بریدههایی از کتاب پاییز فصل آخر سال است
۳٫۵
(۷۸۸)
فرق است میان اینکه در ذهنم تکرار شوی یا اینکه به زبانم بیایی. به زبانم که میآیی، واقعی میشوی. موج میشوی در هوا و دیگران هم میبینندت.
بـــارون ✨
چرا از سرم بیرون نمیروی امروز؟
بـــارون ✨
یک امروز را بهش فکر نکن لطفاً، هشت ماه گذشته. غذایت را بخور. امروز روز مهمی است، باید به چیزهای خوب فکر کنی.
چیزی قلبم را فشار میدهد. راست میگوید، فکر کردن به تو خیلی وقت است که دیگر خوب نیست. چه اهمیتی دارد که صدایم میکردی لیلی یا لیلا. چه اهمیتی دارد که مبلهای خانهمان قرمز بود یا قهوهای. کت نیلی تنات بود یا سرمهای، غذا خوردن روجا را دوست داشتی یا نه. مهم این است که نباید میرفتی؛ اما رفتی. نباید به تو فکر کنم، در روزی به این مهمی.
بـــارون ✨
باید خوشحال باشم. باید به چیز خوبی فکر کنم. مثلاً به تو. به تو که فکر میکنم، مغزم به هیچجای ناآرامی نمیپرد.
بـــارون ✨
میخواستم مثل درخت، خودم را و تو را توی همین زمین بکارم و پایمان را همین جا محکم کنم که هیچوقت نتوانی جایی بروی بدون من.
بـــارون ✨
«ما دخترهای ناقصالخلقهای هستیم شبانه. از زندگی مادرهایمان درآمدهایم و به زندگی دخترهایمان نرسیدهایم. قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آنقدر ما را از دو طرف میکشند تا دو تکه میشویم.
آرزو
گه به این زندگی.
j
راه میروم و دلم تنگ میشود.
j
میترسیدم حمام بروم و بوی تنات از تنم پاک شود.
j
من هنوز همهی عاشقانههایم را نخواندهام
j
چهقدر دلم برایش تنگ شده. اگر بود، میتوانستم هر قدر که دلم میخواهد با او حرف بزنم.
j
پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلیات تنات بود و چمدانبهدست، منتظر و آرام ایستاده بودی.
j
حالا اما، چهکار دوست دارم بکنم غیر از دراز کشیدن و شمردن روزهای باقیمانده؟ نمیدانم.
j
وقتی خیره میشدم بهشان، تصویرهای کودکیام را بههم میریخت و خاطرههایم را گم میکرد.
j
نمیدانم این «چیزی شدن» را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کِی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. اینهمه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ با
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
نمیدانم این «چیزی شدن» را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کِی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. اینهمه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدمها تو را یادشان بیاید. تئاتر نونهالان گیلان اول شده بودم.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
میگوید: «ما دخترهای ناقصالخلقهای هستیم شبانه. از زندگی مادرهایمان درآمدهایم و به زندگی دخترهایمان نرسیدهایم. قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آنقدر ما را از دو طرف میکشند تا دو تکه میشویم. اگر ناقص نبودیم الان هر سهتایمان نشسته بودیم توی خانه، بچههایمان را بزرگ میکردیم. همهی عشق و هدف و آیندهمان بچههایمان بودند، مثل همهی زنها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بیربط نمیدویدیم.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
ترسیدم. همیشه ترسیدهام از اینکه هر کس را دوست نداشته باشم باد بیاید و او را با خود ببرد. انگار دوست داشتن سنگ میشود به پای آدمها و سنگینشان میکند و نمیگذارد از روی زمین تکان بخورند.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
دست هم را گرفتهایم و میچرخیم. «دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده.» گم شدن. گم کردن. چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکهبهتکه، چیزهایی را از زندگیمان گم میکنیم که دیگر هیچوقت پیدا نمیشوند. گمشان میکنیم و زندگیمان هر روز خالی و خالیتر میشود تا دیگر جز یک مشت خاطرهی خاکگرفته از گمکردهها، چیزی در آن باقی نمیماند.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
کابوس میدیدم تنم باند فرودگاه است، هواپیمایت تنم را پاره میکند و بلند میشود. کابوس میدیدم هواپیمایت موشک شده و از خانه پریده، و از صدا و آتشاش دیوارهای خانه آوار شده روی سینهام و خفه شدهام. میترسیدم بخوابم. میترسیدم به اتاقی نگاه کنم که لباسهایت روی تختش افتاده بود. میترسیدم حمام بروم و بوی تنات از تنم پاک شود. میترسیدم پنجره را باز کنم و نفسهایت از خانه بیرون برود.
کاربر ۲۹۷۷۰۴۱
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰۵۰%
تومان