بریدههایی از کتاب فصل فیروزه
۴٫۱
(۸۶)
«عشق، مرتبه دارد. گاهی شکلش دگرگون میشود اما نهایتش یکی است.»
م.ظ.دهدزی
من و پسرانم جز به فرمان محمد (ص) عمل نکردیم که او مردان را به تکریمِ زنان فراخواند و میزان کرامت و بزرگواری مرد را در حرمتی که برای زنان قائل است، تعیین فرمود.
م.ظ.دهدزی
پدرم میگفت: «دین، دل میخواهد. دل که نباشد، دین جز کافری نمیآورد.»
م.ظ.دهدزی
خدیجه، میان نور لرزان شمع، لبخندی زد و گفت:
- عشق موهبتی خدایی است که تنها بر اساس ظرفیتی که خودت برای روحت رقم زدهای، اتفاق میافتد. دلیلش خودت هستی. در جستوجوی علّتی نباش. عشق، خود بالاترین دلیل و راهنماست بر مقصدی که جز سعادت نیست. مبارکت باشد که عشق، درِ خانهٔ قلبت را کوبیده است. پاسخ به فطرت، آغاز رستگاری است.
Amin
سیندخت تصمیم گرفت که با عتاب برود. آری... باید در مقام عتاب برمیآمد و خشم او را برمیانگیخت تا بهتر بتواند سِرّ ضمیر او را دریابد. پدر به او آموخته بود که باطن مردان را در خشمشان بجوید. آری، بهتر از این نمیشد. باید همین صبح فردا به مغازهٔ او میرفت و عتابآمیز به خشمش وامیداشت و در تلاقی نگاهش، بازجویی دوبارهای در چشمانش میکرد تا بداند آیا واقعاً عشق اتفاق افتاده است یا نه!
Amin
کلمه لا اله الا الله پناهگاه خدا است که هرکس در آن وارد شود از عذاب ایمن میشود... این پناهگاه شرایطی دارد و من یکی از آن شروط هستم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
- چه زود قضاوت کردم کیارش! این مهر بیریشه نیست. این عشق بیدلیل نبوده است. ریشهاش در بزرگی معشوق است.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
- این مهر دو سالی میشود که بهشت من هم شده است. حِصنی که مولایم کنار دروازهٔ نیشابور من را و تمام انسانهای عالم را تا ابدیت بدان بشارت داد، بهشت من است.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مهری در جانم نشسته که نمیدانم اسمش چیست. مهری که بهشتِ جانم شده است.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
از هرچه بیزاری، خود را در آن بیاویز تا ریشهٔ نفرتت، تو را از حقیقت باز ندارد.
Rezaei
سیندخت صدای ریزش ستونهای قلبش را در نهانخانهٔ جانش دریافته بود.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
آیا میدانی در لحظهٔ جاندادن بر انسان چه میگذرد؟ در آنی و کمتر از آنی، تمام زندگانیاش از مقابل چشمانش عبور میکند و به یقین میرسد که چقدر بیهوده اندوه دنیا را خورده و فرصتهای بندگی را چه مفت و بیحاصل از دست داده است.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مولای ما به ما آموخته که مؤمن باید مانند مردهای در دست غَسّال باشد. در برابر ارادهٔ خداوند سر تسلیم و صبر فرود آورده و تنها به امداد و خیر او دل بسپارد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
دنیا بیاعتبارتر از آن است که حالت را برایش دگرگون کنی.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
- عشق من به بانو، ریشه در عشق به خداوند دارد؛ ریشه در عشقی ازلی. بانویم را بهخاطر وجود جسمانیاش دوست نداشتم که فنا و فراقش، عشق را از من بگیرد. عشق من به بانویم، ریشه در روحانیت او دارد که ابدی خواهد بود. از دستدادن جسمانیت بانویم، تقدیر پروردگارم بوده و من بر آن راضی هستم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
- عشق من به بانو، ریشه در عشق به خداوند دارد؛ ریشه در عشقی ازلی. بانویم را بهخاطر وجود جسمانیاش دوست نداشتم که فنا و فراقش، عشق را از من بگیرد. عشق من به بانویم، ریشه در روحانیت او دارد که ابدی خواهد بود. از دستدادن جسمانیت بانویم، تقدیر پروردگارم بوده و من بر آن راضی هستم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
- عشق موهبتی خدایی است که تنها بر اساس ظرفیتی که خودت برای روحت رقم زدهای، اتفاق میافتد. دلیلش خودت هستی. در جستوجوی علّتی نباش. عشق، خود بالاترین دلیل و راهنماست بر مقصدی که جز سعادت نیست. مبارکت باشد که عشق، درِ خانهٔ قلبت را کوبیده است. پاسخ به فطرت، آغاز رستگاری است.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مهری در دلم نشسته، خودم هم نمیدانم چرا. اما شاید کار فطرت باشد. شاید آنطوری که اُممسعود میگفت، بخشی از حقیقت باشد. مهرِ بانویتان بر دلم نشسته! با آنکه هرگز او را ندیدهام، اما از لحظهای که به حریم او نزدیک شدم، گویی مثل مادرم... نه ... نه... خیلی نزدیکتر... مثل کیارش... باز هم نه... مثل هیچکس... مثل هیچکس دیگر دوستش دارم اما خودم هم نمیدانم چرا و چگونه؟! حیرانیام هر لحظه بیشتر میشود. یعنی عشق فطری هم دست خود آدم نیست؟ یعنی دلیلی نمیخواهد یا من دلیلش را نمیدانم؟!
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
- عشق مرتبه دارد. مجاز، آغاز راه است. نگران نباش! تو هم روزی به حقیقت خواهی رسید.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
افسار سمند را کشید. بازگشت و در راه خود را ملامت کرد: «هر بار کسی پدر را سرزنش کرد که پسری برای میراثداری خود ندارد، این سلطان بهادر بود که سرفرازانه پاسخشان داده بود: «من دختری دارم که وفایش من را از حس احتیاج به هر پسری بینیاز ساخته است.»
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حجم
۷۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۷۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
۶,۰۰۰۷۰%
تومان