بریدههایی از کتاب ناگفته های جنگ
۴٫۳
(۱۵)
متأسفانه مسئولان ردهٔ بالای ارتش به شدت مخالف به وجود آمدن این وحدت بودند. میگفتند این دو ارگان با هم نمیخوانند؛ پاسدارها افراد تازهکار هستند و هنوز نه تخصصی دارند، نه انضباط نظامی، نه تشکیلات و امکانات. ارتشیها سازمانیافتهاند. اگر اینها بیایند، اوضاع به هم میخورد.
شیدا
آن وقتها، ما هنوز حضرت امام را در موضع فرمانده کل قوا خوب نمیشناختیم که با چه قاطعیتی فرماندهی را اعمال میکند. محکم ایستاده بودند که باید این محاصره شکسته شود. این گفته به ویژه برای بچههای سپاه تکلیف شده بود.
شیدا
آقای داود کریمی، از بچههای ستاد مرکزی سپاه، گفته بود: "خدمت حضرت امام رسیده بودند تا به ایشان بگویند که ما در جبههٔ آبادان روزانه این قدر تلفات میدهیم و امیدی هم نداریم که موفق شویم و آن را نگه داریم، چه برسد به اینکه محاصره را بشکنیم. جنابعالی نظرتان چیست؟ حضرت امام در یک جملهٔ کوتاه فرموده بودند که حصر آبادان باید شکسته شود.»
شیدا
من از روی نقشه حساب کردم، فقط حدود ۳۰ درجه از ۳۶۰ درجه، فضا در دست ما بود. بین رودخانه بهمنشیر و اروند دست ما بود و هلیکوپترها مرتب کار میکردند. بچههای جهاد هم پل زدند. پلهای بشکهای را برای اولین بار درست کردند و از آنجا ماشینها به سختی رد میشدند. روزانه تلفات سنگینی بر ما وارد میشد.
شیدا
اطراف بنیصدر را مشاورانی گرفته بودند که به جز تخصص و یک مقدار آگاهیهای تئوری، از علم نظامی چیزی نمیدانستند. در اول قضیه، که نیروهای ما در جبهه حضور یافتند، بنیصدر را امیدوار کرده بودند که به زودی دشمن را نابود میکنیم. با همان روحیهٔ ناسیونالیستی، وطنپرستی و میهنپرستی، که از سابق مانده بود، نوید داده بودند. حتی در اتاقهای جنگ، خیلی راحت طرح نابودی دشمن را نشان میدادند. فلشها نشاندهندهٔ این بود که دشمن دور میخورد و منهدم میشود. بنیصدر هم گمان میکرد آن فلشها که روی نقشه کشیده شده، روی زمین هم راحت انجام میشود. دو سه تا تک هم انجام دادند که یک مقدار در اول کار گرفت؛ ولی زود خنثی شد. تکی از اهواز، در محور جاده خرمشهر، در منطقه دبحردان انجام شد؛ که تک خوبی بود. شاید هفتصد هشتصد اسیر هم گرفتند. ولی صدایش را درنیاوردند که چه بر سرمان آمد و در پاتکی که دشمن زد، چگونه عقب زده شدیم.
شیدا
کمکم به طرف عزل شدن میرفتم. کسی که آمده بود جای مرا بگیرد، سرهنگ معدوم عطاریان بود. همه توطئهها زیر سر او بود که میخواست ما را از آنجا کنار بزند. وقتی که همه چیز را تحویل دادم، بیست و چهار ساعت بعد جنگ تحمیلی شروع شد.
شیدا
ایشان دید که دیوارهای پاسگاه ژاندارمری با گلولهٔ تانک سوراخ شده. خودش هم از عناصر پاسگاه گزارش گرفت. حتی طوری شد که یکی از شخصیتهای مؤمن ارتش، به بنیصدر گفت: "دیگر کار از اینها گذشته که بخواهید نیرو بیاورید. شما باید مثل آنان که گندم روی زمین میکارند، مین بکارید تا اقلاً مانعی در برابر ورود راحت دشمن باشد.»
شیدا
گزارش کلی را بنده دادم. بعد برادران ارتش و سپاه گزارشهای خود را دادند. قرارگاه همان قرارگاه واحد بود و ترکیب مقدس ارتش و سپاه در آن حضور داشتند. هیچ جا آثار دوگانگی دیده نمیشد. جالب بود، به شدت از هم پشتیبانی میکردند.
