بریدههایی از کتاب مجموعه اشعار عبید زاکانی
۴٫۱
(۶۶)
در کاروان غم چو جرس ناله میکنم
در گوش ما چو بانگ درائی نمیرسد
راهی که میرویم به پایان نمیبریم
جهدی که میکنیم بجائی نمیرسد
این پای خسته جز ره حرمان نمیرود
وین دست بسته جز به دعائی نمیرسد
Sobhan Omidi
تا یار برفت صبر از من برمید
وز هر مژهام هزار خونابه چکید
گوئی نتوانم که ببینم بازش
«تا کور شود هر آنکه نتواند دید»
Ali Jalali
گل کز رخ او خجل فرو میماند
چیزیش بدان غالیهبو میماند
ماه شب چهارده چو بر میآید
او نیست ولی نیک بدو میماند
Ali Jalali
خود چه گفت دشمن ما در قفای ما
با هیچکس شکایت جورش نمیکنم
Shahab Ghafari
ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا
لبت به خون دل عاشقان خطی دارد
غبار چیست دگر باره در میانهٔ ما
مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه
و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا
کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد
که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما
ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست
که زنگیان سیاهش نمیکنند رها
دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست
بلی همیشه پریشانی آورد سودا
عبید وصف دهان و لب تو میگوید
ببین که فکر چه باریک و نازکست او را
alidrz
اگر عارفی راه میخانه گیر
و گر ابلهی پارسائی طلب
دوای دل خسته از درد جوی
نوای خود از بینوائی طلب
اگر صد رهت بشکند روزگار
مکن از خسان مومیائی طلب
کاربر ۲۲۹۰۹۳۱
بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین
بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما
کاربر ۲۲۹۰۹۳۱
صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا
گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا
فرهاد فرهاد
نتوان کرد
جز آستانهٔ او آشیانه نتوان کرد
رمضان اسماعیلی
نمیتواند کرد
صبوری از رخ زیبا نمیتواند
رمضان اسماعیلی
حجم
۳۰۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
حجم
۳۰۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
قیمت:
رایگان