بریدههایی از کتاب حماسه یاسین
۴٫۴
(۴۴)
یک روز صبح، محمود سیفی، مسئول دسته، را کنار کشیدم و پرسیدم: «مگه من تافتۀ جدابافته هستم؟ نصفهشبها کجا میرید؟» اول خودش را به آن راه زد! اما سماجت مرا که دید، گفت: «شب که شد بهت میگم.»
یکونیم دو نیمهشب بیدارم کرد. از مقر گردان رفتیم بیرون؛ به سمت خاکریزها و بیابان پشت گردان. با تعجب گفتم: «آقا محمود، سرکاریه؟! کجا میبری منو نصفهشبی؟!» با صدایی گرم و محجوب گفت: «عجله نکن، الان میرسیم؛ پسرۀ شیطون!» وقتی رسیدیم پشت خاکریز، گفت: «بچهها اون پشت هستن، نگاه کن!» گفتم: «گرفتی ما رو؟ شوخی میکنی؟» وقتی اشک را در چشمهایش دیدم، یواشکی رفتم بالای خاکریز و سرک کشیدم. خدای من! چه خبر بود! اینجا کجاست؟! تعداد زیادی قبر
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
دستشویی نبود، کورمالکورمال به داخل تدارکات دسته رفتم. ناگهان یکه خوردم. پشت کارتنهای تغذیه، قامتی بلند ولی خمیده با گردنی کج دیدم. رفتم داخل. زیر نور مهتاب، چهرۀ ملتهب و گریان و دستان به التماس بلند شدۀ مسعود شادکام نمایان شد. مدتی نشستم و با صدای ناله و گریۀ مسعود همنوا شدم. در قنوتش داشت تندتند با اشک و ناله مناجات شعبانیه را از حفظ میخواند و اشک میریخت. دیگر نیازی به صابون نبود! شسته شده بودم و پاک.
شبهایی که دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار میشدم، هرچه میگشتم تا بچههای گردان را پیدا کنم، نمیتوانستم؛ نه داخل مسجد و نه در اتاقهای گردان. مگر تکوتوکی که احتمالاً در کارشان ناشی بودند!
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
نیست! رفتم بیرون. چون معمولاً صابون در دستشویی نبود، کورمالکورمال به داخل تدارکات دسته رفتم. ناگهان یکه خوردم. پشت کارتنهای تغذیه، قامتی بلند ولی خمیده با گردنی کج دیدم. رفتم داخل. زیر نور مهتاب، چهرۀ ملتهب و گریان و دستان به التماس بلند شدۀ مسعود شادکام نمایان شد. مدتی نشستم و با صدای ناله و گریۀ مسعود همنوا شدم. در قنوتش داشت تندتند با اشک و ناله مناجات شعبانیه را از حفظ میخواند و اشک میریخت. دیگر نیازی به صابون نبود! شسته شده بودم و پاک.
شبهایی که دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار میشدم، هرچه میگشتم تا بچههای گردان را پیدا کنم، نمیتوانستم؛ نه داخل مسجد و نه در اتاقهای گردان. مگر تکوتوکی
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
به اذان صبح مانده، در تاریکی فضای حسینیۀ گردان، مانند نماز جماعت، جو نورانی نماز شب حاکم و صدای ناله و مناجات بلند بود. هر ساعت از شب که اتفاقی از خواب بیدار میشدم، میدیدم کسی در اتاق نیست! این برایم معمّا شده بود. کار طاقتفرسای آموزش غواصی دیگر رمقی برای کسی باقی نمیگذاشت. واقعاً شبهایی که قرار نبود برای تمرین به کارون برویم، از خستگی بیهوش میشدم. این امر هر چند شب یکبار بیشتر اتفاق نمیافتاد؛ ولی بازهم شبهایی که قرار نبود برای تمرین به کارون برویم، از خستگی بیهوش میشدم. اما باز هم بچهها این شبها را غنیمت میشمردند و به رازونیاز میپرداختند.
یک شب بیدار شدم و دیدم کسی در اتاق
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
عملیات داشت. در عملیات والفجر ۸ هم سابقۀ غواصی داشت. همصحبت بسیار خوبی بود که در نمازها و توسلات، گوشهای از حالاتش بروز میکرد.
از نظر غذایی توپِ توپ بودیم. یک آشپزخانۀ مخصوص، جدا از آشپزخانۀ لشکر برای دو گردان نوح و یاسین برپا شده بود. غذای پرگوشت و صبحانۀ مقوّی، به علاوۀ شیر و عسل قبل از ورود به آب و آجیل و شلغم و چای دارچین بعد از خروج از آب، جزء برنامههای غذایی بود. کیکهای اهدایی و کمپوت و آبمیوه و نوشابۀ قوطیای که توسط آستان قدس فرستاده شده بود، آنقدر فراوان بود که دستهها کارتنکارتن آنها را به تدارکات پس میدادند.