شیدا
ناخودآگاه غم و کراهتی در قلبم احساس کردم. ریشهیابی کردم که این غم از چیست؟ غم را از فشار مسئولیت و سنگینیاش و ناتوانی خودم برای اجرای آن دیدم. اگر بخواهیم تمام حسابها را به خدا برسانیم، آدم برای انجام وظیفه و هر تکلیفی که انجام میدهد، مورد بازخواست قرار میگیرد. عجیب تحت فشار قرار گرفتم. با خودم گفتم: "خدایا، ما همین طوری داشتیم کار میکردیم؛ با این فشار و سختی، توی دور افتاده بودیم که بتوانیم میدان را بفهمیم و احساس تسلط کنیم. هنوز این کار تمام نشده، کار سختتر از آن روی دوشم گذاشتی.»
شیدا
عملیات را متوقف کردم و شب به قرارگاه برگشتم. دیدم همه دارند تبریک میگویند. گفتم: "انشاءالله فردا کار تمام میشود. هنوز تمام نشده. فردا الحاق انجام میشود.» گفتند: "نه، شما فرماندهٔ نیروی زمینی شدهای.»
شیدا
یکی از ضدانقلابها، که به ما پناهنده شده بود، قبلاً محافظ قاسملو بود. سپاه طوری با او کار کرده بود که آن فرماندهٔ سپاهی، برادر صوفی، گفت: "این خیلی اطلاعات دارد. خیلی هم ورزیده است.» واقعاً همین طور بود. او برای جنگیندن در جلوی ما حرکت میکرد. تفنگ برداشته بود و میجنگید. با خودم گفتم: "نکند کلک بزند.» خیلی هم خودش را به من میچسباند و میگفت: "میخواهم محافظ شما باشم.» حتی به عنوان راهنما با موتورسیکلت جلوتر میرفت. دل را به دریا زده بودم. او خیلی کمک کرد.
شیدا
واقعاً جالب بود که فرماندهٔ منطقه از فرماندهان ردهٔ پایینترش اجازه بگیرد که به من فرصت بده تا آماده شوم و همپای شما باشم. آن موقع این طور بود. گفتم: "به ما فرصت بده. خیلی دوست دارم که اینحالت را نگه دارید؛ چون دنبال همین هستیم.» پرسید: "چقدر؟» گفتم: "چهار پنج روز فرصت بده که بتوانم منطقه را بشناسم و ببینم. بالاخره مسئولیت با من است.» ایشان گفت: "اشکالی ندارد.»
شیدا
این را که فرمود، ناخودآگاه از جا بلند شدم. از نظر روحی برای خودم خیلی جالب بود که بیاختیار بلند شدم. گفتم: "چرا نفرمودید که این را به حضرت امام گفتهاید و ایشان عنایت دارند که این کار انجام شود. اگر فرموده بودید، همان اول، با توکلی که دارم، میرفتم و انجام میدادم.» چهل و هشت ساعت مهلت گرفتم که بروم مشهد زیارتی بکنم. همیشه، قبل از مأموریتهای واگذاری، به مرقد مطهر حضرت رضا (ع) میرفتم. چون از آن توسلاتی که کرده بودم، خیلی بهره برده بودم.
شیدا
ما در انقلاب تصوراتمان طور دیگری بود و خیلی از جوانهای انقلاب نیز این اشتباهات را کردند. تندرویها نشانگر آن است که میخواهند قید و بندهای قانون را پاره کنند. به ویژه اینکه بخواهند بگویند این طاغوتی است. چیزی نمانده بود که ارتش از هم بپاشد؛ به علت اینکه داشت نسبت به قانون و انضباط بیقید و بندی به وجود میآمد. حضرت امام نیز در یک پیام و سخنرانی تاریخی، برای پرسنل، آن را تجزیه و تحلیل فرمودند. حتی گفتند: "اگر جایی باشد که در آنجا پایبندی به مقررات و قوانین و انضباط نباشد، مثل جامعهٔ حیوانات است.» یعنی انسانهای بینظم را به حیوانات تشبیه کردند. یک عده، به عنوان جامعهٔ توحیدی، داشتند در ارتش چهارچوبهای انضباطی را از بین میبرند.
