بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب انسان در جستجوی معنا | صفحه ۸۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب انسان در جستجوی معنا

بریده‌هایی از کتاب انسان در جستجوی معنا

۳٫۹
(۶۵۶)
هرچند بعضی عوامل و شرایط نامناسب زندگی از قبیل کم‌خوابی و بی‌غذایی و فشارهای روحی و روانی گوناگون سبب می‌شدند تا زندانیان به شکلی از خود واکنش نشان دهند، ولی در بررسی نهایی به این اصل می‌رسیم که زندانی به هر صورتی که درمی‌آمد، محصول و نتیجه‌ای بود از تصمیم نهایی خود او، نه نتیجه‌ی تأثیرات زندگی اردوگاهی. بنابراین، هر فرد می‌توانست در چنین شرایط ناگواری تصمیم بگیرد که از نظر روحی و معنوی چه روشی داشته باشد. وی می‌توانست ارزش انسانی خود را حتی در موقعیت سخت زندگی اردوگاه کار اجباری نیز حفظ کند. چنانکه داستایفسکی می‌گوید: «من تنها از یک چیز هراس دارم و آن اینکه شایستگی رنج‌هایم را نداشته باشم.» وقتی در اردوگاه اسیرانی را دیدم که رفتارشان، رنج‌هایشان و مرگشان شاهدی بود بر این که همه چیز را می‌توان از انسان گرفت، جز این آزادی آخرین را. مشاهده می‌کردم که این زندانیان بنا به گفته‌ی داستایفسکی ارزش رنج‌هایشان را دارا هستند. نوع پذیرش آنان از رنج و تحملشان در برابر آن حاکی از یک پیروزی درونی بکر بود و همین آزادی روحی بود که کسی توان گرفتن آن را از ما نداشت و زندگی را معنادار و هدفمند می‌ساخت.
Ahmad
ما که در اردوگاه کار اجباری زندگی می‌کردیم، مردانی را به یاد می‌آوریم که کلبه به کلبه سر می‌زدند و دیگر زندانیان را دلداری می‌دادند و حتی آخرین تکه‌ی نان خود را به آنان می‌بخشیدند. هرچند تعداد این افراد زیاد نبود، امّا همین تعداد هم نشان می‌داد که می‌توان همه چیز را از انسان گرفت مگر یک چیز: آزادی انسان در انتخاب رفتارش در هر شرایط و نیز انتخاب راه خود.
Ahmad
پس آزادی بشر چه می‌شود؟ آیا هیچ آزادی روحی در رفتار و واکنش، در برابر محیط وجود ندارد؟ آیا این نظریه درست است که بشر چیزی جز محصول شرایط و عوامل محیطی، یعنی محیط حیاتی و روانی و اجتماعی خود نیست؟ آیا بشر محصول برخورد و تصادف این عوامل است؟ آیا واکنش‌های زندانیان در برابر جهان واحد اردوگاه کار اجباری اثبات می‌نماید که انسان نمی‌تواند تحت تأثیر محیط خود قرار گیرد؟ آیا انسان در برخورد با چنین شرایطی حق انتخاب ندارد؟ این پرسش‌ها را می‌توان به طور اصولی و از روی تجربه جواب داد. تجربه‌های به دست آمده در زندگی اردوگاه کار اجباری حاکی از آن است که انسان حق انتخاب دارد. نمونه‌هایی وجود دارد که اثبات می‌کند، گاهی می‌توان به صورتی قهرمانانه از این بی‌دردی و بی‌احساسی رهایی یافت و تندخویی و خشونت را مهار کرد. بشر می‌تواند حتی در این شرایط روحی و جسمی سخت و طاقت‌فرسا فشارهای روحی و استقلال معنوی خویش را حفظ کند.
Ahmad
ماه‌ها بعد از آزادیمان، دوستی از اردوگاه را ملاقات کردم. او در اردوگاه، کار پلیسی می‌کرد. به من گفت که در اردوگاه دنبال قطعه‌ای از گوشت مردار انسانی می‌گشته که از توده جسدها کنده بود و سرانجام آن را در کاسه‌ای روی آتش پیدا کرده است! آدمخواری اردوگاه را فرا گرفته بوده و من به موقع در رفته بودم. این جریان آدمی را به یاد داستان عزرائیل در تهران می‌اندازد. ماجرا از این قرار است که یک بار مردی ثروتمند و مقتدر ایرانی با یکی از خادمان خود در باغی دور از تهران قدم می‌زد. ناگهان خادم فریاد برمی‌آورد که عزرائیل را دیده و توسط او تهدید شده است. از این روی، خدمتکار از اربابش می‌خواهد که تیزپاترین اسبش را به او بدهد تا هرچه زودتر به تهران باز گردد. ارباب نیز راضی شده و اسبی به او می‌دهد و وی با سرعت از آن جا به تهران باز می‌گردد. ارباب چون به خانه بازگشت، عزرائیل را دید و پرسید که چرا خادم وی را ترسانده است. عزرائیل می‌گوید: «من او را نترساندم. فقط شگفت‌زده شدم که چرا وی آن‌جاست، زیرا قرار بود که امشب جان او را در تهران بگیرم.»
