«ما آزاد نیستیم.» و انسان همواره زیر سلطهٔ نیرویی اجتنابناپذیر به نام سرنوشت قرار دارد، و شقاوت نیز بهنوعی سرنوشتِ ماست؛ زندگی منجر به مرگ میشود و ما همگی در آن محصوریم.
hooman
هیچ دارویی تو دنیا پیدا نمیشه که بتونه به زندگی معنا بده.
Nilch
نمیتونم غلبه کنم بر تنهاییام، بر ترسم، بر نفرتم
چاق شدهم
نمیتونم بنویسم
نمیتونم عاشق بشم
برادرم داره میمیره، عاشقم داره میمیره، منم که دارم هردوشون رو میکُشم
سرریز میشم از مرگ خودم
از داروهایی که میخورم میترسم
نمیتونم عاشق کسی بشم
نمیتونم رابطهٔ جنسی داشته باشم
نمیتونم تنها بمونم
نمیتونم دیگران رو تحمل کنم
کَفَلم بزرگ شده
از اندام تناسلیام بدم میآد
hasti
به یاد آر نور را و باور دار نور را (۴)
روشناییای آنی پیش از شبی ابدی
نگذار که فراموش کنم
hasti
یک خودآگاهِ راکد و مُرده (۱) که توی تاریکیِ یک تالار ضیافت جا خوش کرده و به سقفِ چاردیواریِ ذهنی چسبیده که کف اون مثل دههزار سوسکِ حمام زیر باریکهٔ نور توی خودشون میلولن، انگار همهٔ فکر و خیالها توی یک چشمبههمزدن جمع بشن درون جسم واحدی که ازش هیچ راهِ فراری نیست و اینجوری همین سوسکها میشن حاملِ اون حقیقتی که هیچوقت هیچکس فاش نمیکنه.
من شبی را از سر گذراندهام که همه چیز بر من آشکار گردید.
hasti