شیدا
در این ماجرا، این درس را گرفتیم که اگر نظام و حکومتی بخواهد استوار بماند و حاکمیت و ثباتش برقرار باشد، رهبری، مسئولان و همهٔ کسانی که میخواهند زیر پوشش حکومت کار کنند، باید مقید به مقررات و قانون باشند. ممکن است قانون نقص هم داشته باشد. ولی پایبند بودن به همین مقررات ناقص، بهتر است تا اینکه به چیزی پایبند نباشد.
شیدا
آقای هاشمی رفسنجانی تلفن زدند و گفتند: "همه برای کار شما رفتیم خدمت امام و نتیجهای نگرفتیم.» رفته بودند که بگویند ایشان باید به سر کارش برگردد. گفت: "میخواستم خودتان پیش حضرت امام بروید و مطالب را بگویید. شاید مؤثر باشد.» گفتم: "شما گفتید، نشده. اصلاً من تا حالا حضرت امام را ملاقات نکردهام. ایشان هم مرا نمیشناسند. جمعی رفتهام، ولی خصوصی ملاقات نکردهام. تازه وقت هم نمیدهند. چطور وقت بگیرم؟» ایشان فرمودند: "من وقت میگیرم. شما بروید مطالب را بگویید. انشاءالله اثر کند.»
شیدا
با آیتالله خامنهای مشورت کردم که تا اینجا همه چیز را تحمل کردم، این یکی را نمیتوانم تحمل کنم. چه معنی دارد که مرا از نیروی زمینی اخراج میکنند؟ ایشان با خونسردی فرمودند: "مسئلهای نیست. با حوصله و خونسردی این را هم اجرا کن و خودت را به ستاد مشترک معرفی کن.»
شیدا
دیدم فرماندهٔ گردان عملکننده با حالت حجب و حیا نگران است و میخواهد چیزی را بگوید، ولی عقب میاندازد. پرسیدم: "تو چه میخواهی بگویی؟» گفت: "حقیقتاً یک نامه آمده که در منطقه شما هیچ کاره هستید و هیچ مسئولیتی ندارید. حالا شما این دستور را به ما میدهید، ما نمیدانیم چه کار کنیم.»
فرمانده تیپ خیلی ناراحت شد و با یک حالت عصبانیت گفت: "صحبت نکن. حرف نزن.» بعدها فهمیدم او هم میدانسته، ولی به سبب احترامی که داشته و میدانسته که بچهها چه خدماتی کردهاند و من هم جزء آنها بودم، چیزی نگفته. حتی شنیدم وقتی بیرون رفته بود، بگو مگویی رخ داده بود. میخواسته فرمانده گردان را بزند که تو به چه جرئتی این حرف را زدی و چرا جلوی جمع گفتی.
شیدا
باورم هم نمیشد که در جمهوری اسلامی، وقتی یک عده دارند با دست خالی مخلصانه و بیریا میجنگند و هیج توقع از کسی ندارند و کارها را به لطف خدا پیش میبرند، آن قدر مورد عنایت نباشند که حداقل بتوانند خدمتشان را ادامه بدهند.
شیدا
ما جنگیدن را آغاز کردیم. از آنهایی نبودیم که برویم توی قرارگاه بنشینیم و عملیات را هدایت کنیم. من خودم تفنگ به دست هستم. لباسم هم لباس چریکی است. سرهنگ هستم، ولی دارم میجنگم. تلفات یکی به علت بیتجربگی است و یکی هم شدت توطئه دشمن. ولی به لطف خدا ایستادهایم، توقف نکردیم و نترسیدیم. آن ستون را با مشکلات به مقصد رساندیم. ولی به شما آمار غلط میدهند. یادم هست که از شما تقاضای هزار تا تفنگ کردم. رزمنده دارم بجنگند ولی تفنگ ندارم که به آنها بدهم. از نیروهای عشایری آمده بودند. شما هنوز لُجستیک ما را تأمین نکردید، آن وقت از ما انتظار دیگری دارید.»
شیدا
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
قیمت:
۹۷,۰۰۰
۴۸,۵۰۰۵۰%
تومان