بریدههایی از کتاب ناگفته های جنگ
۴٫۳
(۱۵)
دلم از این جلسه خون بود. دلم را غم گرفته بود، از این ترکیبی که داشتند و حرفهایی که میزدند. بعضی وقتها آدم دفاع هم نمیتواند بکند. آن قدر مسئله روشن و واضح است و طرف مقابل پرت و منحرف است که آدم میبُرد. آنجا بود که من از این آدم بریدم. واقعاً از او بریدم. و بر مبنای آنچه در قلبم بود، این جملهٔ تاریخی را گفتم که بعدها میان مسئولان مشهور شد اول دعای امام زمان (عج) را خواندم. بعد گفتم: "آقای رئیسجمهور، عذر میخواهم که این صحبت را میکنم. در جلسهای به این اهمیت، که برای امنیت جمهوری اسلامی تشکیل میشود و در آن یک بسمالله گفته نمیشود، یک آیه قرآن تلاوت نمیشود، من آن قدر این جلسه را آلوده و ناپاک میبینم که فکر میکنم تمام وجودم آلوده شده است. و چارهای ندارم جز اینکه از اینجا به قم بروم، زیارتی بکنم و در آنجا احساس کنم که تزکیه شدهام.»
شیدا
بنیصدر، صحبتهایی دربارهٔ من داشت و حتی گفته بود من صیاد شیرازی را کشف کردهام و خیلی حمایت میکرد. ولی یکدفعه برعکس شد و شروع کرد به بدگویی و کمکم تصمیم گرفتند من را عوض بکنند.
شیدا
یکی از مسئولان، که از شهدا است، بیانصافی کرد. بنیصدر به او اشاره کرد و گفت: "در ستاد صیاد چه دیدهای؟» او گفت: "ما ستادی ندیدیم. چند نفر به اسم ستاد دور هم جمع شدهاند.»
اینها از ستاد زمان طاغوت چیزی در سر داشتند؛ گروهی که گوش تا گوش بنشینند و همه چیز اطاعت شود. ستاد ما، ستاد کیفی بود. هر کس به اندازه چند نفر کار میکرد و همه مخلص و متعهد بودند. هر کسی را به ستاد نیاورده بودیم.
شیدا
صبح، بلافاصله دموکراتها از توی بیسیم با ما صحبت کردند و گفتند: "شما گوسفندهای مستضعفان را گرفتهاید.» و از این صحبتها. گفتم: "مستضعفانی که بخواهند با آر.پی.جی به ما حمله کنند، مستضعف نیستند. باید حساب آنها را برسیم.»
دستور دادم گوسفندها را بین ستون تقسیم کنند. تا دو سه روز بچهها کباب خوردند و جبران آن هشت روز نان خشک و کنسرو خوردن شد.
شیدا
یکدفعه صدای خمپاره آمد. چشمهایم را بستم. فکر کردم خمپاره خورد روی هلیکوپتر و طاقت دیدن این صحنه را نداشتم که جلوی چشمم یک هلیکوپتر در حال نشستن منهدم شود. از توی بیسیم صدا آمد: "صیاد، صیاد، ما الحمدلله رفتیم.» پرسیدم: "چه شد؟» گفت: "هلیکوپتر آبکش شده ولی هنوز مشکلی نداریم. دستگاهها کار میکنند.»
شیدا
نیروهای کمکی آمدند و در منطقه داشساوین، در دوازده کیلومتری سردشت، دفاع دورتادور گرفتیم. دیدم که آنها توی سنگرها آموزش قرآن میبینند. خیلی جالب بود. شهید رفیعی، نمیدانم چه اطلاعاتی داشت، طلبه بود یا چیز دیگر، ولی خیلی مسلط بود. سنگر به سنگر میرفت و برنامهای برای نیروهایش تنظیم کرده بود. در حین اینکه رزم میکردند، توی سنگرها برنامه آموزش قرآن داشتند. این برای من جالب و جدید بود. اولین بار بود که این طور برنامهای را میدیدم. پیوندشان با تفاهم و صفای عجیبی با ارتشیها برقرار شده بود.
