بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب حماسه یاسین | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب حماسه یاسین

بریده‌هایی از کتاب حماسه یاسین

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۴۵ رأی
۴٫۴
(۴۵)
برادران نمدچیان، موفّق، سید حسین حیدری و پوستچی معاونان گردان بودند. معاونان گردان، هرکدام در لشکر یک آچارفرانسه محسوب می‌شدند. چهار گروهان گردان به اسامی ستّار، قهّار، غفّار و جبّار، چهار فرماندۀ رشید و لایق داشتند به نام‌های محمدرضا کرابی، کوهستانی، مؤمن و حسن‌شاد. معاونان ایشان هم به ترتیب علی‌رضا نوراللهی، محمدرضا رنجبر و علی‌رضا دلبریان بودند. مسئولان دسته‌ها هم عامری، مرادی، رضوی، سیفی، صادقی‌نژاد، کافی و... بودند. در تقسیم‌بندی، جای من مشخص شد: گروهان قهّار، دستۀ ۱، به فرماندهی محمود سیفی؛ پسری مخلص، نورانی، رئوف و مهربان. لکزایی، سرچاهی، محمدپور، مشتاقیان، بوژمیرانی، پاکدل، صحرانورد، میشانی،
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
اصلاً نفهمیدیم که ما کجا، چگونه و کی قرار است کار کنیم. البته ما به این دوپهلو صحبت کردن‌ها که لازمۀ کار جنگ است، عادت داشتیم. رفتیم به مقر گردان یاسین. وقتی کادر گردان یاسین را دیدیم، که همه از بچه‌های قدیمی تخریب بودند، فهمیدیم عملیات مهمی در پیش است؛ شاید قوی‌ترین کادر موجود در لشکر بودند. هرکدام از فرماندهان گروهان‌ها و معاونان گردان برای خودشان یک فرماندۀ گردان محسوب می‌شدند. مسئولان دسته‌ها نیز بسیار باسابقه و شجاع بودند که در گردان‌های دیگر سابقۀ رده‌های حتی فرماندۀ گروهانی و معاون گردانی داشتند. گردانی به این قدرت را در تمام مدتی که در منطقه بودم، به یاد نمی‌آورم. برادر جلیل، فرماندۀ گردان و
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
کارون از هوا هم گرم‌تر بود! ما هم کم‌کم داشتیم عادت می‌کردیم. روز آخر دوره، اسامی را خواندند؛ کریم عبدی، ابوالفضل سیرجانی، مجید آزادفر،‌ تقی‌زاده، ناصری، حمید عبدالله‌زاده، امیر یگانگی، رضا باریانی، حسین ضمیری، حسین صراف‌نژاد، محسن حسینی،‌ شوریده‌دل،‌ تقوایی، سعید دانش‌پور و... به گردان نوح رفتند و بقیه راهی گردان یاسین شدند. البته بعد از دو روز استراحتی که در نهایت مخفی‌کاری و پلیس‌بازی انجام گرفت. از بین بچه‌هایی که به نوح رفتند، با خیلی‌شان صمیمی بودیم و از بابت جدایی خیلی دلمان سوخت. قبل از اعزام به گردان یاسین، فرماندۀ محبوب و مخلص لشکرمان، حاج اسماعیل قاآنی، برایمان صحبت کرد. صحبت‌ها دوپهلو بود.
