بریدههایی از کتاب ناگفته های جنگ
۴٫۳
(۱۵)
گفتم: "همین الان من از گرماگرم جبهه میآیم. وضع خیلی خوب است و بستان را گرفتیم. ولی برای نگهداری یکی از مواضع پدافندی، به شدت به نیرو نیاز داریم. من میتوانم از شما کمک بگیرم و شما خودتان میتوانید آزادانه داوطلب شوید. شما توپچی هستید، ولی برای پیاده جنگیدن نیرو نیاز داریم.
شیدا
به ویژه در خط اول. یگانهای ما تلفات دائم میدادند؛ شهید و مجروح. کل شهدا در این مدت به حدود هزار و هشتصد نفر رسید. شهدایی که برای نگهداری تنگه چزابه دادیم، از شهدای عملیات بیشتر بود
شیدا
طراحان عملیات و نظامیهای با تحصیلات بالا، آتش تهیه را در عملیات، در آغاز تک، معمولاً در زمان کمی پیشبینی میکنند.
در طرحهای عملیاتی، این را پانزده دقیقه یا بیست دقیقه الی نیم ساعت و حداکثر یک ساعت معین میکنند. به دلیل اینکه، در آتش تهیه، تمام سلاحها به صورت مداوم فعال میشوند. با آتش آنها، مهمات عظیمی به کار میرود و این برای نیروهای نظامی به صرفه نیست که این قدر مهمات را شلیک کنند و دوباره بخواهند جایگزین کنند. ولی عراقیها دست به این کار زدند. آنها به مدت یک هفته روی ما آتش تهیه ریختند. این آتش کم نمیشد و مثل باران روی سر ما میبارید.
شیدا
درسی خوانده بودم و آموزش دیده بودم، حتی به دیگران آموزش داده بودم، حالا نمیتوانستم بگویم که علم غلط است. ماوراء علم یاری خدا بود.
شیدا
بیست و چهار ساعت وقفه ایجاد شد. بچههای سپاه گفتند: "بگذارید برویم فکر کنیم و بعد نتیجه را میگوییم.» خوشبختانه روز بعد آمدند و گفتند: "نظر شما را قبول داریم و همان را انجام میدهیم.» گفتم: "بسیار خوب.»
شیدا
آن فرمانده را با بیسیم پیدا کردم. از من توضیح خواست که شما چرا آمدید اینجا. گفتم: "آمدم از تو تشکر کنم.» گفت: "تشکر لازم ندارم. من برای خدا کار میکنم. شما زودتر از اینجا خارج شوید تا من بهتر بتوانم فرماندهی را اعمال کنم.»
شیدا
. با خودم درجه هم برده بودم. با خودم گفتم: "درست است که درجه را باید بالا تصویب کند، ولی من درجه را میدهم، بعد تصویبش را میگیرم.» شرایط طوری بود که باید همان جا تشکر میکردم. میخواستم بروم، دیدیم آتش مثل جهنم توی محور میریزد.
شیدا
نگران واحدهای خودمان بودم. سه واحد میخواستند به هم برسند. سه فرمانده که قبل از عملیات همدیگر را ندیده بودند، تا با هم هماهنگ کنند، چگونه میتوانستند به یک نقطه برسند؟ خطرِ زدنِ یکدیگر وجود داشت.
شیدا
بعضی هم غیر حفاظتی صحبت میکردند؛ مثلاً بچههای سپاه میگفتند: "آر.پی.جی ما تمام شد. چه کار کنیم؟» هر چه میگفتیم که توی بیسیم نگو، چند لحظه بعد میگفت: "آر.پی.جی رسید. با یک وانت رسید!» معلوم بود که دارند به هم میگویند. دیدیم مشکلی ندارند. گفتوگو بین فرماندهان دشمن بیشتر وضعیت را به ما نشان میداد. ناگهان، همان فرماندهٔ گردان گفت: "من زیر رگبار آر.پی.جی قرار گرفتم. از همه طرف آر.پی.جی به طرف من میآید ولی من میشکافم و میروم جلو.» چند لحظه بعد گفت: "نه، نمیشود شکافت. وضع من طوری است که باید سریع به عقب برگردم.»