Ahmad
برای افرادی که از درون این‌گونه اردوگاه‌های کار اجباری اطلاعی ندارند بسیار سخت است که بتوانند اندازه‌ی بی‌ارزشی جان انسان را درک کنند. زندانی جان‌سخت تنها وقتی غایت این بی‌ارزشی را درک می‌کرد که افراد بیمار را برای بردن به اردوگاه دیگر آماده می‌کردند. این بیماران بدحال و فرسوده، این زندانیان لاغر و نزار را در گاری‌هایی سوار می‌کردند که دیگر زندانیان اردوگاه می‌بایستی چندین کیلومتر آن‌ها را در میان باد و بوران برف به اردوگاه دیگر بکشند. اگر یکی از بیماران قبل از حرکت می‌مُرد، باز هم جسدش را در گاری می‌انداختند و می‌بردند. چون فهرست نام‌ها باید کامل باشد. تنها چیزی که اهمیت داشت فهرست اسامی بود (یعنی شماره‌ی افراد). هر فرد به این دلیل شناخته می‌شد که دارای شماره‌ای بود و به عبارت دیگر انسان به شماره تبدیل شده بود. زنده یا مرده، هیچ فرقی نمی‌کرد. زندگی یا مرگ یک «شماره» چه ارزشی داشت؟ چه کسی اهمیت می‌داد که در پس آن شماره و آن زندگی چه وجود دارد؟ سرنوشت، تاریخ یا نام آن مرد... هیچ یک اهمیتی نداشت!
Ahmad
زندگیِ اجباری درون اجتماع، ممکن است به گریز انسان از آن اجتماع حتی اگر شده برای چند دقیقه بینجامد. زیرا در چنین اجتماعی همه‌ی حواس‌ها متوجه‌ی کرداری است که هر انسانی در هر لحظه انجام می‌دهد. زندانی امید و آرزو داشت که گاهی با خود و اندیشه‌هایش تنها باشد. دلش در حسرت تنها بودن لک می‌زد.
Ahmad
اگر انسان در اردوگاه کار اجباری با فناشدن ارزش‌هایش مبارزه نمی‌کرد و نمی‌کوشید که باقیمانده ی عزّت نفس خود را حفظ کند؛ او احساس فرد بودن، اندیشه داشتن، آزادی درون و ارزش‌های شخصی را از دست می‌داد و بنابراین خود را تنها بخشی از خیل عظیم مردم به حساب می‌آورد و حیاتش تا سر حد زندگی حیوانی سقوط می‌کرد.
Ahmad
شاید برای کسانی که در این اردوگاه‌ها نبوده‌اند از شنیدن وجود هنر و نمایش هنری در اردوگاه دچار شگفتی شوند، امّا آنچه بیشتر مایه‌ی تعجب و شگفتی است روحیه شوخ طبعی حاکم بر اردوگاه بود، شوخی یکی از ابزارهای روح برای حفظ جان محسوب می‌شد. به خوبی آشکار است که خنده بیش از هر چیز دیگری می‌تواند انسان را از شرایط نابسامان و دشوار موجود جدا کرده و به او برای ایستادگی در برابر سختی‌ها و زشتی‌های موجود نیرو ببخشد، هرچند برای زمانی تنها به طول چند لحظه. من به یکی از دوستانم که با هم در ساختمانی کار می‌کردیم یاد دادم که چگونه شوخ طبعی را در درونش پرورش دهد. به او پیشنهاد دادم تا دست کم روزی یک داستان طنزآمیز بسازیم که اساس آن بر پایه‌ی رویدادی باشد که ممکن است یک روز پس از آزادی ما رخ دهد.