چند روز از اقامتم در گردان نگذشته بود که
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
سیمتری احمدآباد مشهد به نام سید هادی مشتاقیان. از همان نگاه اول احساس خوبی در دلم ایجاد شد. از بچههای قدیمی جنگ بود و سابقۀ کار در گردانها و واحد اطلاعات و عملیات داشت. در عملیات والفجر ۸ هم سابقۀ غواصی داشت. همصحبت بسیار خوبی بود که در نمازها و توسلات، گوشهای از حالاتش بروز میکرد.
از نظر غذایی توپِ توپ بودیم. یک آشپزخانۀ مخصوص، جدا از آشپزخانۀ لشکر برای دو گردان نوح و یاسین برپا شده بود. غذای پرگوشت و صبحانۀ مقوّی، به علاوۀ شیر و عسل قبل از ورود به آب و آجیل و شلغم و چای دارچین بعد از خروج از آب، جزء برنامههای غذایی بود. کیکهای اهدایی و کمپوت و آبمیوه و نوشابۀ قوطیای که توسط آستان
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
توضیح داده شد که برادرها باید دوبهدو باهم همیار باشند. همیار، اصطلاحی در کار غواصی بود. چون حرکت در آب به صورت گروهانی انجام میشد و همۀ گروهان با یک طناب به هم متصل بودند، دو نفری که در دو طرف طناب همعرض کار میکردند، همیار نامیده میشدند که در دورههای اولیه، همیارها به جای طناب، دست یکدیگر را میگرفتند. به دلیل حساس بودن وظیفۀ دو همیار نسبت به یکدیگر، سعی میشد بین همیارها اخوّت و وفاداری خاصی برقرار شود. ازاینرو گفته بودند که دو همیار یک جا بخوابند، از یک ظرف غذا بخورند، در صف باهم حرکت کنند و همیشه باهم باشند تا کاملاً عادتی شوند! همیار من بچهای بود پرجنبوجوش، فعال و نورانی و خوشسروزبان و همسنّ خودم از خیابان
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
گردان، هرکدام در لشکر یک آچارفرانسه محسوب میشدند. چهار گروهان گردان به اسامی ستّار، قهّار، غفّار و جبّار، چهار فرماندۀ رشید و لایق داشتند به نامهای محمدرضا کرابی، کوهستانی، مؤمن و حسنشاد. معاونان ایشان هم به ترتیب علیرضا نوراللهی، محمدرضا رنجبر و علیرضا دلبریان بودند. مسئولان دستهها هم عامری، مرادی، رضوی، سیفی، صادقینژاد، کافی و... بودند. در تقسیمبندی، جای من مشخص شد: گروهان قهّار، دستۀ ۱، به فرماندهی محمود سیفی؛ پسری مخلص، نورانی، رئوف و مهربان. لکزایی، سرچاهی، محمدپور، مشتاقیان، بوژمیرانی، پاکدل، صحرانورد، میشانی، حسینیان، لشکری، شادکام و من، اعضای این دسته بودیم.
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
برادران نمدچیان، موفّق، سید حسین حیدری و پوستچی معاونان گردان بودند. معاونان گردان، هرکدام در لشکر یک آچارفرانسه محسوب میشدند. چهار گروهان گردان به اسامی ستّار، قهّار، غفّار و جبّار، چهار فرماندۀ رشید و لایق داشتند به نامهای محمدرضا کرابی، کوهستانی، مؤمن و حسنشاد. معاونان ایشان هم به ترتیب علیرضا نوراللهی، محمدرضا رنجبر و علیرضا دلبریان بودند. مسئولان دستهها هم عامری، مرادی، رضوی، سیفی، صادقینژاد، کافی و... بودند. در تقسیمبندی، جای من مشخص شد: گروهان قهّار، دستۀ ۱، به فرماندهی محمود سیفی؛ پسری مخلص، نورانی، رئوف و مهربان. لکزایی، سرچاهی، محمدپور، مشتاقیان، بوژمیرانی، پاکدل، صحرانورد، میشانی،
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
اصلاً نفهمیدیم که ما کجا، چگونه و کی قرار است کار کنیم. البته ما به این دوپهلو صحبت کردنها که لازمۀ کار جنگ است، عادت داشتیم.