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
که بعد از ما شروع کردند، چند نفری به گردان نوح می‌روند و بقیه گردان یاسین را تشکیل می‌دهند. گردان یاسین، به فرماندهی برادر جلیل محدثی بود که از باسابقه‌ترین و کارآمدترین فرمانده گردان‌های لشکر بود؛ از بچه‌های قدیمی جنگ که اوایل با شهید چمران همکاری کرده بود. فردی بود قدبلند، رشید، سربه‌زیر، با ابّهتی توصیف‌ناپذیر،‌ بیانی بسیار گرم و گیرا، لحنی کاملاً آمرانه و اخلاقی بسیار نیکو. بچه‌های کادر گردان و بچه‌هایی که از گردان‌های دیگر دستچین شده بودند، به اندازۀ ما آموزش دیده بودند و قرار بود برای آموزش تکمیلی باهم باشیم. زمستان کم‌کم نزدیک می‌شد. در اوایل یا اواسط آبان بودیم و هوا داشت رو به سردی می‌گذاشت. شب‌ها آب
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
که بعد از ما شروع کردند، چند نفری به گردان نوح می‌روند و بقیه گردان یاسین را تشکیل می‌دهند. گردان یاسین، به فرماندهی برادر جلیل محدثی بود که از باسابقه‌ترین و کارآمدترین فرمانده گردان‌های لشکر بود؛ از بچه‌های قدیمی جنگ که اوایل با شهید چمران همکاری کرده بود. فردی بود قدبلند، رشید، سربه‌زیر، با ابّهتی توصیف‌ناپذیر،‌ بیانی بسیار گرم و گیرا، لحنی کاملاً آمرانه و اخلاقی بسیار نیکو. بچه‌های کادر گردان و بچه‌هایی که از گردان‌های دیگر دستچین شده بودند، به اندازۀ ما آموزش دیده بودند و قرار بود برای آموزش تکمیلی باهم باشیم. زمستان کم‌کم نزدیک می‌شد. در اوایل یا اواسط آبان بودیم و هوا داشت رو به سردی می‌گذاشت. شب‌ها آب
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
کم آوردم!» روزهای هفتم هشتم آموزش بود که امیر نظری و مهدی نوراللهیان به‌شدت کلیه‌درد گرفتند؛‌ به‌طوری‌که راه رفتن هم برایشان سخت شد. با رفتن امیر نظری یک قدری کارها عقب افتاد. به جای او، اکبر مقدم مسئول اردوگاه شد. اکبر به معنای واقعی آقا بود. از طرف دیگر، تقی خزاعی را هم گذاشتند مدیر داخلی؛‌ که امتیازی برای باند اشرار بود. بدین‌ترتیب، همۀ کارها افتاد دست ملامتیون! و آبدارخانه، غذاخانه، پتوخانه و تمام نقاط استراتژیک خیلی زود تصرف شد! روزهای آخر مشخص شد که عده‌ای از بچه‌ها به دلایل جسمی رد می‌شوند و می‌روند تخریب برای کارهای دیگر و آموزش انفجارات و از میان قبول‌شدگان ما و دورۀ پنجاه نفری بعدی
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
یک بار هم به محمولۀ انار بچه‌ها در بین راه کمین زدند و اشک همه را درآوردند تا به هرکس یک انار دادند. تازه خودشان تا مدت‌ها انار داشتند! شب‌ها هم بچه‌ها را به عناوین مختلف از خواب بیدار می‌کردند و سربه‌سرشان می‌گذاشتند. مثلاً بیدارشان می‌کردند و خیلی رسمی و جدی سؤال می‌کردند: «دوزاری داری؟!» یا: «برادر، سریعاً بفرمایید شمارۀ پلاکتان چنده؟» یا آب برای خوردن می‌دادند و کارهای دیگر! مسعود احمدیان هم برای بیدار کردن بچه‌ها به خاطر نماز شب، طریقۀ مخصوص ملامتیون را داشت. مثلاً یکی را بیدار می‌کرد که: «بابا، پاشو من می‌خوام نماز شب بخونم، هیچ‌کس نیست نگام کنه!» یا می‌گفت: «پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو، تو قنوت نماز شبم
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
واقعاً خنده‌دار بود. با دیدن مَن شکلک درآوردند و من هم خوشحال و خندان رفتم بیرون. این صبحگاه باعث شد آن‌ها از فردا همگی در صف اول صبحگاه بایستند.