شیدا
دیدم یکی از برادران سپاه، برادر فتحالله جعفری، که الان از شخصیتهای مخلص و لایق و کاردان سپاه است، با چهرهای متبسم، که برای من ملکوتی بود، چون در آن حالت کسی حال تبسم و خونسردی نداشت، گفت: "برادر شیرازی، من تا به حال شما را در این وضعیت ندیده بودم.» گفتم: "مگر نمیبینید؟ اینها هیچ کدام آمادگی ندارند که بجنگند. همین طور ایستادهاند تا گلوله بخورند. هر چه میگویم، اصلاً گیج هستند. کپ کردهاند.»
اولین صحنه کپ کردن نیروها را آنجا دیدم. کپ کردن نیروها صحنه خطرناکی است و بدتر از تسلیم شدن است. گفت: "ناراحت نباشید. بالاخره چند تا فشنگ داریم و تا آخرش میزنیم. دیگر هر چه خدا خواست.»
شیدا
دیدم که از همه جا آتش میآید؛ آر.پی.جی، گلوله سبک و تیربار. تقریباً کنترل ستون را از دست دادم. افراد پشت سر هم شهید میشدند. اغلبشان هم به علت این بود که از زمین استفاده نمیکردند و خودشان را باخته بودند. در نتیجه، دشمن ما را میدید و مثل گنجشک تکتک ما را میزد.
شیدا
ستون را که کنترل میکردم، به جایی رسیدیم که حتی تانک اسکورپین، که جلوی ستون حرکت میکرد، گفت: "جلو نمیروم.» پرسیدم: "چرا نمیروی؟» گفت: "من را میزنند. احساس میکنم که آر.پی.جی میزنند.» گفتم: "خوب، صحیح نیست که من جلو بروم.» گفت: "در هر صورت، شما جلو بروید تا من هم بیایم.»
چارهای نداشتم. جایی نبودکه بخواهم زور بگویم. توکل خاصی هم خدا به من داده بود. جلوی ستون شروع به حرکت کردم. همراه بیسیمچی میرفتم و او دنبال ما میآمد. بغل اسکورپین بودم. با هم میرفتیم واو ما را نگاه میکرد تا خیالش راحت باشد.
شیدا
همان جا بود که سنگرهایی دیدیم که داخل آنها قرص ضدحاملگی بود. معلوم بود ضدانقلاب به صورت دختر و پسر با هم زندگی میکنند.
شیدا
همان موقع که وارد شدیم، یک نفر ضدانقلاب را، که مجروح بود، آوردند. تیر به پای او خورده بود. از شدت خونریزی داشت میمرد. گفت: "من را نکشید. توی جیب من را نگاه کنید. نقشه کمین هست.»
شیدا
با هلیکوپتر رفتیم پایین. ستون بین گردنه کوخان در وضعیت بسیار تأسفآوری بود. ماشینها نامنظم، تیرخورده و پنچرشده بودند و بعضی جاها مهمات آتش گرفته بود. از طرفی، نیروهای مخصوص پراکنده شده بودند. کنترل از دست رفته بود. هر طرف نگاه کردم، مجروح و شهید ریخته بود. وضع خراب بود.
شیدا
ایشان پرسید: "مگر نمیشود با هلیکوپتر رفت؟» گفتم: "نمیشود.» خلبان گفت: "میتوانم بروم.»
معلوم بود که حالت خاصی پیدا کرده؛ حالت جسارت خارج از منطق. شهید بروجردی هم آنجا بود. جا آن قدر کم بود که نتوانستیم ایشان را سوار کنیم. سوار هلیکوپتر ۲۱۴ شدیم. هلیکوپتر کبری هم دنبال ما بود.
