بریدههایی از کتاب پاییز فصل آخر سال است
۳٫۵
(۷۸۸)
ــ بیا بغلم.
نیامدم. رفتم توی اتاق و در را بستم. لباسهایت روی تخت بود. تنها حجم روشنی از تو که بیتو در خانه مانده بود. گوش دادم تا صدای باز و بسته شدن در آمد و صدای چرخهای چمدان که دور میشدند. نباید گریه میکردم. تو برمیگشتی. مطمئن بودم. نمیتوانستی بدون من بمانی و زندگی کنی و خوشبخت باشی
نــےآیش🐋
کاش مُرده بودی، اما نرفته بودی. اگر مُرده بودی، چیزهای خوبت برایم زنده میماند و بس بود برای بقیهی عمرم. اما رفته بودی و هیچچیز خوبی از تو باقی نمانده بود.
afsaneh_&_fatemeh
ارسلان اخلاق بد دارد؟ اذیتت میکند؟
ــ نه. ولی خوب هم نیست. لجباز و مغرور است. هیچ آرزوی بزرگی نمیکند. هیچ خلاقیتی برای زندگی کردن ندارد. زندگیاش صد سال دیگر هم همین است. هر روزش مثل هم است و اصلاً متوجه نیست باید چیزی را عوض کند. دوست داشتم بنشینیم باهم کتاب بخوانیم و دربارهاش حرف بزنیم. فیلم ببینیم، اصلاً نصفهشب برویم یوش، خانهی نیما را ببینیم و برگردیم. ولی ارسلان اهل این کارها نیست. همهاش دوست دارد مسخرهبازی دربیاورد و برنامههای لوس دستهجمعی بریزد. برود فرحزاد. برود شمال از صبح تا شب قلیان بکشد و بخوابد. نمیدانم وقتی میخواهد فکر کند به چی فکر میکند. معمولی است. میفهمی؟ معمولی بودن بد است.
fatemeh
تنهایی خیلی سخت است شبانه. سختتر از زندگی بیرویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمیکند. کمکم میآید پایین و آن وقت تنهایی از همهچیز سختتر میشود. میفهمی؟»
z.gh
توی حیاط با یاسمن بازی میکردیم. تیلههایش را ریخته بودیم توی قابلمهی من. چندتا گل پَرپَر کرده بودیم و ریخته بودیم روی تیلهها و هم میزدیم و خورش گُل و تیله درست میکردیم.
z.gh
تو دلت رفته بود، ماندن نداشتی دیگر. هیچکس نمیتوانست نگهت دارد، چه برسد به من، که دستهایم دور تنات باز بود و خودم پَرَت دادم. مثل کبوتر در آسمان، جلوِ چشمم بال زدی و دور شدی و دور شدی تا دیگر ندیدمت. حالا دیگر هر چهقدر هم زل بزنم به آن تکهی آبییی که در آن محو شدی و فریاد بزنم من هنوز همهی عاشقانههایم را نخواندهام، برنمیگردی
Emma
کاش دوستاش داشتم. آن وقت بیمقدمه میگفتم ماشین را نگه دارد، بعد محکم بغلش میکردم و همهی حرفهای عاشقانهای را که سالهاست بیخودی حفظ کردهام، برایش میگفتم. اصلاً همان اول که سوار ماشینش میشدم، دستاش را محکم توی دستم میگرفتم و رها نمیکردم تا مجبور شود با دست چپ دنده عوض کند
Emma
همیشه ترسیدهام از اینکه هر کس را دوست نداشته باشم باد بیاید و او را با خود ببرد. انگار دوست داشتن سنگ میشود به پای آدمها و سنگینشان میکند و نمیگذارد از روی زمین تکان بخورند.