Ahmad
سپیده‌ی سحری دمیده و آسمان بالای سرمان خاکستری‌رنگ بود. برفی هم که در روشنایی کمرنگ صبح می‌بارید رنگی خاکستری داشت. حتی چهره‌ی دیگر اسرا هم با آن لباس‌های کهنه و فرسوده تنشان خاکستری می‌نمود. در آن لحظه من باز هم با همسرم در حال گفتگو بودم یا شاید هم در تلاش بودم تا دلیل رنج‌ها و علّت مرگ تدریجی‌ام را بدانم. در این تلاش برضد ناامیدی و مرگ زودرس، ناگهان احساس کردم که روحم تیرگی‌ها را شکافته و در حال پرواز است. دریافتم که روحم از این دنیا و زندگی بی‌معنی اوج گرفته و از جایی ندایِ پیروزمندانه‌ی «آری» را در پاسخ به این پرسشم شنیدم: آیا در خلقت هدفی غایی وجود دارد یا خیر؟ در همان لحظه و در دور دستها، از کلبه‌ای روستایی نوری درخشید. کلبه همانند یک تابلو نقاشی، در میان سپیده‌ی غمبار باواریا در افق مشاهده می‌شد، و نوری در تاریکی درخشیدن گرفت.
Ahmad
ذهن من همچنان در اندیشه همسرم بود. فکری که از خاطرم گذشت: آیا همسرم هنوز زنده است یا نه! من تنها از یک چیز مطمئن بودم و آن را در این اردوگاه آموخته بودم: «عشق از وجود مادی معشوق برتر و بالاتر است و معنی حقیقی و ژرف خود را در هستی و وجود روحانی او می‌یابد، حال دیگر تفاوتی نمی‌کند که محبوب حضور داشته باشد یا نداشته باشد، زنده باشد یا نباشد!» من نمی‌دانستم که همسرم در قید حیات هست یا نه، و هیچ راهی هم برای پی‌بردن به این موضوع نداشتم (چون در دوران اسارت و زندگی در اردوگاه، نه نامه‌ای دریافت می‌کردیم و نه می‌توانستیم نامه‌ای بفرستیم.) اما این موضوع در آن موقع برایم چندان اهمیتی نداشت و هیچ چیز نمی‌توانست از مهر و علاقه‌ی من نسبت به همسرم بکاهد. بنابراین، نیازی نداشتم که حقیقت را بدانم. زیرا باز هم هیچ چیز نمی‌توانست خللی بر نیروی عشق و اندیشه و تصویر رؤیایی محبوبم وارد سازد. اگر در آن هنگام می‌فهمیدم که همسرم مرده است، باز هم ذهن و فکرم از هم گسیخته نمی‌شد و همچنان درباره‌ی او فکر می‌کردم و گفتگوهای روحی‌ام همچنان زیبا و خشنودکننده می‌بود. «مرا چون مُهری بر قلبت بکوب که عشق بسان مرگ نیرومند است»
Ahmad
در حقیقت تنها او را می‌دیدم، با او درد دل می‌کردم و او هم جوابم را می‌داد. می‌دیدم که لبخند می‌زند. لبخند و آن رخسار آرام و مهربانش امیدبخش بود. در نظر من رخسار او تابناکتر از خورشیدی بود که از بالای ابرها خیال تابیدن داشت. اندیشه‌ای در من درخشید و برای اوّلین‌بار در زندگی خود حقیقتی را که در ترانه‌های همه‌ی شاعران و در افکار و ذهن حکیمان تراوش می‌کند، با چشم دل می‌دیدم. این حقیقت را که عشق عالی‌ترین و نهایی‌ترین هدفی در زندگی است که بشر در آرزوی رسیدن به آن است. در این هنگام به معنای بزرگترین رازی پی بردم که بشر و اندیشه و ایمان بشری باید آن را آشکار سازد و دانستم که «نجات بشر در عشق و با عشق است.» در آن سپیده‌ی سحری و در آن حال دریافتم که اگر همه چیز را از انسان بگیرند، باز هم حتی اگر یک لحظه و یک دم هم که شده می‌تواند خوشبخت بماند. و آن زمانی است که به محبوب خویش بیندیشد. انسان در حالی که خلاء کامل را تجربه می‌کند و نمی‌تواند نیازهای درونی‌اش را به شکل عملی و قابل پذیرش ابراز دارد، کاری جز پذیرا شدن رنجها و گرفتاری‌هایش به طرزی شرافتمندانه از او ساخته نیست. در این جاست که می‌تواند از راه اندیشیدن به محبوب و تجسّم خاطرات خوشی که از او دارد خویشتن را خرسند و شاد سازد.