شیدا
پیام حضرت امام در صبح روز بعد، پیام جالبی بود. بعد که آمدیم، بنیصدر بیشتر به من علاقهمند شد و مرا خیلی مورد تفقد قرار داد.
پس از آن، چند حادثه دیگر پیش آمد تا خورد به جریان برخورد من با بنیصدر.
شیدا
فرماندهان دو گروه مشخص شدند. یکیاش سرهنگ شهید شهرامفر بود؛ که بعدها در همان محور بانه ـ سردشت شهید شد. یکیاش هم سرهنگ نوری که الان هم هست؛ برادرزادهٔ آقای ناطق نوری است. نیروی مخصوص بود و خیلی شجاعت به خرج داده بود. آن موقع ستوان و فرماندهٔ گروهان بود.
شیدا
میگفت: "مرا در لیست تصفیه قرار دادهاند و میخواهند تصفیه کنند. مگر چه کردهام؟ مگر معتقد به اسلام نیستم؟» امیدواری دادم که نگران نباشد و در عملیات هر چه میتواند فداکاری کند و اینکه اگر زنده ماندم، بعد از عملیات، کار او را درست کنم.
مرا از قبل میشناخت. اگر بدانید با چه اخلاصی کار کرده بود! فرماندهٔ گردان توپخانه بود. برای اینکه زودتر بتواند توپهایش را بیاورد، خودش راه افتاده بود تا محل توپهایش را شناسایی کند و وقت گرفته نشود؛ چون خیلی سفارش کرده بودم که نیاز به آتش داریم و رد که شدیم، باید توپخانه مستقر شود. آمده بود شناسایی کند که او را با آر.پی.جی زده بودند. نصف بدنش رفته بود.
شیدا
صحنه دیگری که تأثرآور بود، صحنه شهادت سرهنگ معصومی بود. شهادت این سرهنگ دلم را شکست. روز قبلش، نماز ظهر و عصر را با هم خواندیم. قبل از اینکه هلیبُرن کنم.، مینالید و میگفت: "مرا در لیست تصفیه قرار دادهاند و میخواهند تصفیه کنند. مگر چه کردهام؟ مگر معتقد به اسلام نیستم؟» امیدواری دادم که نگران نباشد و در عملیات هر چه میتواند فداکاری کند و اینکه اگر زنده ماندم، بعد از عملیات، کار او را درست کنم.
شیدا
اگر مدیریت بخواهد حاکم شود، مدیریت بر قلبها است که میتواند حاکم شود. این معنی دارد تا اینکه کسی بخواهد با سر و صدا و با ابهت و کلفت کردن صدا و این چیزهایی که در ارتش سابق مرسوم بود، فرماندهی کند. ما میدیدیم هر چه بیشتر تقوا رعایت میشود، فرماندهی راحتتر اعمال میشود وکارها پیش میرود.
شیدا
در قرارگاه عملیاتی سنندج، که در پادگان لشکر ۲۸ بود. کمکم زمزمهای را میان ارتشیها شنیدم که معترض میشدند چرا بیشتر از برادران سپاه استفاده میکنید؟ این قلب من را روشن کرد. رقابت به وجود آمده بود و اینها میخواستند بیشتر بجنگند. قبلاً گفته بودند که اینها انگیزهای برای جنگیدن ندارند. در آنجا حالت رقابت به وجود آمده بود. وقتی این را به بنیصدر گزارش دادم، عجیب تحت تأثیر قرار گرفت و بارها دربارهٔ آن مانور داد و قلم زد.
شیدا
من در بازنگری حادثهٔ کمین، در منطقه رزاب، هم آن موقع و هم بعد از آن، آنجا را به عنوان رشتهٔ ظاهر شدن امدادهای الهی میدانم. چون ارتباط مستقیم با شب قبلش داشت. آن حالت عبادی که در تعدادی دیدم و من را هم برانگیخته بود، اثرهایش را همان جا دیدم.
شیدا
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
قیمت:
۹۷,۰۰۰
۴۸,۵۰۰۵۰%
تومان