باران
حالا، حتا اگر بخواهم، دیگر زورم به این کارها نمیرسد. زورم به اندازهی روجا یا به اندازهی تو نیست. رفتن را از نزدیک دیدهام. در خانهی خودم بودی و دانهدانه از هر کاغذی که آماده کردی، نردبام ساختی و قدمبهقدم دور شدی از من. سخت بود. هزارتا نامه و مدرک جمع کردی، دادی برای ترجمه، مُهر زدی، امضا کردی، وقت سفارت گرفتی... وقت سفارت؟
zeinab
بهمنش را عمیق پک زد. خیلی وقت بود که بهجای کِنت مشکی، بهمن آبی میکشید.
j
باید بگردم چیزی پیدا کنم. یک دلخوشی. اگر فقط یک دلخوشی پیدا کنم، با خیال راحت نمیروم.
j
بیمقدمه میگفتم ماشین را نگه دارد، بعد محکم بغلش میکردم و همهی حرفهای عاشقانهای را که سالهاست بیخودی حفظ کردهام، برایش میگفتم. اصلاً همان اول که سوار ماشینش میشدم، دستاش را محکم توی دستم میگرفتم و رها نمیکردم تا مجبور شود با دست چپ دنده عوض کند.
j
و من بدون او چهقدر تنها میمانم.
j
دلم میخواهد دست بزرگی بیاید و برم دارد بگذارد وسط زمستان، توی کوچهای بنبست، زیر سایهی یک چنار بزرگ.
j
هیچکس نمیتوانست نگهت دارد، چه برسد به من، که دستهایم دور تنات باز بود و خودم پَرَت دادم. مثل کبوتر در آسمان، جلوِ چشمم بال زدی و دور شدی و دور شدی تا دیگر ندیدمت.
کاربر ۳۴۷۳۵۰۸
باید ادای آدمهای خوشبخت را دربیاورم. تنها کاری که مطمئنم خوب بلدم. همهمان همیشه ادایش را درآوردهایم. من، مامان، بابا. بین ما فقط ماهان است که انگار همیشه خوشحال است. کسی چه میداند، حرفِ درست که نمیزند، شاید او هم مثل ما دارد ادا درمیآورد.
haniyeh
باید ادای آدمهای خوشبخت را دربیاورم. تنها کاری که مطمئنم خوب بلدم. همهمان همیشه ادایش را درآوردهایم.
haniyeh
نمیخواهم برگردم اهواز. آدم که راهِ رفته را برنمیگردد. همان سه چهار روزی که آنجا بودم فهمیدم نمیتوانم بمانم. اهواز گرم است. هُرم گرما از زمین بلند میشود و روی سینهی آدم هوار میشود. چهقدر عصر بروی جادهی ساحلی و برگردی و بشود بیست دقیقه؟ چهقدر زیر باد کولر که بوی خوب خاک میدهد مجله بخوانی؟ چهقدر عصرها بروی بازار کیان با زنهای عرب سر رطب و ماهی زبیدی چانه بزنی و بخندی؟ اینبار که رفتم، اهواز کوچک شده بود انگار. کوچکتر از کودکیام. با چهار قدم از هر خیابانی رد میشدم. چهارشیر وصل شده بود به فلکهی نخلها. فلکهی نخلها وصل شده بود به سیدخَلَف. حیاطهای کوچک و سنگرهای اندازهی قوطیکبریت، وقتی خیره میشدم بهشان، تصویرهای کودکیام را بههم میریخت و خاطرههایم را گم میکرد. شبها آنجا قرار نمیگرفتم. دلم خانهی خودم را میخواست. تختم را. تختمان را.
مسعود پایمرد
«دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده.» گم شدن. گم کردن. چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکهبهتکه، چیزهایی را از زندگیمان گم میکنیم که دیگر هیچوقت پیدا نمیشوند.
koko
مردی از روبهرو با سرعت به طرفمان آمد. سرش پایین بود. دستم را رها کردی که رد شود. باز خندیدم. مرد نگاهم کرد. یکآن مردد شدی و به سمتم آمدی. مرد سرش را که بلند کرد، دیگر دیر شده بود. سرش خورد توی سینهات و لیوان آبانارش لبپر زد روی بلوز سفیدت و لکهای شد که تا وقتی کنارم بودی، نه با جوششیرین رفت، نه با سرکه، نه وایتکس، نه لکهبر رافونه که آخرینبار بهش زدم و توی چمدانت گذاشتم و گفتم: «فقط در خانه بپوش، وقتی کسی نیست.»
helya.B
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰۵۰%
تومان