بریدههایی از کتاب پاییز فصل آخر سال است
۳٫۵
(۷۸۸)
کیسههایی را که دست خودم بود، ندادم رحمان بیاورد بالا. سنگینی خریدها را دوست داشتم. نفسنفس زدم و از پلهها آوردمشان بالا و روی هر پاگرد، گذاشتم زمین و نفس شادم را تازه کردم. دستههای تیز کیسههای پلاستیکی روی انگشتهایم خطهای قرمز زیبایی انداخته بودند. هر چه را خریده بودم گذاشتم روی میز وسط آشپزخانه و خودم دراز کشیدم روی کاناپه تا زُقزُق کمرم را آرام کنم. گذاشتم فکر چهطور چیدن میز و تزئین سالاد مرا با خودش ببرد و همهی فکرهای دیگر را از سرم بیرون کند.
mahnaz.bookland
حقوق گرفته بودم و خانم خانهی خودم بودم. خانم بودم و دلم مهمانی میخواست. مهمانی دادن انتهای زنانگی است. دلم زنانگی میخواست بعد از اینهمه وقت. دلم خرید از یک بازار بزرگ میخواست. بازاری که بوی مرغ و ماهی و سبزی و میوهی تازه را باهم بدهد و در آن هزار شاگردمغازهی سیاه و استخوانی، با دستهای ترکهای کثیف، میوه بردارند و نگاهم کنند و مثل پروانه دورم بچرخند و دنبالم بیایند و کیسهها را بگذارند توی ماشینم. دلم انبار شدن یکعالمه کیسهی پلاستیکی را روی میز وسط آشپزخانه میخواست و سر زدن همزمان به سه ماهیتابه و روغنی که روی انگشت میپاشد و سوختگی شیرینی که به دهان میرود و سوزشاش آرام میشود و صدای تقتق چاقویی که قارچ خرد میکند روی تختهی چوبی و بیهوا خواندن آوازی قدیمی با ریتم تخته و قارچ و چاقو، و سر رفتن برنج و گند زدن به گاز و بوی خوب پارچهی دمکنی، و کم آوردن ظرف برای چیدن غذاها روی میز
سلما
از زندگی مادرهایمان درآمدهایم و به زندگی دخترهایمان نرسیدهایم. قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آنقدر ما را از دو طرف میکشند تا دو تکه میشویم.
𝐒𝐚𝐧𝐚𝐳...♡
تو برمیگشتی. مطمئن بودم. نمیتوانستی بدون من بمانی و زندگی کنی و خوشبخت باشی. خیلی زود برمیگشتی. شاید از فرودگاه. شاید فردا یا پسفردا.
طاغی
«ما دخترهای ناقصالخلقهای هستیم شبانه. از زندگی مادرهایمان درآمدهایم و به زندگی دخترهایمان نرسیدهایم. قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آنقدر ما را از دو طرف میکشند تا دو تکه میشویم.
arezou
کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالودهمان ترک خورد که بدون اینکه بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمیتوانیم از جایمان بلند شویم. نمیتوانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بودهایم. اشتباهِ کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازهمان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز میتواند برای شکستنمان چیزی داشته باشد؟
Zahra.Kp
هر چیز بدی را میشود تحمل کرد، اگر یواشیواش آن را بفهمی.
Parinaz
آه واگیر دارد، مثل خمیازه. پخش میشود توی هوا و آوار میشود روی دل آدمهایی مثل من، که گیرندهی غصه دارند.
z.gh
گم شدن. گم کردن. چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکهبهتکه، چیزهایی را از زندگیمان گم میکنیم که دیگر هیچوقت پیدا نمیشوند. گمشان میکنیم و زندگیمان هر روز خالی و خالیتر میشود تا دیگر جز یک مشت خاطرهی خاکگرفته از گمکردهها، چیزی در آن باقی نمیماند.
Emma
به تو که فکر میکنم، مغزم به هیچجای ناآرامی نمیپرد.
z.gh
فرق است میان اینکه در ذهنم تکرار شوی یا اینکه به زبانم بیایی. به زبانم که میآیی، واقعی میشوی. موج میشوی در هوا و دیگران هم میبینندت.
z.gh
فکر زندگی بیخنده و بیآرزو تکهتکهام میکند. مثل لکهی زشت زرد ماست، روی پیشخان آشپزخانه. اما کار که داشته باشم، دیگر فکر نمیکنم. کار میکنم و خسته میشوم و بعدش خستگیام را بغل میکنم و آرامِ آرام میخوابم.
z.gh
کاش مامان میآمد. حال خوش زندگی را پخش میکرد در خانه
sosoke
زندگی همهجورش سخت است، هر روز سختتر از روز قبل. دارم توی ابرها زندگی میکنم. مالیخولیایی شدهام. همین کتابها مالیخولیاییام کردهاند، میدانم. همین کتابها که پُر از قهرمان هستند. قهرمانهای سمی. قهرمانهایی که هی توی ذهنم بههم بافتمشان و بزرگوکوچکشان کردم و بالاوپایینشان کردم و آخرش یک قهرمان برای خودم ساختم که هیچجا پیدا نمیشود. دیگر هیچکس اسب سوار نمیشود که من بروم کنار چادر، دهنهی اسبش را بگیرم، برایش چای داغ بریزم و به حرفهایش گوش کنم. هیچکس خسته و خونی از مبارزه با آدمهای بد پیش زنش برنمیگردد. هیچکس معشوقش را از هیچ قلعهی دوری از دست هیچ اژدهایی نجات نمیدهد. هیچکس رستم و آرش و پوریا نیست. چرا این قهرمانها دست از سر من برنمیدارند؟ چرا نمیگذارند از ابرها پایین بیایم و پایم را بگذارم در زندگی واقعی؟ چرا مالیخولیاییام میکنند؟
باران
گرمای خرداد نو است و آفتاب تمیزش، نور میریزد روی آدم.
باران
وقتی روی زمین میخوابم، دیگر موقع بیدار شدن دنبالت نمیگردم. بهتر
کتاب ناب
فکر اینکه چرا به اینجا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالودهمان ترک خورد که بدون اینکه بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمیتوانیم از جایمان بلند شویم. نمیتوانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بودهایم.
بـــارون ✨
نمیدانم این «چیزی شدن» را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کِی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. اینهمه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدمها تو را یادشان بیاید.
آرزو
زندگی آدمها همهاش دست خودشان نیست شبانه. تو فقط میتوانی سهم خودت را درست زندگی کنی. بقیهاش دست دیگران است.
محمد
از پشت تلفن هم تلخ است، تلخِ تلخ.
j
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰۵۰%
تومان