شیدا
همه در نگرانی و وحشت بودیم. ساعت حدود یک بعد از نیمهشب بود. همهٔ پیامهایی که صادر میشد، از طرف دشمن بود. لحظه به لحظه، پیشروی گردان تانک دشمن را از سابله شنود میکردیم. از خودمان کمتر مطلب میآمد؛ بیشتر وضع دشمن را میفهمیدیم تا وضع خودمان را. تا آنجایی که فرماندهٔ دشمن گفت: "من از پل سابله عبور کردم.» آن قدر نشاط و سرور در قرارگاه دشمن به وجود آمده بود که به آن سرگرد یا سروانی که فرمانده گردان بود، ابلاغ کردند که صدام به تو یک درجه تشویقی داد، برو جلو. این آقا هم گفت: "من همچنان پیش میروم.»
شیدا
توان از دست رفت و عصر شد. فرماندهی آن محور را احضار کردیم؛ برادرمان عزیز جعفری از سپاه و سرکار سرهنگ جمشیدی، فرمانده لشکر ۱۶ زرهی قزوین. در حین اینکه برایشان میگفتیم که اگر امشب تک نکنید، وقت تلف میشود، از خستگی و فرسودگی به خواب رفتند. بعد هم که رفته بودند، دیده بودند بچههای خودشان در خط خوابیدهاند. عراقیها هم در خط خوابیده بودند. شب دوم، در محور پایین، یک گلوله هم شلیک نشد. از زور خستگی و فرسودگی، دو طرف از پا درآمده بودند.
شیدا
امکانات کم بود. کسی به ما کمپرسی نمیداد. اینها میرفتند از فاصله طولانی خاک رس میآوردند؛ با همان چند تا کمپرسی که داشتند. خاک را با غلتک میکوبیدند و یک مقدار شفته آهک میریختند تا سفت شود که اگر باران خورد، خراب نشود.
برای اینکه دوباره شنهای روان نیاید، دیواره حصیری زدند. چون صبح که بلند میشدیم، میدیدم شن جاده را گرفته. شن، روان بود و با باد میآمد. نقش این جاده به اندازهٔ چند لشکر بود.
شیدا
نوبت به برادر رشید رسید. دیدم ایشان هم متحیر است. به جای اینکه گزارش بدهد، اولین جملهای که گفت این بود: "من دیگر به برادران ارتشی ایمان آوردم.» پرسیدم: "چه شده؟» گفت: "رفتیم شناسایی. حقیقتاً شناسایی سختی بود و فکر میکردم اینها نمیتوانند با ما بیایند. سن و سالشان بالاست و میبُرند. اینها همه جا آمدند. خودمان خسته شده بودیم. برگشتیم. چون خسته بودیم شب یک جایی ماندیم. صبح زود، نماز خواندیم و خوابیدیم. نور و حرارت آفتاب مرا بیدار کرد. چشمهایم را به زور باز کردم و دیدم یکی دارد ورزش میکند. سرهنگ نیاکی بود که ورزش میکرد. عجیب بود. ما حالش را نداشتیم برخیزیم، ولی ایشان ورزش میکرد. اصلاً حالتی بود که گفتم ای بابا، ما هنوز اینها را نشناختیم.»
شیدا
سرتیپ شهید نیاکی آمد. ایشان حدود پنجاه و هشت سال داشت. آمد گزارش بدهد. متحیر بود. مدام میگفت: "جناب سرهنگ، من مطمئنم که ما پیروز میشویم.» گفتم: "خوب چه شده؟ موضوع چیست؟» گفت: "من مطمئنم.» چند بار این را تکرار کرد. پرسیدم: "چه دیدی؟» گفت: "این برادرها ما را یک جاهایی بردند که اصلاً آنجاها را ندیده بودیم. درست در قلب و پشت دشمن است. جاهای آسیبپذیر است. ما اگر با نیروی کمی که داریم حمله کنیم، دشمن همان جا کارش تمام میشود.»
