ابوذر یواش و جوری که انگار عراقیها ممکن است صدایمان را بشنوند، گفت:
- تو میگویی باید فرار کنیم؟
گفتم:
- همه دارند فرار میکنند. بهروز اینها هم رفتهاند پهله! ما که تفنگ نداریم با عراقیها بجنگیم!
3741
همیشه فکر میکردم چرا روی پیتهای حلبی روغن مینویسند: هیدروژنه! در زبان کُردی به زن میگویند «ژن»! از طرف دیگر میدانستم حیدر را با این «ه» نمینویسند. ولی نمیفهمیدم چرا باید در مورد حیدر و زنش روی پیت حلبی چیزی بنویسند؟
mkt182
تقصیر عراقیهاست. باید آنها را شکست میدادیم!
مرتضی ش.
- به من میگوید بچهات را ببر به من چه! به چه حقی این حرف را میزنی؟ تو از کشور من حقوق میگیری، بلد نیستی کاری بکنی، برگرد به کشورت!
مرتضی ش.
درسش خیلی خوب بود. یک بار توی مسابقات علمی اول شد. اسمش را فرستادند برای اداره آموزش و پرورش دهلران! البته فقط اسمش رفت، وگرنه خودش مثل ما توی روستا ماند و جایی نرفت.
مرتضی ش.
بیژن درسخوان بود و ساکت! آنقدر ساکت که شاید در طول یک سال تحصیلی ده جمله نمیگفت. درسش اما حرف نداشت. کاردستیهایش آنقدر خوب بود که آقای زحمتکش آنها را نگه میداشت.
مرتضی ش.
شیخ حسن قنددان را تکان میداد. قندها ریز شکسته شده بودند. چند وقتی بود قند گیر نمیآمد، مادرم ریز شکسته بود. از توی قنددان دو قند ریز را با هم برداشت و توی چای زد و گذاشت توی دهانش.
shariaty
مادر میگفت وقتی بابا میآید، بگذارید چای بخورد، شام بخورد و هی آویزانش نشوید! ولی گوش نمیدادیم. دوست داشتیم برایمان حرف بزند.
shariaty
حالا ما دو چیز داشتیم که به آن افتخار کنیم؛ یکی اینکه عمو جوانمیر در جنگ با عراقیها زخمی شده بود و دوم اینکه سوار هواپیمای راستکی شده بود!
shariaty