- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب جنگ بود
- بریدهها
بریدههایی از کتاب جنگ بود
۴٫۵
(۳۵)
فکر میکردم کاش بزرگتر بودم و تفنگ داشتم و نمیگذاشتم عراقیها بیایند نزدیک. ولی حالا همه داشتند فرار میکردند. دلم گرفته بود. فکر میکردم شاید عراقیها یکدفعه بیایند و همه را توی روستا بکُشند، مدرسهمان را خراب کنند و وسایل توی خانهمان را ببرند.
مرتضی ش.
بابا انگشتش را گذاشت روی شیشه تلویزیون و به من و ابوذر گفت:
- این صدام حسین است!
حالا دیگر ما میدانستیم که صدام حسین هم یک نفر مثل بقیه آدمهاست، با این تفاوت که لباس نظامی دارد و کلاهش را کج روی سرش میگذارد و روی کمرش یک کلت جلد سیاه دارد. قبلاً فکر میکردم که شبیه سگهای علی حسین است.
مرتضی ش.
حالا توی روستایی که همه فانوس داشتند، ما لامپ داشتیم. حس میکردم خانهمان مثل ستاره بزرگی توی آسمان میدرخشد.
مرتضی ش.
بابا چمران و صیاد شیرازی را خیلی دوست داشت. برای همین توی آلبوم عکسی که داشت، لابهلای عکسهای خودش چند عکس از چمران با ریش پرپشت بود.
مرتضی ش.
روی دیوار اتاق عکسی از صیاد شیرازی بود؛ با کلاهی خشک و لبهتیز و لباس ارتشی. چهرهای مصمم و بااراده داشت.
مرتضی ش.
جمعهها مکافات داشتیم. مادر ما را داخل تشت آب میانداخت و با کاسه از توی دیگی که آبش را گرم کرده بود، روی سر و گردنمان آب میریخت و با شامپوهایی که تخممرغی شکل و زردرنگ بود، یا گردن باریک و دراز و درهای سیاهی داشت، بدنمان را میشست. این کار را با چنان جدیتی انجام میداد که وقتی حمام یک نفر تمام میشد، روی گردن و پشتش رد انگشتهای مادر بود که محکم میکشید تا حتی یک میکروب هم روی بدنمان نماند!
مرتضی ش.
از گوشبُرها هیچ نمیدانستم. عمو جوانمیر میگفت اینها مثل عراقیها لباس نمیپوشند. بهشان میگویند چریک! نامردی آدم میکُشند! اگر مرد هستند، بیایند تو جنگ، نه اینکه نصفه شب اینجوری جلوی زن و بچه را بگیرند!
شنیده بودم گوشبُرها هر کس را بکشند، یکی از گوشهایش را میبُرند و میاندازند توی کیسه و میبرند به صدام نشان میدهند و هر چه بیشتر گوش ببرند، بیشتر پول میگیرند!
مرتضی ش.
من نمیدانم چطور این بچه تا صبح که ماشینهای عبوری پیدایش کردهاند، سکته نکرده! جنازه خواهرش پیشش بوده، یک بچه شش هفت ساله... روانی نشود خوب است!
مرتضی ش.
ولی در عالم بچگی خواب ظهر تعریف نشده بود.
مرتضی ش.
یک جعبه چوب کبریت را توی یک سیبزمینی خام فرو میکردیم، به شکلی که نوک قرمز کبریتها بیرون باشد. شکل عجیب و غریب و خارداری به وجود میآمد که نه سر داشت و نه ته، اما به آن جوجهتیغی میگفتیم و کاردستی پرطرفدار و آسانی بود!
مرتضی ش.
شب و روز از آن کاردستیهایی بود که نمیدانستیم چه کسی اولین بار اختراع کرده است! اول از توی قوری اندازه نصف شیشه مربا چای میریختیم، بعد میرفتیم و از توی فانوس یا بیست لیتری باقی شیشه مربا را نفت پر میکردیم! این دو مایع با هم ترکیب نمیشدند و نصف شیشه مربا تقریباً سیاه میشد و نصف دیگرش سفید! این شب و روز بود!
مرتضی ش.
رجایی، باهنرها دادیم، دستغیب، صدوقی، اشرفی، مدنیها دادیم، منتظر، محمد، اندرزگوها دادیم، کربلا، کربلا ما داریم میآییم...
مرتضی ش.
فکر کردیم برایمان عروسک آوردهاند! یکییکی صدایمان میکرد و میرفتیم تانک یا نارنجک کوچک سبزرنگی را میگرفتیم و میآمدیم سرجایمان مینشستیم. بعد رو کرد به ما و گفت:
- به اینها میگویند قلک! بالاش یک جایی دارد که باید با چاقو کمی بازش کنید و توش پول بریزید برای کمک به جبهه!
مرتضی ش.
توی آلبوم عکسی که داشتیم و چند عکس رنگپریده قدیمی تویش بود، بابا عکسی از شهید چمران داشت. میگفت چریک باسوادی بود. روحش شاد!
مرتضی ش.
میدویدم، اما نمیرسیدم. دوست داشتم یک نفر زودتر برسد و بگوید:
- دروغ است! علی سالم است، علی زخمی است...
اما جنگ دروغ نمیگفت. بیرحم حرفش را میزد.
مرتضی ش.
روی دیوار سیمانکاریشده با نوک انگشتش نوشته بود: یا الله، یا محمد، یا علی، حق با علی است!
مرتضی ش.
چند باری هم توی مراسم ختم دیده بودم که به غیر از خرما توی بشقاب، سیگار هم میچرخاندند و سیگاریها اگر میخواستند، میتوانستند نخی سیگار بگیرند و دود کنند.
مرتضی ش.
اسم صدام که میآمد، به نظرم یک حیوان بزرگی بود شبیه سگهای علی حسین که لباس نظامی داشت با تفنگهای بزرگ. هیچوقت عکسش را ندیده بودم، فقط تعریفش را با نفرتی که بزرگترها از او داشتند، شنیده بودم.
مرتضی ش.
میگفت:
- شما که درستان را بخوانید، عراق ناامید میشود و شکست میخورد.
همیشه فکر میکردم چطور میشود با درس خواندن من عراق شکست بخورد؟
مرتضی ش.
زمستان مثل همیشه برای ما بدون برف بود. برف ندیده بودیم
مرتضی ش.
حجم
۱۰۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۹ صفحه
حجم
۱۰۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۹ صفحه
قیمت:
۷,۵۰۰
تومان