شیدا
همیشه نگران بودیم که اگر بچههای ارتش و سپاه را تنها بگذاریم، ممکن است به سبب اختلاف فرهنگی که دارند، به صورت داغ با هم درگیر شوند. این بود که سعی میکردیم من و برادر رضایی روی جلسات اشراف داشته باشیم. همیشه در جلسات حضور داشتیم. دو وزنه بودیم و همه توجه داشتند و رعایت حال را میکردند.
شیدا
اگر شرایط سخت آن زمان را برای رهبری و هدایت عدهها و عُدههای نیروی زمینی بیان میکنم، و بعد، به لطف خدا، انجام مأموریت سهل و آسان و هموار میشود، بیشتر دلیلم این است که قدرت توکل به خدا و یاری خدا و آشنایی با امدادهای الهی مطرح شود؛ نه موجودیت بنده که هچ نیستم. این مسئله مهمی است که تذکر میدهم تا خدای نکرده، هم خودم به اشتباه و خطر نیفتم و هم کسانی که بعدها میخواهند استفاده کنند، ذهنشان به این مطلب معطوف شود.
شیدا
گفتم: "خیلی عذر میخواهم، مطلبم چیز دیگری است.» خدا کمک کرد و سخنانی به زبان آوردم. گفتم که من به دنبال کار هستم و اصلاً دنبال این نیستم که درجه یا مقام بگیرم. ما تمام حواسمان به این است که جلوی دشمن را بگیریم. حالت روحی ما این است که در التهاب بیرون راندن دشمن هستیم. چیزهایی که شما میگویید من نمیفهمم؛ از نظر نظامی میفهمم، چون نظامی هستم، ولی در این زمان، این روحیه را ندارم. اصلاً این صحبتها را نکنید.
شیدا
در این شرایط، مشکلات یکی دو تا نبود. فقط مسئله کمبود امکانات نداشتیم، مسئله رهبری و هدایت نیروها هم بود. در آن حالت حساس، واقعاً سخت بود که یک عنصر آمیخته با روحیه انقلابی بخواهد بر ارگانی حاکم شود که سالها، در زمان طاغوت، فرهنگ آن چیز دیگری بوده. خیلی مشکل بود. مشکلتر از آن، اتصال این ارگان به یک ارگان انقلابی مثل سپاه بود که بخواهند دست به دست هم بدهند و کار کنند.
شیدا
چهارمی به من پشت کرد و نگاهش را به آن طرف چرخاند. وانمود کرد اصلاً مرا ندیده. معلوم بود که در درونش جنگی برپا است و برایش سخت است حتی جواب سلام مرا بدهد و قبول کند که من فرمانده جدید نیروی زمینی شدهام و او موظف است به عنوان یکی از فرماندهان لشکر، احترام نظامی اعمال کند.
شیدا
در منطقه شمال غرب بودیم که شنیدیم حمله آغاز شد؛ عملیات ثامنالائمه (ع). فکر کنم بیشتر از نه ساعت طول نکشید. از شب که شروع کردند، حدود ساعت ده یا یازده صبح کار تمام شد. از سه محور پیشروی انجام شده بود و دشمن در شرق رودخانه کارون، کاملاً منهدم شد. کلی غنائم به دست نیروهای نظامی افتاد و از همه مهمتر، ثمرهٔ این عملیات روحیه و احساسی بود که در نیروهای رزمنده به وجود آمد؛ چه ارتشی و چه سپاهی. آنها فهمیدند که میتوانند با دشمن بجنگند و آن آمار و ارقامی که داده بودند، مانع این کار نیست. مهمترین رمز پیروزی، اتحادی بود که بین آنها به وجود آمده بود. حدود هزار و سیصد نفر اسیر گرفته شد و محاصرهٔ آبادان شکسته شد.
شیدا
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
قیمت:
۹۷,۰۰۰
۴۸,۵۰۰۵۰%
تومان