بریدههایی از کتاب جنگ بود
۴٫۵
(۳۴)
ابوذر ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۹ هنگام عملیات نقشهبرداری برای یک پروژه شرکت نفت در منطقه بیات موسیان، با برخورد به مینهای باقیمانده از جنگ به شهادت رسید...
جنگ هنوز زنده است!
3741
یاد مادر افتادم که شبها با مویههایش میخوابیدیم و صبحها با صدای گریهاش از خواب بیدار میشدیم. وقتی برای خاله نورکه مویه میخواند، بند از بند دلم باز میکرد، دستم میلرزید، اشک همه صورتش را میشست.
بغض کردم. نمیتوانستم چیزی به بیژن بگویم. حرفی برای گفتن نداشتم. حالا میفهمیدم وقتی بابا میگفت جنگ پیروز ندارد، یعنی چه
3741
- بابا! یعنی ما پیروز شدیم یا عراق؟
- روله! جنگ پیروز ندارد!
3741
نانها را قسمت کرد. دو قرص نان تنوری را بین سی بچه تقسیم کرد. به هر کسی یک لقمه بیشتر نرسید.
3741
اعتراضی در کار نبود، فایدهای هم نداشت. جنگ بود و عادت کرده بودیم که نخواهیم، قناعت کنیم و خوشحال باشیم که هنوز زندهایم و هواپیماهای عراقی که از بالای سرمان رد میشدند، روستا را بمباران نکردهاند و گوشبُرها که میگفتند شبها میآیند و جادهها را میبندند و گوش مسافرها را میبرند، سراغ ما نیامدهاند. عدسی در آن حالوهوا میتوانست خوشمزهترین غذای دنیا باشد.
maria
وقتی یاد آن روز میافتم که دستش را به کمرش گرفته بود و از این کوه بالا میرفت، زمین و آسمانم یکی میشود... میدانی خداداد، اگر زنده بود، الان پسرش به دنیا آمده بود! بچه نُه ماهه توی شکمش بود! نُه ماه این بچه را تو این بدبختی بزرگ کرد، گرسنگی کشید، پای برهنه فرار کرد که آخرش برگردد توی خانه خودش اینجوری خمپاره تکهتکهاش بکند؟!
3741
از لابهلای جملاتی که عمو میگفت، اینها را شنیدم:
- عملیات والفجر هشت... فاو... خمپاره زدند، همان شب اول، من زخمی شدم... زانویم، رانم، بازویم... آوردنم عقب خط!
shariaty
به جز یکی دو نفر، بقیه با همان لباسهایی که توی خانه میپوشیدند، به مدرسه میآمدند؛ لباسهایی که چروک، کهنه و پاره بود.
shariaty
هر چه کلاسها بالاتر میرفت، تعداد بچهها کمتر میشد. بعضیها ترک تحصیل میکردند، یا به خاطر اینکه عشایر بودند، حتی نصف سال درس را ول میکردند و همراه گله میرفتند به ییلاق و قشلاق و دیگر هیچوقت به مدرسه برنمیگشتند، حتی برای امتحانهای نهایی.
shariaty
فاصله بیدها تا خانه را ندویدیم، پرواز کردیم. مادر جیغ میزد. اسما توی بغلش بود و چند نان هم توی آن یکی دستش. ولولهای توی روستا شده بود. مردم فریاد میزدند و به طرف کوه فرار میکردند. طهماسب، شوهر عمه فاطمه و عموی بهروز، را دیدم که مادرش را کول کرده بود و میدوید. زن و مرد و بزرگ و کوچک پای برهنه فرار میکردند. قلبم داشت کنده میشد. مادر دست ابوذر را میکشید و میخواستیم مثل باقی مردم به طرف کوه فرار کنیم
3741
حجم
۱۰۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۹ صفحه
حجم
۱۰۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۹ صفحه
قیمت:
۷,۵۰۰
تومان