Ahmad
وحشتناک‌ترین لحظه‌ها در طول بیست و چهار ساعت زندگی اردوگاهی زمان بیدارشدن بود، وقتی که در سپیده دم گرگ و میش و با نواختن سه سوت ما را به این دنیا باز می‌گرداندند و از خواب ناشی از خستگی شدید و رؤیاهای شیرین‌مان جدا می‌کردند.
Ahmad
وقتی آخرین لایه‌های بافت چربی زیر پوست بدنمان آب شد، همچون اسکلتی شده بودیم که در کهنه‌ای پیچیده باشند و ما باید به ناچار تحلیل رفتن بدنمان را نظاره می‌کردیم. بدن ما پروتئین خود را سوزانده و همه‌ی ماهیچه‌های ما آب شده و از بین رفته بود و دیگر توان هیچگونه مقاومتی نداشت. اعضاء جامعه‌ی کوچک ما هر روز یکی بعد از دیگری می‌مُردند. هر کداممان به طور دقیق می‌توانستیم بگوییم که فردا نوبت کیست! و نیز نوبت ما کی فرا می‌رسد. از بس بیماری و مرگ دیده بودیم، نشانه‌های مرگ را به خوبی می‌شناختیم و پیش‌بینی‌های ما بیشتر اوقات دقیق و درست از آب درمی‌آمد، و در گوش یکدیگر زمزمه می‌کردیم که: «او بار سفر را بسته». پیش از خواب وقتی پیراهن خود را درمی‌آوردیم و طبق برنامه‌ی روزانه شپش‌های پیراهن را می‌جستیم و بدن عریانمان را می‌دیدیم، می‌فهمیدیم که چه بر سرمان آمده است. و به خود می‌گفتیم آیا این بدن من است؟ این که جسدی بیش نیست! بله، ما دیگر چیزی جز استخوانهایی پوشیده در پوست نبودیم. جمعیتی بودیم که در پشت سیم‌های خاردار و درون کلبه‌های گِلی گلّه‌وار نگهداری می‌شدیم. جمعیتی که هر روز بخشی از آن می‌پوسید و فاسد می‌شد و دیگر رمقی برایش نمانده بود.
Ahmad
طبیعی بود که به خاطر کم‌غذایی شدید، اندیشه و ذهن زندانیان مدام به آن مشغول باشد. اکثر اسرا وقتی در کنار هم کار می‌کردند و کسی متوجه‌ی آن‌ها نبود از غذا صحبت می‌کردند و از یکدیگر می‌پرسیدند که چه نوع غذایی را بیشتر دوست دارند و پس از آن دستور غذاهایی را که می‌توانستند بپزند با یکدیگر رد و بدل می‌کردند و صورت غذای روز آزادی و زمانی که دوباره گرد هم آیند را مرور می‌کردند. این صحبت تا زمانی ادامه می‌یافت که به وسیله‌ی شماره‌ی مخصوص یا رمزی خبر می‌رسید که نگهبان در حال بازگشت است. من همیشه صحبت درباره‌ی غذا را خطرناک می‌دانستم. آیا اشتباه نیست که بدن را با توضیحات خوشایند خوراک‌های لذیذ تحریک کنیم و بعد مجبور شویم که با جیره‌های بخور و نمیر اردوگاهی بسازیم؟ هرچند چنین تصوراتی همراه با یک آرامش روانی زودگذر و واهی همراه است، امّا بی‌تردید این تصوّرات واهی در برابر حقیقت آشکار و تلخ زندگی بی‌خطر نخواهد بود.
Ahmad
هرگز از یاد نمی‌برم که چگونه یک شب با خُرخُر یکی از زندانیان از خواب پریدم. او ظاهرا گرفتار کابوس شده بود و به شدت دست و پا می‌زد. از آنجا که همیشه، به خصوص نسبت به افرادی که رؤیاهای هراس‌انگیز می‌دیدند یا هذیان می‌گفتند، حسِّ ترحّم داشتم، خواستم او را از خواب بیدار کنم، امّا ناگهان دستم را پس کشیدم و به خود آمدم که آن رؤیا هرقدر هم که هولناک باشد، به ناگواری و تلخی واقعیت زندگی اردوگاهی پیرامون ما نخواهد بود و من ناآگاهانه می‌خواستم او را از آن رؤیا به این زندگانی رنج‌آور باز گردانم.