رفتیم به مقر گردان یاسین. وقتی کادر گردان یاسین را دیدیم، که همه از بچههای قدیمی تخریب بودند، فهمیدیم عملیات مهمی در پیش است؛ شاید قویترین کادر موجود در لشکر بودند. هرکدام از فرماندهان گروهانها و معاونان گردان برای خودشان یک فرماندۀ گردان محسوب میشدند. مسئولان دستهها نیز بسیار باسابقه و شجاع بودند که در گردانهای دیگر سابقۀ ردههای حتی فرماندۀ گروهانی و معاون گردانی داشتند. گردانی به این قدرت را در تمام مدتی که در منطقه بودم، به یاد نمیآورم. برادر جلیل، فرماندۀ گردان و
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
کارون از هوا هم گرمتر بود! ما هم کمکم داشتیم عادت میکردیم.
روز آخر دوره، اسامی را خواندند؛ کریم عبدی، ابوالفضل سیرجانی، مجید آزادفر، تقیزاده، ناصری، حمید عبداللهزاده، امیر یگانگی، رضا باریانی، حسین ضمیری، حسین صرافنژاد، محسن حسینی، شوریدهدل، تقوایی، سعید دانشپور و... به گردان نوح رفتند و بقیه راهی گردان یاسین شدند. البته بعد از دو روز استراحتی که در نهایت مخفیکاری و پلیسبازی انجام گرفت. از بین بچههایی که به نوح رفتند، با خیلیشان صمیمی بودیم و از بابت جدایی خیلی دلمان سوخت.
قبل از اعزام به گردان یاسین، فرماندۀ محبوب و مخلص لشکرمان، حاج اسماعیل قاآنی، برایمان صحبت کرد. صحبتها دوپهلو بود.
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
که بعد از ما شروع کردند، چند نفری به گردان نوح میروند و بقیه گردان یاسین را تشکیل میدهند. گردان یاسین، به فرماندهی برادر جلیل محدثی بود که از باسابقهترین و کارآمدترین فرمانده گردانهای لشکر بود؛ از بچههای قدیمی جنگ که اوایل با شهید چمران همکاری کرده بود. فردی بود قدبلند، رشید، سربهزیر، با ابّهتی توصیفناپذیر، بیانی بسیار گرم و گیرا، لحنی کاملاً آمرانه و اخلاقی بسیار نیکو.
بچههای کادر گردان و بچههایی که از گردانهای دیگر دستچین شده بودند، به اندازۀ ما آموزش دیده بودند و قرار بود برای آموزش تکمیلی باهم باشیم. زمستان کمکم نزدیک میشد. در اوایل یا اواسط آبان بودیم و هوا داشت رو به سردی میگذاشت. شبها آب
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
که بعد از ما شروع کردند، چند نفری به گردان نوح میروند و بقیه گردان یاسین را تشکیل میدهند. گردان یاسین، به فرماندهی برادر جلیل محدثی بود که از باسابقهترین و کارآمدترین فرمانده گردانهای لشکر بود؛ از بچههای قدیمی جنگ که اوایل با شهید چمران همکاری کرده بود. فردی بود قدبلند، رشید، سربهزیر، با ابّهتی توصیفناپذیر، بیانی بسیار گرم و گیرا، لحنی کاملاً آمرانه و اخلاقی بسیار نیکو.
بچههای کادر گردان و بچههایی که از گردانهای دیگر دستچین شده بودند، به اندازۀ ما آموزش دیده بودند و قرار بود برای آموزش تکمیلی باهم باشیم. زمستان کمکم نزدیک میشد. در اوایل یا اواسط آبان بودیم و هوا داشت رو به سردی میگذاشت. شبها آب
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
کم آوردم!»
روزهای هفتم هشتم آموزش بود که امیر نظری و مهدی نوراللهیان بهشدت کلیهدرد گرفتند؛ بهطوریکه راه رفتن هم برایشان سخت شد. با رفتن امیر نظری یک قدری کارها عقب افتاد. به جای او، اکبر مقدم مسئول اردوگاه شد. اکبر به معنای واقعی آقا بود. از طرف دیگر، تقی خزاعی را هم گذاشتند مدیر داخلی؛ که امتیازی برای باند اشرار بود. بدینترتیب، همۀ کارها افتاد دست ملامتیون! و آبدارخانه، غذاخانه، پتوخانه و تمام نقاط استراتژیک خیلی زود تصرف شد!
