نباشد، حتی اگر در جمع هزاران نفر هم باشی باز حس میکنی تنهایی
هانی
مثلث آتش در فامیل ما مربع است و شامل اکسیژن (فوت)، ماده سوختنی (زغال و گاهی اوقات همراهیِ بخشی از لباس کسی که دارد از نزدیک زغالها را فوت میکند)، حرارت (کبریت و فندکهای یواشکی) و از همه مهمتر خودِ فردِ «آتش درست کن» است.
shariaty
حامدجان. خب از پایاننامهت چیزی هم تا حالا یاد گرفتی؟»
با لبخند میگویم: «آره. اینکه توی خونه راجع به پایاننامه چیزی نگم»
کاربر ۲۰۸۴۰۸۵
بابا به من و مامان میگوید: من نمیدونم چی تو موبایلتون دارین که صبح تا شب سرتون تو گوشیتونه.
بابا این جمله را هر روز و تقریباً روزی دو سه بار میگوید و بعد هم برای مامان از مخاطرات گوشی برای زندگی مشترک حرف میزند.
هانیه
پسرجان حتی محض شوخی هم دیگه اسم مواد رو نیار وگرنه با یه روشهایی تنبیهت میکنم که خودت بشی موضوع یه پایاننامه.
هانیه
خب حامدجان. پس ازدواج چی؟ میدونی که مردا به یه سنی که میرسن باید هم خودشون رو بدبخت کنن هم یه نفر دیگه رو
M.jafari
برای اینکه مامان و بابا بحثشان نشود یا باید به طور مساوی به شوخیهایشان بخندم یا اصلاً به طور مساوی به حرف هیچکدامشان نخندم. کلاً دفاع کردن از پایاننامه خیلی آسانتر از دفاع کردن از مامان یا بابا جلوی همدیگر است
M.jafari
از وقتی آمدهایم شمال برنامه صبح و عصر ما مردها بجز دایی این بوده: «شنا ـ دوش، شستن مایو، شنا ـ دوش، شستن مایو.» برنامه زنها هم این بوده «خرید ـ پس دادن و تعویض، خرید ـ پس دادن و تعویض.»
رضوان
مامان تند تند دارد با فلاش از ماه عکس میگیرد.
مشکیجه:)
بابا برای اینکه نشان دهد آدم میتواند هم گوشی داشته باشد و هم معتاد نباشد، در چند روز اول نیمساعت بیشتر با گوشی ور نمیرفت. تازه، بلافاصله بعد از کار با گوشی توی خانه ورزش میکرد و گردنش را به طرفین نرمش میداد. هر از گاهی هم در گروه خانوادگی یک پیام صوتی یک ثانیهای میفرستاد که معلوم بود دستش اشتباهی خورده. بعضی وقتها هم میدیدی برای ساعتها «بابا ایز تایپینگ...» است اما چیز خاصی نمیآمد. از هفته دوم، کمکم گوشی و دست بابا بیشتر به هم عادت کردند. ابتدا با چند استیکر و ایموجیِ غیر مرتبط و بعد با یکی دو تا پیامِ سیاسی فوروارد شده و چند تا خبرِ فوری مربوط به دو سال پیش، بعد هم هشدارهای «این را با آن و یا آن را بعد از این نخورید»، یکی دو تا هشدار جعلی «سرهنگ قنبری» و توصیههای پروفسور سمیعی و آخر سر هم چند موزیک محلی و شاد. البته خوشبختانه یکی از پیامهایی که «فوراوردِد مسیج فرام عطاری» بود بلافاصله و قبل از اینکه بقیه ببینند، پاک شد.
حالا دیگر بابا کاملاً معتاد شده و با مامان به جای بحث سر مخاطرات زندگی مشترک سرِ شارژر مشترک بحث میکند.
العبد
داد و فریاد بابا با آن کولهپشتی باعث میشود چند تا از خارجیهای سالن به تصور حمله تروریستی جیغ و بزنند و در کسری از ثانیه سالن به هم میریزد. مأموران امنیتی سالن به طرف بابا میدوند و یکی از آنها خودش را روی بابا میاندازد. درحالیکه دارند بابا را میبرند بیرون، بابا از همانجا مثل فداکارهای فیلمهای جنگی داد میزند: «حامدجان منو دارن میبرن ولی تو ادامه بده!» و در تمام این لحظات، من هیچ، من نگاه!
العبد
هرچه دنبال فایل ارائه میگردم خبری از آن نیست. دسکتاپم هم کلاً به هم ریخته و مشخص است که کار خواهرزادههایم است. نفسم بند آمده. در همین لحظه بابا به همراه خواهرزادههایم وارد سالن میشوند. برای یک لحظه یادم میآید که یک فایل ذخیره روی فلش دارم و فلش هم توی کوله پشتیام است. بلافاصله به طرف بابا میروم و از او میخواهم آن را برایم بیاورد. اسمم را میخوانند تا بروم روی سن. عمداً با تعلل و از بین صندلیها رد میشوم که طول بکشد. الان اگر ایران بود هنوز نیم ساعت به شروع برنامهها مانده بود و بیست دقیقه هم به خاطر اختلال سیستم صوتی میتوانستم معطل کنم. مثل بازیکنهایی که موقع تعویض میخواهند اتلاف وقت کنند، به طرف سن میروم اما هرچقدر هم که آرام میروم زمان نمیگذرد. نزدیک سن که میرسم، صدای بابا را میشنوم. مثل عروسیهای قدیم که یک نفر از همان دم سالن درحالیکه یک نوار دستش بود، به ظرف ضبط میآمد و با خوشحالی داد میزد «نوار شاد... نوار شاد!» بابا هم با کوله پشتی فریاد میزند «آوردم... آوردم!»
العبد
اگه همینجوری عاشقشی که هیچ اما اگه قصد ازدواج داری، باید بیشتر بشناسیش. البته تا ازدواج نکنی نمیشه بشناسیش و تا نشناسیشم که نمیشه ازدواج کنی.
b.sepide
حجم
۱۶۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۱۶۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
۷۶,۰۰۰
۳۸,۰۰۰۵۰%
تومان