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
بچه‌ها،‌ همه‌چیزشان درست بود؛‌ هم خنده‌شان، هم گریه‌شان، هم کار کردنشان و هم خراب‌کاری‌شان! یک روز صبح که من خادم بودم و صبحگاه نرفته بودم، بعد از درست کردن چایی و تقسیم غذاها و... از داخل مرغدانی که بیرون آمدم،‌ چشمم خورد به منظره‌ای که به‌شدت خنده‌ام گرفت. یکی از مسئولان که به صبحگاه نرفته و یواشکی کمین کرده بود،‌ بعد از رفتن نیروها می‌بیند که بچه‌های باند اشرار،‌ یکی‌یکی از سوراخ‌های خود بیرون می‌ریزند و شروع می‌کنند به سروصدا. او هم همه را از مخفیگاه‌ها بیرون کشیده بود و داشت برایشان یک مراسم صبحگاه کاملاً رسمی اجرا می‌کرد. دیدن قیافه‌های پکر بچه‌ها و حتی قرآن خواندن یکی از آن‌ها در یک صبحگاه زورکی
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
مشروب زیر بغل گرفته، از جلوی همه رد می‌شدند و در گوشه‌ای خلوت به نماز می‌ایستادند. البته بچه‌های ما این‌کاره نبودند؛ چون خلاف آیین تشیع است و این فقط یک اصطلاح بود. این‌ها بچه‌هایی بودند که ظاهراً خود را بی‌خیال نشان می‌دادند؛ ولی باطنی پاک و ضمیری آگاه و اعمالی درخور تحسین داشتند. اعضای این باند عبارت بودند از: مسعود احمدیان، حسین صادقی‌نژاد، حسین گیوه‌چی، شهروز شوریده‌دل، جعفر موسوی و چند نخبۀ دیگر به رهبری تقی خزاعی! کار و بارشان هم عبارت بود از اخلال در پست‌های نگهبانی! بیدار کردن بچه‌ها به انحای مختلف! در رفتن از صبحگاه به هر قیمتی که شده! و شلوغ‌بازی در آب! البته این شوخی‌ها در روحیه بچه‌ها تأثیر زیادی داشت. به قول بعضی
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
درس دانشگاه و ما جزوه‌های کنکور را. من، علی شیبانی، کریم عیدی، سعید دانشور و مصطفی کاظمی در هر فرصتی با درست کردن یک کتری چایی، دور هم می‌نشستیم و درس می‌خواندیم. علی شیبانی، علاوه بر درس‌های کنکور، با حاجی‌ناجی حسابی اُخت شده بود و درس طلبگی هم می‌خواند. مصطفی کاظمی بدون هیچ سابقه‌ای، یک سلمانی صلواتی راه انداخته بود و به قول بچه‌ها داشت روی سر کلِ بچه‌ها استاد می‌شد! به قول خودش برای بعد از جنگ باید فکر یک کاروکاسبی بود! باند اشرار، یا محترمانه‌تر «ملامتیون»، هم کاملاً شکل گرفته بود. ملامتیه، نام یکی از فرقه‌های اسلام است که افرادش با تظاهر به بدی، اعمال خوب انجام می‌دادند. مثلاً بطری
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
با ماسک و «اشنوگل» و غواصی زیر آب و قوس‌ها و غواصی با تجهیزات و... بعداً در گردان یاسین آموزش داده شود. نماز جماعت و کلاس اخلاقِ بعد از صبحانه، با حاج‌آقا ناجی بود که هم روحانی بود و هم نقش یک برادر بزرگ‌تر را برای ما داشت. دعاهای شب‌ها و توسلات و سینه‌زنی هم به عهدۀ حاجی ابراهیم‌زاده بود. او جانباز بود و انگشتان قطع‌شدۀ دستش از تخریبچی بودنش حکایت داشت. در لبنان و سوریه هم مبارزه کرده بود و بسیار با سوزوگداز می‌خواند. شب‌هایی که قرار نبود به آب بزنیم،‌ نگهبانی می‌دادیم. موقع نگهبانی، بعضی بچه‌ها که بی‌خوابی به سرشان می‌زد، به دیگران کمک می‌کردند. درس هم می‌خواندیم؛ دانشجوها،