روزهای آخر مشخص شد که عدهای از بچهها به دلایل جسمی رد میشوند و میروند تخریب برای کارهای دیگر و آموزش انفجارات و از میان قبولشدگان ما و دورۀ پنجاه نفری بعدی
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
یک بار هم به محمولۀ انار بچهها در بین راه کمین زدند و اشک همه را درآوردند تا به هرکس یک انار دادند. تازه خودشان تا مدتها انار داشتند! شبها هم بچهها را به عناوین مختلف از خواب بیدار میکردند و سربهسرشان میگذاشتند. مثلاً بیدارشان میکردند و خیلی رسمی و جدی سؤال میکردند: «دوزاری داری؟!» یا: «برادر، سریعاً بفرمایید شمارۀ پلاکتان چنده؟» یا آب برای خوردن میدادند و کارهای دیگر! مسعود احمدیان هم برای بیدار کردن بچهها به خاطر نماز شب، طریقۀ مخصوص ملامتیون را داشت. مثلاً یکی را بیدار میکرد که: «بابا، پاشو من میخوام نماز شب بخونم، هیچکس نیست نگام کنه!» یا میگفت: «پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو، تو قنوت نماز شبم
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
واقعاً خندهدار بود. با دیدن مَن شکلک درآوردند و من هم خوشحال و خندان رفتم بیرون. این صبحگاه باعث شد آنها از فردا همگی در صف اول صبحگاه بایستند.
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
بچهها، همهچیزشان درست بود؛ هم خندهشان، هم گریهشان، هم کار کردنشان و هم خرابکاریشان!
یک روز صبح که من خادم بودم و صبحگاه نرفته بودم، بعد از درست کردن چایی و تقسیم غذاها و... از داخل مرغدانی که بیرون آمدم، چشمم خورد به منظرهای که بهشدت خندهام گرفت. یکی از مسئولان که به صبحگاه نرفته و یواشکی کمین کرده بود، بعد از رفتن نیروها میبیند که بچههای باند اشرار، یکییکی از سوراخهای خود بیرون میریزند و شروع میکنند به سروصدا. او هم همه را از مخفیگاهها بیرون کشیده بود و داشت برایشان یک مراسم صبحگاه کاملاً رسمی اجرا میکرد. دیدن قیافههای پکر بچهها و حتی قرآن خواندن یکی از آنها در یک صبحگاه زورکی
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
مشروب زیر بغل گرفته، از جلوی همه رد میشدند و در گوشهای خلوت به نماز میایستادند. البته بچههای ما اینکاره نبودند؛ چون خلاف آیین تشیع است و این فقط یک اصطلاح بود. اینها بچههایی بودند که ظاهراً خود را بیخیال نشان میدادند؛ ولی باطنی پاک و ضمیری آگاه و اعمالی درخور تحسین داشتند. اعضای این باند عبارت بودند از: مسعود احمدیان، حسین صادقینژاد، حسین گیوهچی، شهروز شوریدهدل، جعفر موسوی و چند نخبۀ دیگر به رهبری تقی خزاعی! کار و بارشان هم عبارت بود از اخلال در پستهای نگهبانی! بیدار کردن بچهها به انحای مختلف! در رفتن از صبحگاه به هر قیمتی که شده! و شلوغبازی در آب! البته این شوخیها در روحیه بچهها تأثیر زیادی داشت. به قول بعضی
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
درس دانشگاه و ما جزوههای کنکور را. من، علی شیبانی، کریم عیدی، سعید دانشور و مصطفی کاظمی در هر فرصتی با درست کردن یک کتری چایی، دور هم مینشستیم و درس میخواندیم. علی شیبانی، علاوه بر درسهای کنکور، با حاجیناجی حسابی اُخت شده بود و درس طلبگی هم میخواند.
مصطفی کاظمی بدون هیچ سابقهای، یک سلمانی صلواتی راه انداخته بود و به قول بچهها داشت روی سر کلِ بچهها استاد میشد! به قول خودش برای بعد از جنگ باید فکر یک کاروکاسبی بود!
باند اشرار، یا محترمانهتر «ملامتیون»، هم کاملاً شکل گرفته بود. ملامتیه، نام یکی از فرقههای اسلام است که افرادش با تظاهر به بدی، اعمال خوب انجام میدادند. مثلاً بطری
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
با ماسک و «اشنوگل» و غواصی زیر آب و قوسها و غواصی با تجهیزات و... بعداً در گردان یاسین آموزش داده شود.
نماز جماعت و کلاس اخلاقِ بعد از صبحانه، با حاجآقا ناجی بود که هم روحانی بود و هم نقش یک برادر بزرگتر را برای ما داشت. دعاهای شبها و توسلات و سینهزنی هم به عهدۀ حاجی ابراهیمزاده بود. او جانباز بود و انگشتان قطعشدۀ دستش از تخریبچی بودنش حکایت داشت. در لبنان و سوریه هم مبارزه کرده بود و بسیار با سوزوگداز میخواند.
شبهایی که قرار نبود به آب بزنیم، نگهبانی میدادیم. موقع نگهبانی، بعضی بچهها که بیخوابی به سرشان میزد، به دیگران کمک میکردند. درس هم میخواندیم؛ دانشجوها،
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
حجم
۳۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۳۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۳۱,۰۰۰
تومان