Ahmad
زندانی معمولاً چه چیزهایی را در خواب می‌دید؟ نان، شیرینی، سیگار، حمام گرم ... و چون این خواسته‌های ساده در بیداری فراهم نمی‌شدند، بنابراین به شکل رؤیا نمود پیدا می‌کردند. امّا این که آیا رؤیاها سودمند بودند یا خیر، بحث دیگری است. زندانی می‌بایست پس از بیدارشدن با واقعیت زندگی اردوگاهی و تضاد دهشتناک و جانگداز آن با تَوهمات و رؤیاها روبه‌رو شود و چه تلخ و ناگوار بود تفاوت آن رؤیا و این حقیقت ناگوار و رنج‌آور!
Ahmad
در آن لحظه نه تنها به خاطر آزار یا درد ناشی از تازیانه، بلکه به خاطر تحقیر و توهین نهفته در آن، به جوش آمدم. چون دیدم مجبورم پاسخگوی کسی باشم که بسیار پست است و دارد بر من و زندگی‌ام داوری می‌کند، آن هم بدون آنکه هیچ چیزی از آن بداند.
Ahmad
آنچه سبب شگفتی است، ضربه‌هایی هستند که هیچ نشانی از خود بر جای نمی‌گذارند اما ممکن است آزاردهنده‌تر از سایر ضربه‌ها باشند. روزی کولاک، برف زیادی را روی خط آهن گسترانده بود، و ما مجبور بودیم برای گرم شدن تا حد ممکن کار کنیم. من نیز مانند سایر اعضای گروه به شدت مشغول کار بودم و تنها برای یک لحظه به بیل خود تکیه دادم تا نفسی تازه کنم. از بخت بد من، درست در همان لحظه نگهبان برگشت و مرا دید و گمان کرد که من وقت تلف می‌کنم. درد جانکاهی که در آن لحظه برایم آفرید، نه از دشنام بود و نه از ضربه‌ای که به من وارد آورده بود. نگهبان حتی این زحمت را به خود نداد تا با فردِ لاغرِ ژنده پوش گرسنه‌ای که در برابرش ایستاده بود و شاید به گونه‌ای مبهم سیمای انسانی را برایش تداعی می‌کرد، حرفی بزند یا حتی فحشی نثارش کند. در عوض با حالتی سرورآمیز سنگی برداشت و به سوی من پرتاب کرد. این کار وی به نظر من دقیقا همانند شیوه جلب توجه یک حیوان به منظور به حرکت درآوردن آن به کاری بود. هرچند وجه مشترک ما و حیوان آنقدر به هم نزدیک است که آن را حتی تنبیه هم نمی‌کنیم.
Ahmad
از پرستار خواستم که جسد را از آن جا بیرون ببرد. پرستار دو پای جسد را بلند کرد و کشان کشان مرده را از میان پنجاه بیمار دیگر تیفوسی که آن‌ها را روی دو ردیف الوار در کنار هم بستری کرده بودند، گذراند و به بیرون برد. دو پله‌ای که در جلو کلبه قرار داشت، همیشه به ما دردسر می‌داد و چون همگی ما از کم‌غذایی ضعیف شده بودیم، نمی‌توانستیم بدون کمک چهارچوب در از این پله‌های پانزده سانتی‌متری بالا و پایین کنیم. امّا وقتی که این مرد به پلکان رسید، با زحمت زیاد ابتدا خود پایین آمد و بعد جسد را به دنبال خود کشاند. اوّل دو پا را، بعد بالاتنه را و سپس با داد و فریاد زیاد، سر را کشان کشان از پله پایین آورد. جای من در کلبه‌ی مجاور و کنار تنها پنجره‌ی کوچک آن قرار داشت و هنگامی که با دستان سرد خود کاسه‌ی داغ آش را مزمزه می‌کردم با این صحنه روبرو شدم: جسد با چشمان زل‌زده مرا می‌نگریست. دو ساعت پیش من با این جسد حرف زده بودم و حالا در حالی که کاسه‌ی آش خود را سر می‌کشیدم جسدش را ورانداز می‌کردم.
Ahmad
در روان‌پزشکی حالتی است به نام «توهم رهایی» و امید نجات یا بنا به ضرب‌المثل مشهور: «از این ستون به آن ستون فرجی است» شخص محکوم به مرگ درست قبل از اعدام چنین توهّماتی به سراغش می‌آید که شاید در آخرین لحظه حکم مرگش به تأخیر بیفتد و از مردن رهایی یابد. ما هم چنین امیدی به دل می‌بستیم و امیدوار بودیم که امور به خیر بگذرد.
Ahmad

حجم

۱۴۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

حجم

۱۴۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

قیمت:
۳۹,۰۰۰
۲۷,۳۰۰
۳۰%
تومان