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
در هوایی زمستانی تمرین می‌کردیم. بچه‌هایی که سابقۀ بیماری‌های مختلف و کلیوی داشتند،‌ یکی‌یکی به بیمارستان می‌رفتند. به قول بچه‌ها در امتحان رفوزه می‌شدند و برمی‌گشتند مقر تخریب تا در جای دیگری خدمت کنند. بعد از چند روز، لباس‌های غواصی را با یک کیسۀ انفرادی تحویل دادند و دورۀ پیش‌آموزش شروع شد. لباس‌ها کهنه و پاره بود و معلوم بود هر لباس حداقل در دو سه عملیات شرکت کرده است! کار به چند مرحله تقسیم شده بود که قرار بود سه مرحلۀ آن در این دوره طی شود. غواصی با سرِ بیرون از آب و به پشت، به بغل و به شکم،‌ مراحلی بود که در پیش‌آموزش تدریس می‌شد و قرار بود غواصی
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
امیر رحمانی و جواد نظافت و ناصر آزادفر و کریم عبدی و ابوالفضل سیرجانی و علی محمدزاده و تقوایی. علی شیبانی و مسعود احمدیان و شوریده‌دل هم که از رفیقان نزدیکم بودند،‌ در گروه تقی خزاعی بودند. تقی یکی از بهترین برادرانم بود و خیلی دلم می‌خواست در گروه آن‌ها باشم؛ اما چیزی نگفتم؛ چون می‌دانستم جبهه جای رفیق‌بازی نیست. تازه گروه خودمان هم خیلی خوب بود. روزهای اول را فقط می‌دویدیم و برای تقویت عضلات پا،‌ نرمش‌های سختی مثل در گل‌ولای دویدن و «فین» زدن در خشکی انجام می‌دادیم که بسیار سخت بود و به عضلات شکم و پا فشار زیادی می‌آورد. بعد هم با «لاو چیکت» در آب سرد و پر از گل‌ولای کارون
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
بر بچه‌ها حاکم بود. هم فال بود، هم تماشا! هم آب‌بازی می‌کردیم،‌ هم گردان ویژه خط‌شکن بودیم! با آمدن برادران رضایی و کشاورز و کمک آن‌ها به برادر نظری، که غواص باسابقه‌ای بود،‌ جمع مربیان تکمیل شد. خیلی زود پی بردیم که خوشحالی اولیۀ ما بی‌ربط بوده است؛‌ چراکه فشار کار و سختی آن از همان اول خود را نشان داد. پس خیلی سریع افکار رفت تو خط کار برای رضای خدا و تحمل سختی‌ها برای خدا؛ چراکه نه فال بود، نه تماشا! به پنج گروه ده‌نفره تقسیممان کردند؛‌ به سرگروهی برادران خزاعی، صادقی‌نژاد، عامری و... . در گروه ما،‌ من بودم و جعفر موسوی و
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
کار آبی لازم دارد، عملیات انجام بدهد و برای همین باید دو گردان غواص از نیروهای زبدۀ لشکر آماده شوند؛ یکی در اختیار تخریب و دیگری در اختیار اطلاعات عملیات قرار بگیرد. حالا هم قرار است از بین بچه‌های تخریب و طی یک آموزش فشرده برای دو گروه پنجاه‌نفره، که ما گروه اول بودیم، در مدت بیست روز، یک عده انتخاب شوند برای گردانی به نام «یاسین» تا با بقیۀ بچه‌هایی که از گردان‌های دیگر لشکر دستچین شده‌اند، گردان ویژۀ غواصی را تشکیل بدهند و آموزش تکمیلی را ببینند تا در منطقه‌ای که بعداً توضیح داده خواهد شد، کار کنند. چند تن از غواصان تخریب هم باید به گردان دیگر غواصی که دست بچه‌های اطلاعات بود، یعنی گردان نوح، برای معبر زدن می‌رفتند. شور و شعف خاصی
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
ور می‌رفتند و سیم‌کشی می‌کردند. بچه‌های تبلیغات هم دَر و دیوار مرغدانی را کرده بودند مثل حسینه؛ پر از کتیبه و شعر و حدیث و عکس امام و شهدا! من و تقی خزاعی و یکی دو تا چایی‌خور دیگر هم با هیزم و یک دیگ بزرگ داشتیم ترتیب چایی را می‌دادیم. آب را در دیگ جوش می‌آوردیم، سه چهار مشت چای خشک اعلا می‌ریختیم توی چفیه و آن را گره می‌زدیم و می‌انداختیم داخل دیگ؛ می‌شد یک چای لیپتون بزرگ! کارها تمام شد. بعد از خوردن کنسرو و صرف چای، امیر نظری شروع کرد: «بسم رب الشهداء و الصدیقین. برادرا خسته هستن. من بدون مقدمه لُبّ مطلب رو بگم، توضیحات و تفصیلاتش باشه برای بعد...» فهمیدیم که قرار است لشکر در منطقه‌ای که
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
ور می‌رفتند و سیم‌کشی می‌کردند. بچه‌های تبلیغات هم دَر و دیوار مرغدانی را کرده بودند مثل حسینه؛ پر از کتیبه و شعر و حدیث و عکس امام و شهدا! من و تقی خزاعی و یکی دو تا چایی‌خور دیگر هم با هیزم و یک دیگ بزرگ داشتیم ترتیب چایی را می‌دادیم. آب را در دیگ جوش می‌آوردیم، سه چهار مشت چای خشک اعلا می‌ریختیم توی چفیه و آن را گره می‌زدیم و می‌انداختیم داخل دیگ؛ می‌شد یک چای لیپتون بزرگ! کارها تمام شد. بعد از خوردن کنسرو و صرف چای، امیر نظری شروع کرد: «بسم رب الشهداء و الصدیقین. برادرا خسته هستن. من بدون مقدمه لُبّ مطلب رو بگم، توضیحات و تفصیلاتش باشه برای بعد...» فهمیدیم که قرار است لشکر در منطقه‌ای که
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
نمی‌آمد. تعجب کردیم؛‌ اما خیلی منتظر نماندیم. گفتند وسایل شخصی را برای یک ماه بردارید،‌ بعدازظهر می‌خواهیم راه بیفتیم. دم‌دمای غروب بود؛ دقیقاً روز ۱۸ مهرماه سال ۱۳۶۵. اتوبوس‌ها، گل‌مالی و استتارشده، آمدند و ما پنجاه نفر سوار شدیم. هیچ‌کس از مقصد خبر نداشت. بازار شایعه داغ بود. عده‌ای می‌گفتند حمله است؛ اما ظواهر، نشانی از حمله نداشت. عده‌ای می‌گفتند لشکر منطقۀ جدیدی را تحویل گرفته،‌ می‌خواهیم برویم گشت و پاکسازی؛ اما برای این کار هم پنجاه نفر زیاد بود. از دوروبر جاده فهمیدیم که به سمت خرمشهر می‌رویم. از دور، آسمان خونین‌رنگ خرمشهر، که رو به تاریکی می‌رفت، نمودار شد. داخل شهر که شدیم، غربت شهر و بوی تازۀ خون شهدا آمیخته با بوی باروت، همه
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
پیش‌گفتار بعد از جنگ، بارها از طریق رسانه‌ها شنیدم که باید خاطرات دوران جنگ انتشار یابد تا انتقال این فرهنگ،‌ دست ابوهریره‌های زمان را برای تحریف ببندد؛ ولی دست و دلم به کار نمی‌رفت. طی حوادثی که تأثیر مثبت این امر را دیدم، به‌خصوص پس از خواندن کتاب‌های دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزۀ هنری سازمان تبلیغات اسلامی، بر آن شدم که خاطراتم را بنویسم. این نوشته را تقدیم می‌کنم به روح پرفتوح حضرت امام خمینی و به هم‌سنگران عزیزم و به شهدای جنگ و به روح همیشه شاد دو شهید عزیز: علی شیبانی و سید هادی مشتاقیان. سید محمد انجوی‌نژاد / پاییز ۱۳۷۴
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲

حجم

۳۹۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۳۹۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۳۱,۰۰۰
۱۵,۵۰۰
۵۰%
تومان